ادامه داستان «با هم بنویسیم» شماره ۱

جهانشاه جاوید

 

- باید در مورد مأموریتم صحبت کنیم. ادامه کار به این شکل دیگه امکان نداره. قبلاً هم اینو گفتم اما این بار باید یه فکر جدی بکنیم.

- خیلی داره زجر می کشه. چاقو زدن به سینه ات لازم بود؟

- دست خودم نبود. وقتی باهاشم مثل شهاب سنگی می شم که وارد مدار ستاره ای می شه و بعد از چند ثانیه در عمقش متلاشی و باهاش یکی می شه. همه این سال هایی که تو پوست آدم رفتم، هیچ حسی قوی تر از عشق تجربه نکردم. و حالا با این زن به اوج خودش رسیده. انقدر در نقش عاشق گم شدم که به خون انداختن پوستم طبیعی ترین کار برای اثبات عشقم بود. عشقی که وجود داره ولی وجود نداره. عشقی که نتیجه آزمایش های روانی ما روی یک انسانه. همانطور که انسان ها روی موش و میمون ازمایش می کنن. نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه. باید برای همیشه از زندگی اش خارج بشم. شاید پنج سال دیگه با تنهایی و آشفتگی روحی زجر بکشه اما بالاخره می فهمه وضعیت درستی نیست. هیچکس اونقدر براش ارزش نداره که تمام عمرش رو تباه کنه. دیوانه وار عاشقم شده اما دیوانه نیست. یه مرد دیگه پیدا می کنه.

- شاید ولی نمی دونیم از این عشق رها می شه یا نه. به هر حال تصمیم درستی گرفتی. هر چه زودتر به این رابطه پایان بدی، ضربه روحی کمتری بهش وارد می شه. خودش و اطرافیان احتمال می دن که همسر و بچه داری و بخاطر همینه که مدت های طولانی غیبت می زنه. از یه حساب قلابی برای خواهرش یه عکس بفرست که تو رو با یه زن و سه تا بچه با صورت های خندان در کنار درخت کریسمس نشون بده. زیرش هم بنویس: «به خواهرت بگو این یارو آدم خوبی نیست.» خواهرش عکسو بهش نشون می ده، قلبش می شکنه و آب سردی می ریزه روی این عشق.

- کار آسونی نیست. این رابطه های انسانی عجیب پیچیده می شن. و من آمادگی نداشتم. اما نفر بعدی می تونه از تجربیاتم استفاده کنه و به انسان ها، و خودش، ضربه کمتری بزنه.

- بعد از پایان مأموریت احتیاج به ترمیم روانی داری.

- مدت هاست به ترمیم روانی احتیاج دارم. انسان بودن تجربه خوبی نبوده >>> ادامه