بعد از پنج سال٬ این راز زیادی برای دلم گل و گشاد بود. چطور نفهمیده بودم؟ چطور نپرسیده بودم. شاید هم پرسیده بودم اما زبانم نمی خواست شلاق باشد و زندگی اش را بالا پایین کند. اما حالا انگار تازه حالیم شده است که تمام این پنج سال مثل گوسفندی بوده ام که می داند یک روز بدون خوراندن آخرین کاسه آب٬ برای گردنش از چاقو حلالیت طلبیده اند. اما خوب که فکر می کنم می بینم چه چاقوی کندی! پنج سال آزگار یه تکه از رگ هایم را نیشتر زدن و رها کردن تا خون بند بیاید یا خود پوست دلمه ببند و زخم عین یک تکه زگیل وامانده بالا بیاید بعد دوباره طرف با همان چاقوی کند شروع کند به بریدن. این بریدن ها تمام سؤال های بی جواب بود. یا جواب های سرسری مبهم کلی! من درد کشیده بودم اما زخم های لعنتی با هر نوازش دست و بالش آنقدر زود دلمه بسته بود که نه جایش را می دیدم نه سوزش پاره شدن دوباره و دوباره را.

پنج شش ماه غیب شدن و دوباره پیدا شدن. ایمیل های گاه و بیگاه رمزی. عزیزم ـ طاقت ـ بیار های مستمر و پیوسته و بوسه های دیجیتالی با لب هایی که هیچ به لب های مردانه قیطانی او نمی آمد.

بعد از شش ماه پیدایش می شد و تا می خواستم بپرسم که کجا بودی و چرا غیبت می زند٬‌ بوی خمیر ریش و ادکلن و نفس تازه مسواک زده اش را به تمام روزنه های پوست صورتم  می پاشید. همان پوستی که انگار مرده بود و حالا مردی با ادغامی ظالمانه از بوهای جان خنک کن و هوس انگیز دون ژوانی٬ دانه دانه سلول هایت را تکان می داد و تلقین می گرفت که بگو شهادت می دهم به راستی و درستی تمام حرف هایت! لازاروس در جان من هربار همینطور از رخت مرگ برمی خواست. می شود در نهایت زن بودن٬ از زیبای خفتگی پوست ترکاند و با همان بوسه اول به لازاروسی تکیده و رگ و پی ترکانیده دلخوش بود. این مرد٬ مسیحای روحانی و خواستنی و لب بسته من بود نه آن شاهزاده باشکوه دختر نفله کن! ته ریش نرمش را دوست داشتم. حتی سر کم موی تازه رنگ شده اش را!

حالیم بود که بعد از هر شش ماه غیبت کبرا صغرایش چطور رج های سفید را در موهایش به رنگی که با هیبت مردانه اش جور درنمی آمد٬ درز می گیرد اما برای آن دانه های سفید بیرون زده از ریش هایش چاره ای نجسته بود. به قول خودش شاید همان روز صبح بیرون زده بود از صورتش آنهم در خم و کش هیجان دیدن یار بعد از شش ماه.

حرف هایش لذیذ بود. نوازش داشت. آنقدر خواستنی٬‌ که حتی تمام گله هایم را گِل نگاه اولش می انداخت و می برد روی پشت بامی آفتاب دیده تا بوی نم اشک را از جل و پلاس جانم گرفته باشد. چطور می توانست اینطور ماهر باشد؟ چطور می توانست با صبوری و لبخند برود زیر خم تمام غر زدن هایم و بعد با یک «جانم» بی صدا خاکم کند؟ می دانست از گوش های شکسته اش که روی تشک کشتی شلم شوربایی عجیب غریب شده بود چندشم می شد. حواسش بود که در فصل گرما هم آن گوشبند هایش را بپوشد تا چشمم به گوشت های در هم پیچیده اش نیفتد. چه می دانستم خودش هم مثل گوش هایش اینقدر پیچ و واپیچ در روزگارش دارد. مأموریت های خارج کشور و فوق سری بودن کارش دهان سؤال دانی ام را بسته بود. گفته بود نپرسم تا خودش برایم بگوید. اما این گفتن پنج سال کش آمده بود.

خو گرفته بودم به مردی که خوب می دانست چطور یک زن را با ایمیل و تلفن های ثانیه ای و هفت ماه بی قراری و انتظار و بعد ظهور بهشتی و مهربانش پابند کند. مضحکه دوستان و مادرم شده بودم. همه می گفتند این جایی یک گوشه دنیا زن و بچه دارد و کار و بار خودش را. یک باره هم پیدایش می شود و برای اینکه سرش گرم باشد تو را برای خودش و تنش لقمه گرفته است. تا یک بار که آمده بود کنارم٬ وقتی داشت با آرامش٬ سیگار بعد از عشق بازی را دود می کرد و دستش را دور من حلقه کرده بود٬ چهار انگشتم در موهای سینه اش بود و داشتم روی جناقش چیزی هجی می کردم. لقگی کردم و از دهان بقیه شک و شبهه به رابطه رازآلودمان را به زبان آوردم. سکوت کرد. آخرین کام عمیق را از سیگارش گرفت و آرام روی من نیم خیز شد تا ته سیگار را در بشقاب میوه کنار تخت له کند. بعد طبق عادت همیشگی اش٬ آدامس موزی را چند دقیقه جوید و از دهان درآورد و پیچید لای پوست پرتقال. همینطور که روی من نیم خیز مانده بود در چشم هایم پلک زد و خط رستن گاه موهایم را با انگشت اشاره دست راست طی کرد و یک تار مو را دور گوشم یله داد. همانطور با همان نگاه چشم هایم را تفت می داد٬ چاقوی میوه خوری را برداشت و بی هوا روی سینه چپ بالای قلبش٬ خطی آنی کشید.

خون مثل گناهی سنگین و گرم روی گردن من افتاد. خفقان گرفته بودم. زبانم ته حلقم گرد شده بود و راه نفس را می بست. چشم هایم روی زخم و صورتش الو گرفته بود که کدام را تیمار کند. انگار کن در خواب باشی و بخواهی فریاد بزنی اما هرچه زور می زنی هیچ کلامی از دهانت کش نمی آید.

-این خون رو ریختم تا بفهمی نامرد نیستم. جای این زخم روی قلب یعنی اگه زن دیگه ای توی زندگی من باشه٬ جونم بنده به یه چاقو و یه نیش فشار توی همین قلب. جواب دیگه ای برات ندارم.

 

آمدم ملافه را مچاله کنم و بگذارم روی زخمی که اشکش بند نمی آمد٬ مچ دستم را گرفت و ملافه را انداخت کنار و با همان خون افتاد روی تنم و انگار بخواهد خشمش را بی کلام خالی کند٬ به جای بوسه٬ تکه تکه گوشت های تنم را به دندان می گرفت و بالا می کشید. میان خون و جنون و دندان و درد٬ آنقدر در لذت غرق بودم که نه فکر جای کبودی باشم٬ نه مردی که با تمام قدرت آرواره اش٬ از من انتقامی عاشقانه می گرفت.

چطور می شود از چنین مردی رازی را بیرون کشید که جانت را مثل شقه گوشت قربانی به سیخ آویزان می کند تا تمام خون بدنت برود و شکمبه ات از کثافت شک و دورویی و دروغ خالی شود. چطور می شود زنده ماند وقتی دستگیرت می شود که این مرد٬ همین چند تکه گوشت و استخوان خواستنی آرام و صبور و ساکت٬ می تواند این پنج سال آزگار عشق و لذت و دلدادگی و انتظار را مثل تف به صورتت بیاندازد و بگوید مأمور امنیتی اطلاعاتی بوده است؟