خسرو خوبان
سپیده مجیدیان

 

چند روزی میشد كه از خسرو خبر نداشت. آخرین بار كه او را دیده بود، آمده بود تا چمدانی از لباسها و چند جلد كتاب بردارد. از او پرسیده بود:

"چرا آنقدر با عجله، اصلاً معلومه كجایی مادر؟"

خسرو او را در آغوش كشیده بود و چشمان نمناك سبزش را، و موهای سپید بافته اش را بوسیده بود و با خنده گفته بود:

"منزل آخرت ماما ... بهتون زنگ میزنم … مواظب خودتون باشید."

مادر با نگرانی به او خیره شده بود. خسرو دوباره گفته بود:

"ماما زنگ میزنم. یه چند روزی با بچه ها میریم شمال"

و رفته بود. از بس به عكس خسرو كه در قاب قرمز رنگی كه روی طاقچه  بالای تختش نشسته و خیره به او نگاه می كرد، نگاه كرده بود، چشمانش می سوخت. بلند شد و به طرف پنجره رفت. پرده را كشید پنجره را باز كرد تا هوای اتاق عوض شود . صدای اذان را كه شنید پنجره را محكم بست. آفتاب آخرین پرتوهای پاییزیش را، كم كم داشت جمع می كرد و می رفت تا شبی دیگر را به ارمغان آورد. شبی سرد و ساكت.

یادش آمد خسرو قبل از رفتنش نامه ایی به او داده بود و خواسته بود تا خبری از او نشده نامه را باز نكند. مادر بدجوری وسوسه شده بود كه نامه را باز كند. دلش برای خسرو تنگ شده بود. بهانه اش را می گرفت. دلش پر از اضطراب بود. و وای از دست نكنه ... نكنه های مادر. چند بار نامه را از این دست به آن دستش داده بود، دو دل بود و پاكت از عرق دستانش چركمرد و خیس شده بود. دوباره به عكس خسرو خیره شد. عكس مال ده سال پیش بود، وقتی خسرو در دانشگاه شریف قبول شده بود و مادر از خوشحالی همه خواهرها و داماد هایش را با نوه ها دعوت كرده بود برای كوفته تبریزی. خسرو عاشق كوفته تبریزی مادرش بود، سر شام مادر به خسرو تبریك گفته بود:

"خسرو جان تبریك میگم. دیدی بالاخره موفق شدی؟”

خسرو با لپهای پر گفته بود:

"مگه میشه آقاااا موفق نشه؟ هان مامان خانم؟”

و همگی خندیده بودند. حتی مریم بانو كه كوچكترین خواهر زاده بود. عاشق خنده های دایی خسروش بود.

به تلفن سیاه كه روی چهارپایه آرام نشسته بود خیره شد. چند روزی بود كه تلفن ساكت و آرام بود ، انگار لال شده بود. ناگهان عرق سردی سر تا پایش را گرفت. با خودش فكر كرده بود:

"نكنه خسرو روگرفتن؟"

قلبش از درد تیر كشید، با هزار بدبختی خودش را به آشپزخانه رسانده بود و شیر آب را باز كرده بود و لیوانی را پر از آب كرده بود و با قرصی بلعیده بود.

لرزه ایی به تنش نشست. خیزان خیزان خود را به هال رساند و روی مبلی ولو شد. شقیقه هایش را كه از درد تیر میكشید ماساژ داد. و با ناراحتی داد زِد:

" اَی وای... اَی وای…”

هنوز از شدت ناراحتی می لرزید كه بالاخره تلفن زنگ زِد. به سختی خودش را به تلفن رساند گوشی را برداشت و با صدای لرزانی گفت:

"خسرو … مادر تویی؟"

صدایی از آن طرف گوشی به گوشش رسید :

"الو … الو منم طیبه مادر ... صدامو می شنوی؟"

مادر با نگرانی پرسید :

"تویی طیبه … خسرو كجاست؟ چند وقته ازش خبر ندارم … چی شده؟"

سرش گیج می رفت. صدای لرزان طیبه او را به خودش آورد:

"مادر خسرو رو گرفتن... من دوباره زنگ میزنم.”

تمام بدنش یخ زِد. هر كاری كرد نتوانست بلند شود. نفس عمیق كشید و خودش را به اتاق خوابش رساند. نامه ایی را كه خسرو به او داده بود برداشت. دستانش می لرزید. اشك صورتش را پوشانده بود. با انگشتان لرزانش نامه را باز كرد . خسرو با خط خوشی نوشته بود:

"با سلام به مادرم. مرا ببخشید كه تنهایتان گذاشتم. دوستتان دارم ، همه اموالم را به طیبه بدهید. از خواهرانم دلجویی كنید و بدانید كه خیلی دوستتان دارم. هستم اگر می روم گر نروم نیستم. در آخر مادر دستان زحمتكشتان را می بوسم. خسرو"

مادر نامه را به سینه اش چسباند و فریاد زِد:

"خسرو … خسرو جانم ... "

و نقش زمین شد.

سر خاكش ایستاده بودم. حالم بد بود … حالم خیلی بد بود. صدای ناله مادربزرگ به گوش میرسید. دختران جوانی با سینی خرما به طرفم آمد و خرما تعارف كرد، با ناراحتی دستش را پس زدم. صدای ناله و شیون به گوش می رسید. تا چشم كار می كرد كپه های خاك بود و لاله های قرمز بر كپه ها. مادران و پدران سیه پوش میخكها و رزهای قرمز را روی كپه های خاك پرپر می كردند. دم در گورستان چند تا برانكارد بود، لخته های خون مانده و تازه به چشم می خورد. كمی آنطرفتر یك لنگه دمپایی به خون آغشته افتاده بود.

مادری فریاد میزد:

"وای … وای برمن كه زنده هستم و تو نیستی. بی شرفها ... "

پدر پیری كه در پالتوی سیاه رنگش قوز كرده بود با بغض گفت:

"من همین یه دونه پسر و  داشتم. با بدبختی به عرصه رسوندمش، دكترش كردم. اَی وای خدا … اَی وای …”

و روی كپه خاك خم شد.

مردی با شكم برآمده و چشمان ریز وارد گورستان شد، و تند تند دستانش را بالا پایین برد و داد زد:

"برین بیرون … اینا یه مشت كافرن … حقشون بود مرتدها … پراكنده شید، بیرون… “

چند جوان دوره اش كرده بودند و با نفرت به او نگاه می كردند. مرد شكم گنده به آنها گفت:

"نوبت شماها هم میشه. بیرون… اینجا رو خالی كنین… "

جوانها به پشت و كمر او میزدند و ناسزاگویان او را هل میدادند تا از گورستان بیرونش كردند. دستم را روی كپه های خاكش گذاشتم و آنقدر خم شدم تا چشمم به عكسش افتاد. دایی خسرو گفت:

"امشب مسابقه فوتباله… مریم بانو داییت رو تشویق كن."

مثل فانوس خم شدم و داد زدم :

"دایی خسرو ... دایی …”

خسرو داد زِد:

"بابا من اینجام .. امشب باید بیایی ها ... باید آقا رو تشویق كنی، وگرنه این سعید دخلم را در می آره .. صدامو میشنوی ... "

مادر بزرگ آرام نشسته بودند. اتاق پر بود از مرد و زن … پیر و جوان ... لاله های قرمز وسط فرش پخش شده بود مادری با لباس سپید وارد اتاق شد و دستانش را به سوی مادر بزرگ دراز كرد. عكس دایی خسرو بغل مادر بزرگ بود.

صدای ناله مادر بزرگ به گوشم رسید.

"آخ خسرو جان ... خسروی خوبان… "

اشكهایش را با حوله پاك كرد و گیس سپیدش را دوباره بافت.