بهار اومده. وقتی درست تو دلِ یه جنگلِ بزرگ زندگی میکنی و بخصوص وقتی خودت تو دلِ یه کویرِ بزرگ دنیا اومدی و بزرگ شدی، اومدنِ بهار رو با تمامِ وجودت حس میکنی، معنیِ سبزی رو میفهمی.
"زندگی کردن تو یه کتابِ نقاشی" شاید دقیقترین توصیف برایِ زندگی در آتلانتا باشه. زندگی در آتلانتا یعنی زندگی میان رنگ ها! این همه درخت و گل و سبزی که درست از بغلِ گوشت با باز کردنِ درِ خونه ت شروع میشه تو رو به مهمانی بی پایانِ رنگها دعوت میکنه. و قدرِ این چیزها رو وقتی بهتر میفهمی که قبلا کنارِ کویری زندگی کرده باشی که برایِ قطره ای باران و رویشِ سبزی هفتهها و ماهها نظر به آسمان کرده باشی. زیبایی و بعضی رنگها در آتلانتا بی بدیله. بهارِ اینجا فصل مسابقه ی گلهاست. انگار که گلها بینِ خودشون مسابقه ی رنگ گذاشتن. ترکیبِ رنگِ گلها با انواع متفاوتِ سبزهایِ درختان... نمیتونی بینشون "زیباتری" انتخاب کنی. و این زیبایی و این جدالِ رنگها در پائیز به اوجِ خودش میرسه. زیبایی در پاییزِ ِآتلانتا پادشاهی میکنه. زیباترین فصلِ کتابِ نقاشی آتلانتا پاییزه. قبل از زندگی در آتلانتا و دیدنِ پاییزِ اینجا هرگز نمیدونستم که ما این همه تمهایِ مختلف از قرمز و نارنجی و سبز داریم.
۴ ساله که اینجام و هر روز وسطِ دلِ این کتابِ نقاشی بیدار میشم و از زیبایی هاش لذت میبرم. اما ۴ ساله که از خودم میپرسم پس چرا هنوز زمستان برایِ من محبوبترین فصل هاست، برایِ چه با این همه زیبایی رنگها که میبینم هنوز دلم بیوقفه و بیتابانه انتظارِ رسیدن ِ زمستان رو میکشه؟ مگر زمستان چی داره که نمیذاره زیبایی رنگها در بهار و تابستان و پائیز ذره ای از عشقِ منو به زمستان کم کنه؟ چرا هنوز دلم آرزویِ زندگی کردن در جایی سرد با یک زمستانِ طولانی رو داره؟
دلم از شوق میلرزه وقتی به اومدنِ زمستون فکر میکنم؟ میدونی چرا؟ چون من عاشقِ "عریانی" هستم. و "عریانی و زمستان" دو مفهومِ جدا ناشدنی هستند، حتی در جایی مثلِ آتلانتا که زمستانِ سرد و خیلی سنگینی نداره هنوز عریانی بخشِ جدائی ناپذیری از زمستان ست. و چیزی مقدس تر و زیباتر از عریانی تو دنیایِ امروزمون سراغ داری؟
درختها مثلِ آدمان، مگه نه؟ برایِ من اینطوریه. شاید واسه همینه که سبزی و پوشیدگی درختان تو بهار و تابستون و پاییز با همه ی زیبایی که دارند و منو شیفته ی خودشون میکنند، بیشتر منو میترسونن. میترسونن چون نمیدونی پشتِ اون برگها و گلبرگهایِ زیبا که به نمایش گذاشتن تا قلبتو شیفته ی زیباییشون کنند، چه چیزی پنهان شده. اون برگهایِ زیبا، اون رنگهایِ بی نظیر اجازه نمیدن که تو واقعیتِ عریانِ درختان رو ببینی، اینکه چی لابلایِ اون شاخه هاست، دو متر اونورتر از اونا اون پشت چه خبره؟ رنگ ها، برگها و اون پوششها اجازه نمیدن. و هر چه اطرافت پر درخت تر، بهار و تابستون و پاییزش گرچه زیباتر، ولی مخوف تر و ترسناک تر.
زیبایی خطرناکه، خیلی..... هر جا ما گولِ زیبایی رو خوردیم، شکست خوردیم. و ما همیشه رشد و رویشمون را در دیدنِ واقعیت دیدیم و و ما بی وجودِ عریانی امکانِ دیدنِ واقعیت رو نداریم. واقعیت و عریانی به نوعی هم معنا و مترادف هستند.
من دلایلِ زیادی برایِ عشقم به زمستان دارم و شاید مهمترینش عریانیِ زمستان باشد. اون درخت های بی برگ و بدونِ هیچ رنگی که به نظرِ خیلیها نازیباست برایِ من به دلیلِ عریانیشون زیباست. تو زمستون که رانندگی میکنم، به این درختانِ عریان نگاه میکنم و و از اون چیزی که "واقعا" هستند لذت میبرم. وقتی درختان عریان هستند تو درختهایِ بعدی و بعدی و پشتِ سرشون رو میبینی، لانه ی پرندههایی که رها شده.. درست مثلِ آدمها وقتی که صادق و عریان هستند.... مهم نیست که زمستان زیبا نیست، رنگی نیست. مهم اینه که واقعیه.
درختان با گذرِ فصلها و بدونِ داشتنِ اراده ای به این عریانی میرسند، ولی انسانها فقط با گذر از تجربیات، و شجاعتِ صادق بودن، به عریانی میرسند. عریانی و صداقت مفهومِ به بلوغ رسیدنِ روحِ آدمیست. و چه گوهرِ نایابی ست.
هر چه بیشتر عمر میکنی، از نایابی آدمهایی که روحی عریان دارند شگفت زده تر میشی. هر چه از عمرت که میگذره میفهمی که عریانی چه مفهومِ مقدسی ست. هر چه از عمرت که میگذره بیشتر عاشقِ زمستون میشی. هر چه از عمرت که میگذره بیشتر منتظرِ اومدن زمستون میشی، تا اونچه را که در آدمیان پیدا نکردی، در درختان ِزمستانی به تماشا بنشینی: عریانی و صداقتِ روح را....
#مژگان
April/20/2016
«درختها مثلِ آدمان، مگه نه؟ برایِ من اینطوریه. شاید واسه همینه که سبزی و پوشیدگی درختان تو بهار و تابستون و پاییز با همه ی زیبایی که دارند و منو شیفته ی خودشون میکنند، بیشتر منو میترسونن. میترسونن چون نمیدونی پشتِ اون برگها و گلبرگهایِ زیبا که به نمایش گذاشتن تا قلبتو شیفته ی زیباییشون کنند، چه چیزی پنهان شده. ...»
بسیار زیبا.