زخم شانه ی من

مرتضی سلطانی

 

از شیفت اولِ کارِ پرستاری ام برگشته ام خانه.

دخترها رفته اند سرِ کار. دارم چای میخورم که مادر در میزند. می بینم چهاردست و پا خودش را رسانده پشت درِ اتاقم تا دو چیز را به من حالی کند: اینکه بیدار شده و اینک صبحانه و چای و سیگار و تلخکی اش را آماده کنم. 

یک ربع بعد سینی حاوی این چیزها را می گذارم جلویش. چهره اش مثل همیشه غایت بیحوصلگیِ یک آدم است؛ با موهای ژولیده و چشمان نم دار.

دارم رختخوابش را جمع کنم که متوجه می شوم خیس است و بوی شاش میدهد! بندرت پیش می آید مامان اینکار را بکند. ترغیب می شوم از تنبلی اش شکایت کنم که جلوی خودم را میگیرم چون میدانم این فقط می شود مقدمه یک اوقات تلخیِ بزرگتر.

مامان می رود دستشویی خودش را تمیز میکند و شلوار و لباس تمیزی که به او داده ام را می پوشد. بعد من در حالیکه میکوشم از ادبم نتیجه خوبی بگیرم به او میگویم که بهتر است هر وقت حس کرد که ممکن است این اتفاق بیفتد، لطفا از همان شب به من بگوید تا بهش پوشک شرتی بدهم.

قبول می کند اما هنوز چهره اش تلخ و ترش و بیحوصله است.

با خودم فکر میکنم چه جمله یِ مسخره ای ست که: "آدم باهوش بلد است چطوری پیر شود!" حرف مضحکی ست چون هر چقدر هم باهوش باشی وقتی امور در دست مشتی نادان و کلاش باشد نمیتوانی به تمامی سرنوشت و کیفیت پیر شدنِ خودت را کنترل کنی.

می روم به اتاقم. یک سریال آبکیِ قدیمی ایرانی میگذارم و میکوشم با خوش باوری دنیای ساده و شعار زده اش را باور کنم. میدانم که سریالی ست مبتذل اما ابتذال هم گاهی میتواند تسکین بخش باشد. 

سریال تمام نشده، لباسم را می پوشم تا بروم برای شیفت بعدیِ کارم. دمِ رفتن، مادر با اشاره من را به سوی خودش فرامی خواند. با بیقراری می روم پیش اش، به طرزی عجیب از من می خواهد شانه ام را نشانش بدهم، دگمه پیراهنم را باز کرده و آنرا کنار میزنم؛ ناگهان مامان شانه ام را می بوسد. 

توی راه یادم می آید که او در واقع جای زخم شانه ام را بوسیده که در کودکی خودش موقع عصبانیت به شانه ام زده بود.