گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

                                                                             هوشنگ ابتهاج سایه

آشنایی من با امریکا از طریق فیلمهای آموزشی/ تبلیغاتی سازمان اصل چهار شروع شد. این فیلم ها را دکتر جلالی رئیس مدرسه‌مان از آن سازمان می گرفت و در ساعتی بعد از ناهار و قبل از شروع کلاسهای بعد از ظهر نشانمان می داد.

در نظر ما بچه ها این فیلم ها یک سره آموزشی بودند و به ما، لابد جهان سومی ها، که به مزایای بهداشت کاملا پی نبرده بودیم، راه و رسم میکرب کشی، مبارزه با بیماری های واگیردار، تراخم، واکسن زدن، مایه کوبی آبله و  قلع و قمع پشه مالاریا و نظایر آن را  می آموخت. برای من و بعضی دوستانم این جنبه های آموزشی مورد توجه نبودند و فقط  بهترین وسیله برای دررفتن از کلاس های  زنگ اول بعد از ظهر به کار می آمدند  چه معمولا در این ساعات فرج الله خان، که مسئولیت نمایش این فیلم ها را بر عهده داشت، در وسط  فیلم خوابش می برد و از گذشت زمان و شروع  کلاس‌های بعد از ظهر بی خبر می ماند.  آن موقع بود که صحبت ها و پچ پچ های در گوشی در مورد دهان باز ماندهء  فرج الله خان شروع می شد و به دنبال آن نقشه ریزی برای خرابکاری های آینده.  به غیر از تصویر پشه مالاریا که نیشش را در فیلم بر بازوی پیر و جوان لابد هم میهنان ما  فرو  کرده بود، تصویر مشخصی از این آموزشهای بهداشتی در نظرم نمانده است.  اما جملهء ”جانی به مدرسه می رود“  در شروع یکی از فیلم ها هنوز در گوشم طنین خود را حفظ کرده است و به دنبال آن تصویر خداحافظی او با مادر پیش بند پوشش که همچنان در مقابل چشمانم باقی مانده است.   جانی پسر مرتبی بود.  به قول اصطلاح خودمان درس و مشقش بجا بود.  صبحانه اش را با یک لیوان آب پرتقال تکمیل می کرد.  مادرش را که پیش بند آهارزده و چین داری بسته بود می بوسید ، چمدان زیبای ناهارش را، که می دانستیم به جای قابلمه سه یا چهار طبقه پلو خورش ما، حاوی یک ساندویچ، یک عدد سیب و شاید یک بیسکوییت یا یک شکلات خواهد بود ، بر می داشت و به طرف در می رفت. هنگام خارج شدن از خانه‌اش ، که در مقابل چشمان متعجب ما بدون دیوار خارجی می نمود، لبخندی به علامت تشکر به مادر و پدر می زد، دستی به علامت ”بای بای“ تکان می داد  و با شادی تمام سوار اتوبوس مدرسه می شد  تا در کنار دختر محبوبش، که از قبل  برایش جا گرفته بود، راهی مدرسه شود.  بعد نوبت به پدر جانی می رسید.  او پس از نگاهی به روزنامه، که به عللی برای ما عجیب، صبح درآمده بود، صبحانه را تمام کرده، آب پرتقال را نوشیده، بوسه ای به گونه همسر نهاده  سوار بر اتومبیل استیشن واگون که کناره هایش چوبی بود می شد و به محل کار می رفت.  پس از رفتن پدر و پسر، مادر ، که علامت خوشبختی و رضایتش از زندگی در نظر من همان دو بوسه و البته پیش بند زیبای آهاری بود، لباسها را در ماشین رختشویی، که ما نداشتیم، می ریخت و مجله ای در دست، جلوی تلویزیون رنگی، که یا هنوز به ایران نیامده بود یا ما نداشتیم، می نشست و لبخندی حاکی از رضایت به دوربین می زد.

با دیدن این فیلم  ما اطمینان حاصل می کردیم که  این جانی در روزها و ماه ها و سالها ی آینده همینطور به مدرسه خواهد رفت، مثل پدرش ازدواج خواهد کرد، نظیر او زنش را هر روز خواهد بوسید وهر روز به سر کاری که به راحتی یافته است خواهد رفت. چرا اینقدر مطمئن بودیم؟  چون آقای هری ترومن، که آن وقت برای ما بچه ها شناخته نبود ، با فیلم های اصل چهارش به ما نشان داده بود که امریکا سرزمین اطمینان  است واعتماد.  خانه ها  دیوار ندارند چون در امریکا کسی به حریم کسی تجاوز نمی کند. کسی  در خانه ها و ماشین ها را  قفل نمی کند چون دزدی وجود ندارد که بخواهد به آنها  دستبرد بزند و  بالاخره اینکه در خانه آرامش برقرار است چه هر کس از وظیفه ای که بر عهده دارد راضی است. به همین علل بود که ما مطمئن بودیم با  این نوع زندگی آرام  امریکایی مشکلی در راه جانی و کودکانی مثل او وجود نخواهد داشت.

من نمی دانم حقیقت و واقعیت در سالهای پنجاه امریکا تا چه اندازه با فیلمهایی اینچنین برابری می کرده است ولی وقتی به خاطرات پدر بزرگم که بین سالهای 1952 تا 1953 در امریکا به سر برده بود نگاه می کنم می بینم که تصویر او از این کشور در آن سالها بی شباهت به تصویری  که من در کودکی ، بر اساس آن فیلم ها و شاید هم بعضی فیلم های هولیوودی برای خود ساخته بودم ، نیست.  پدر بزرگ بر اساس دیده های خودش چنین نوشته است:

”از تاریخ این کشور حرفی نمیزنم جز آنکه در مدت کم کارهایی انجام داده اند که دنیا از آن متعجب است.“ و جای دیگر می گوید ”روی هم رفته باید اذعان کرد که این کشور، کشور کار است و کار بدانها  اینهمه ترقی و تعالی داده که دست تمام جهانیان به سمت آنها دراز است.“ و در مورد کودکان امریکایی که لابد همسن و سال نوه اش فرشته در ایران بوده‌اند می نویسد ”از طفولیت کار را به اطفال یاد می دهند و خودم هزاران دفعه بچه های دبستان را دیدم که پس از خروج از مدرسه یکی دو ساعت به واکس زدن کفش در خیابان مشغول و بدین وسیله مبلغی  پس انداز می کردند.“ و درباره نظافت و در نتیجه حفظ الصحه در امریکا چنین می گوید ”نظافت در امریکا بی نهایت اهمیت دارد و شهرداری ها به اغلب ستونهای برق نوشته اند: ”شهر مال شماست در نظافت آن بکوشید.“  اما آنچه به نظر می رسد از همه چیز بیشتر او را تحت تاثیر قرار داده بوده رعایت قانون در این مملکت بوده است.  قبل از نقل مکالمه ای که بین او و راننده ای که هر روز  آمد و شد او را در نیویورک  فراهم می کرده، چنین می گوید:

”برای اینکه بنمایانم چگونه هر فرد این مملکت به قانون احترام می کند و به (از) تکالیف قانونی خود خبر دارد، به ذکر این نکته می پردازم: روزی راننده مزبور دیر آمد. علت را جویا شدم. اظهار داشت برای انتخاب شهردار نیویورک و فرماندار ایالت رفته و رای خود را  داده است. به اصطلاح قدری سر به سرش گذاشتم که اگر نمی رفتی چه می شد؟ “

راننده در جواب پدر بزرگ می خندد و می گوید ”بزرگترین و بالاترین کار ما انتخاب این دو نفر می باشد که ما و شهر ما را اداره می کنند و اگر ما کوتاهی کنیم و این عمل را سرسری بگیریم نه خودمان راحت خواهیم بود  نه شهرمان آباد خواهد شد.“

مسلم است که پدر بزرگم هنگام این وقایع نگاری به وضعیت اسف بار انتخابات در ایران گوشه چشمی داشته است اما در این برهه از زمان من مانده ام که اگر ممکن می شد  او به نیویورک سال 2020 بیاید و ماسکهای VOTE  را بر دهان مردم ببیند، آیا از این درد همه گیر به نام ویروس کورونا بیشتر متعجب می شود یا از اینکه  شهروندان قانونمند آزادمنش مجبورند برای انتخابات دست به استدعا بردارند و همشهریان خود را ترغیب به رعایت وظایف شهروندی کرده به پای صندوق های رای ببرند؟  حتی اگر رای آنان مخالف عقاید ایشان هم  باشد.

 

فرشته کوثر - Fereshteh Kowssar