درآر اینو از تنت!

نگارمن

 

دست بابامو محکم گرفته بودم که رسیدیم به حیاط خونه‌ی مامان‌بزرگم.

سه طرفش ساختمون بود و سمت غربی حیاط دوتا دونه پله می‌خورد می‌رفت پائین. اون‌جا چندتا انبار آذوقه بود و یه اتاق بزرگ با دوتا دونه طاقچه‌ی گچی قرینه. روی یکی از طاقچه‌ها یه چراغ نفتی بود و روی اون ‌یکی یه آینه‌ی بدون قاب و یه دسته گل میخک قرمز پلاستیکی.

زنش نشسته بود توی همون اتاق کنج دیوار و ریزریز اشک می‌ریخت و محمدآقا، که هیکل درشت و خشنی داشت و بعد از سال‌ها زندگی توی خونه‌ی پدربزرگم هنوز نگاه رام‌نشده و سرکش خودشو نثار آدما می‌کرد، با دیدن بابام از جاش بلند شد و ایستاد کنار در.

هنوز از فریادهایی که کشیده بود برافروخته بود.

زن محمدآقا مثل یه جوجه‌ی آب‌خورده‌ی بی‌پناه لرز داشت و کت کهنه‌ی صورتی مامانِ‌ مامانمو، که یادگار یکی از سفرای فرنگش بود، از خودش جدا نمی‌کرد. درنمی آورد از تنش! انگار این یه دونه کت، وام‌دار سفت و سخت روحیه‌ی لطیف زنانگی‌ای بود که از اول به دنیا اومدنشم هیچ‌وقت حسش نکرده بود.

بابام عصبانی بود و بهش خبر داده بودن که محمد خونه رو بهم ریخته و زنشو گرفته به باد فحش و دعوا برای یه دونه کت. 

رفتیم برای پادرمیونی.

من شیش سالم بود. انگار با جدی‌ترین بحران زندگیم روبرو شده بودم. بچه‌هاش بیرون از اتاق، شونه‌هاشونو به ستونای دالون تکیه داده بودن و ترس‌شونو قایم می‌کردن.

شوهرش سرش فریادها زده بود که درآر اینو از تنت! امروز که اینو بپوشی از فردا دیگه خودت نیستی اونوقت منم زبون‌تو‌ نمی‌فهمم، هر چیزی که به زندگی آدم عاریه باشه زندگی‌تم زار می‌زنه! آقا من زن گرفتم با رخت چیت، همین‌جوری‌ام دوسش دارم! اینو باید بفهمه که رسم زندگی با همین دوتا دونه پله‌اس که به ما تکلیف شده توی این خونه! خب شما بهش بفهمون...

بابام غمگین، بدون من در سکوت برگشت.

زن محمد کت رو درآورد دیگه هم تنش نکرد. نه اون کت رو، نه هیچ‌کدوم از لباس‌های نیم‌دار صاحبان بالای پله رو! مرزی شرم‌آلود که تا ابد به واسطه‌ی اون کت صورتی کشیده شد، از اون روز تا پارسال که از دنیا رفت.