صبح بی نظیر

مرتضی سلطانی

 

صبح است. مامان بیدار شده با موهای ژولیده و چهره خواب آلود و خُلقِ تنگ.

علامت میدهد که سیگار بهش بدهم.

چای و صبحانه اش را میدهم و سیگار را هم میگذارم کنار دستش.

می بینم لباسش را دوباره کثیف کرده.

میگویم: "عشق من کیه؟" 

با بیحوصلگی سرش را می چرخاند.

می روم از کمدش که در آن هم کنده شده برایش لباس تمیز می آورم. با وعده اینکه سیگار دیگری به او خواهم داد راضی اش میکنم موهایش را شانه کنم.

نمیدانم چرا سرم درد میکند.

مامان شکم خالی، سیگارش را می گیراند. بعد دستش را بالا می گیرد تا پیرهنش را در بیاورم. یک لحظه چشمم میخورد به سینه های خشک و چروکیده اش. همانها که در کودکی زندگی را برای من ممکن میکردند.

این میزان از تکیده شدن و پیری زود رس در مادر همیشه اندوهگینم میکند.

ناگهان با صدای بلند بهش میگویم: "همه کَسَم توئی. عشق من توئی."

اینها را بیشتر برای خودم می گویم تا تلخی فکرِ به تکیده شدن مادر را بشورد.

قرص مادر را با سهم روزانه تلخکی اش (که دکتر مجوزش را داد) را بهش میدهم. میخورد و از تلخی آن چشمش را بهم می فشارد، یک لقمه مربا بهش میدهم که نمیخورد. قندی توی دهانش میگذارد.

تلویزیون را برایش روشن میکنم. سرفه میکند.

در تلویزیون کسی با لحنی شاد می گوید: "یقین دارم صبح شنبه ای بی نظیر خواهید داشت!"