لبخند آخر 

بهار

 

کل روز خواب بودم. بیدار می شدم کلاس همان ساعت را کنسل میکردم و دوباره می خوابیدم تا کلاس بعدی، اصلا انرژی نداشتم نمی دانم چرا انقدر خسته بودم فقط امیدوارم کورونا نگرفته باشم. سرگیجه امانم را بریده، در زمان هایی که استرس زیادی دارم سرگیجه میگیرم مثلا زمان کنکور مدام سرگیجه داشتم یا زمانی که صدف رفت و بعد ها ... .

امروز دقیقا ۱۱ سال است که صدف رفته داشتم فکر میکردم اگر بود شاید سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم احتمالا او دوستانی داشت که همگی مرفه ترین های ایران بودند و من خیلی در این گروه ها جای نمیگرفتم شاید هم کلا از ایران رفته بود یا شاید به آرزوی پزشک بدون مرز شدن اش رسیده بود . به هرحال وقتی رفت، فکر میکنم یک هفته از شروع روزهای دانشگاه ما میگذشت زبان قبول شده بود نمیدانم اصلا قصد داشت آن رشته را بخواند یا دوباره کنکور بدهد. من خبر رفتنش را ۱ روز بعد شنیدم در محوطه خوابگاه پیاده روی میکردم که موبایلم زنگ زد. فقط یک جمله گفته شد "سلام بهار، صدف مرده".

دیگر دقیق یادم نیست چه شد، مسئولان خوابگاه را بالای سرم دیدم، من نشسته بودم روی زمین، در راهروی خوابگاه اصلا نمیدانم خودم رفتم داخل یا آنها مرا بردند یکی داشت آب قند به هم میزد و دیگری گفت "بسه انقدر جیغ نزن" خودش داشت فریاد میزد. تا صبح نخوابیدم فقط گوشه اتاق کنار پنجره پاهایم را بغل کرده بودم و گریه میکردم. پزشک خوابگاه را گفته بودند بیاید به من آرام بخش بدهد، با آرام بخش توانستم زنگ‌بزنم به دوستان مدرسه و بپرسم جریان چه بوده. دایی اش که پی ا‌چ دی از ام آی تی داشت و کلا امریکا و کانادا زندگی میکرد بعد از فوت پدربزرگش به بهانه دعوا بر سر ارثیه مادر خودش (که مامانی صدف بود) شوهر خواهرش (که بابای صدف بود) و صدف و یک وکیل و یک قاضی را  با شلیک گلوله کشت. صدف در روزهای مدرسه میگفت دایی اش دیوانه است و یک روز همه شان را میکشد. چه کسی فکر میکرد واقعا این روز برسد؟

سارا بهترین دوستم از آمریکا بعد از 5 سال برگشته به خاطر قانون ممنوعیت سفر نمیتوانست بدون گرین کارت بیاید. حسابی داریم معاشرت میکنیم دیگر روزهای آخر است. چند روز پیش با سارا چک کردیم که چه بر سر دایی اش آمد در این یازده سال هیچ وقت دلم نمیخواست گوگل را باز کنم و بنویسم قاتل صدف یا یک همچین عبارتی. حالا سال ها از آن روز می گذرد و مهم تر آن که سارا هم در کنار من است.

سال 94 قصاص شد. چه قدر این جمله را دوست نداشتم. نه به خاطر نفس نکوهیده اعدام نه برای حقوق بشر و روشن فکری و غیره. همین؟ به همین سادگی؟ قصاص شد؟ مرد؟ که چه ؟ چه تغییری کرد؟ صدف برگشت؟ خنده هایش؟ شوخی هایش؟ نگاه شیطنت آمیزش؟ و آن شوخ طبعی بی اندازه اش که اگر بود مطمئنم میتوانست یک کمدین بی نظیر شود. کدام یک بازگشت؟ سارا را نگاه کردم او هم حس بدی داشت از این سرانجام. یک نفر در دادگاه بخشیده بودش کنجکاو بودم بدانم که بوده. ای کاش قصه ها در واقعیت مثل سریال احمقانه کلید اسرار ترکیه ای تمام میشدند. یک نتیجه اخلاقی درست و حسابی داشتند. آن که بدی می کرد به سزای اعمالش میرسید بدون این که ما تلاشی کنیم.

با سارا دفتر خاطرات سه نفره مان را ورق میزنیم که در دوران راهنمایی مینوشتیم چه قدر کودکانه و زیبا بود بیشترش راجع به عشق است. اولین عشق هایمان را کنار هم تجربه کردیم آن عشق های پر هیجان بدون این که معشوق حتی اسم مان را بداند بدون این که کلمه ای یا سلامی رد و بدل شود. لبخندها و نگاه ها. لذت بخش ترین تجربه های عاشقی.

یک M   بزرگ روی یکی از صفحات نوشته شده، صدف از عشقش به م. نامی نوشته که دوست برادرش است و حسابی او را دوست دارد اما او با شخص دیگری است و فقط از غم عشق گفته است.

یک ماه قبل از اینکه صدف برای همیشه برود، در یک مهمانی او را دیدم کنکور داده بودیم و حسابی تابستان را خوش میگذراندیم از این مهمانی به آن مهمانی میرفتیم. وقتی من رسیدم، صدف داشت میرفت به یک مهمانی دیگر فقط یک سلام و روبوسی کوتاه کردیم و صدف سلام و خداحافظی را یکی کرد موقع روبوسی صورتش را به گوشم نزدیک کرد و گفت راستی با م. دوست شدم خودم را عقب کشیدم در چشمانش برق شادی را دیدم لبخند شیطنت آمیزی به هم زدیم و او گفت حالا میبینمت. یازده سال و یک ماه است که ندیدمش.  شاید آن لبخند آخر و آن چشمان براق بهترین تصویر برای یادآوری او باشد. و شادترین تصویر برای پایان این نوشته. دختری جوان با قد متوسط و چشمانی تیره با برقی بی نظیر در حالی که موهای قهوه ای لختش را روی شانه هایش ریخته در فاصله  سی سانتی متری من ایستاده است. لبخندی روی لبانش نشسته است که چشمانش با مژه های مشکی اش، گونه هایش، ، ابروهای شرقی اش و در کل صورت کشیده و در عین حال پرش را به خنده وا داشته است. و همین.