تازه دو ماه بود که برگشته بودم ایران. تصمیم گرفته بودم که برایِ مدتِ طولانی تری از اون چه پیش بینی‌ کرده بودم بمونم. به خودم گفته بودم که چه فرصتی بهتر از این که حالا که موندم و فرصتی هست یه کارِ هنری یاد بگیرم، کاری که با مهارتِ دست انجام میشه. کاری که هیچوقت تو زندگیم براش فرصت نداشتم ولی آرزوش رو داشتم. ولی‌ نمیدونستم چی میخوام یاد بگیرم. دنبالِ یه کلاسِ خاص بودم. از همه میپرسیدم و چون نمیدونستم چی‌ می‌خوام، نمیتونستم پیداش کنم. فقط میپرسیدم و میگشتم و میگشتم....

تویِ یه روزِ سردِ بارونی‌ زمستون با شاهین تو خیابونِ قدیمی‌ و اصلی‌ کرمون پیاده می‌رفتیم. کاری که منِ تنبل به ندرت انجام میدم. از جلویِ موزه و پرورشگاهِ صنعتی کرمان گذشتیم. در قلبِ من احترام و تحسینِ عمیقی برایِ بانی‌ و ادامه دهندگانِ اون مجموعه وجود داره. کمی‌ کنارش ایستادم و همونطور که به داستانِ زیبایِ اونجا فکر می‌کردم نگاهم به ساختمانِ مدرن و جدیدِ بعد از پرورشگاه افتاد که نامِ همایونِ صنعتی زاده روی  ِ تابلویِ بزرگِ آبی‌ رنگِ  ورودی ساختمان بود. آدمی‌ که کمتر کسی‌ در کرمان با نامش ناآشناست. به نظرم اومد نوشته اموزشگاه....

پریدم تو دلِ شاهین: "وای اینجا کلاس داره. کجا بهتر از اینجا؟؟ برم بپرسم."

شاهین غرغر زد: "ول کن توروخدا مامان سرما! همش همه جا داری کلاس می‌پرسی‌."

-- "حالا بذار اینجا هم میپرسم، تو یه لحظه تو حیاط وایسا، من زود میپرسم میام."

از درِ ورودی که وارد شدم یک سالنِ بزرگ بود، پرِ تابلوِ نقاشی، هیشکی نبود غیرِ یه خانمِ مانتویی که روبروش یه خانمِ مسنِ عینکی با چادری رنگی وایساده بود و حرف میزدن.

صداشون زدم: "سلام ببخشین میدونین واسه کلاس‌هایِ اینجا کجا باید بپرسم؟"

همون خانومِ مسن با خوشرویی جواب داد: "اینجا کلاس ندارن. نمایشگاه س. "من اصرار کردم: "نه اونجا نوشته کلاس."

آروم خندید: "برین اون اتاق بپرسین ولی‌ فکر نکنم کلاسی باشه."

من ذوق زنون بدو بدو رفتم اون اتاقی‌ که پشتِ ستون بود و من ندیده بودمش. یه خانمِ جوون اونجا بود و اونم همون جواب رو تکرار کرد: "نه خانم ما اینجا کلاس نداریم، اینجا فقط نمایشگاهِ نقاشی و سالنِ تئاتر داریم."

من بازم اصرار کردم: "اونجا دمِ در نوشته کلاس آخه."

خندید: "اشتباه کردین. کلاس نداریم. کلاس چی‌ دوست دارین برین؟"

-- "نمیدونم! نوشته بود کلاس منم اومدم ببینم چی دارین."

خندید!

ناامید برگشتم که برم. هنوز اون دو تا خانم اونجا بودن. خندیدم و گفتم: "حق داشتین کلاس ندارن. خداحافظ."

هنوز دو قدم نرفته بودم که اون خانمِ خنده روی مسن صدام زد: "چه کلاسی دوست داری بری؟"

-- "نمیدونم!! دلم می‌خواد یه کاری یاد بگیرم، یه هنری ولی‌ نمیدونم چی‌، دارم می‌گردم."

خندید و گفت: "من پته دوزی بلدم. روز‌های یکشنبه تویه مسجد پته یاد میدم. دوست داری بیا."

-- "نه من پته خیلی‌ بدم میاد. در ضمن اونجایی زندگی‌ می‌کنم نه شالِ پته هست و نه نخِ دوختش. به دردم نمیخوره."

-- "باشه. من یک شنبه‌ها همیشه اونجام. خواستین بیایین. اونجا کلاس‌هایِ دیگه هم داره."

بیرون که اومدم به شاهین گفتم: "اشتباه خونده بودم. اینجا کلاس نداره."

-- "پس چرا اینقدر طول کشید؟؟"

-- "آخه داشتم در موردِ کلاس‌هایِ یه جای دیگه میپرسیدم."

شاهین چپ چپ نگاهم کرد.

خندیدم :))

یک ماه بعدِ اون، از هر کی‌ فکرم رسید پرسیدم. ولی‌ هیچی‌ که دوست داشته باشم پیدا نکردم. اینقدر پرسیده بودم که تمامِ خانوادم هم در موردِ کلاس میپرسیدن، خواهرم، شوهر خواهرم، شاهین، مادرم :))

یه صبح دیگه خسته شدم، به مادرم گفتم: "من دارم میرم اون مسجد که خانمه گفت بپرسم ببینم چه کلاسی دارن."

مادرم خندید: "با مانتو؟"

ولی‌ من رفتم. یه مسجد کوچیک تو مرکزِ شهر بود. دل زدم به دریا و رفتم تو. یه خانمِ جوونِ بامزه اونجا بود. چشماش با لباش همراه میخندید.

-- "شنیدم اینجا کلاس دارین. چی‌ دارین؟"

دستمو کشید و نشستیم رو صندلی و با شوق و ذوق گفت: "آره یه عالمه کلاسِ خوب داریم. الان دوره مون تموم شده و یکی‌ دو ماه دیگه باز شروع می‌شه، ولی‌ کلاسِ پته همیشه هست. کلاس شیرینی پزی هم الان داریم."

خیلی خوشرو بود، خیلی!

بعدم شروع کرد با شوق و ذوق توضیح دادن در موردِ کلاس ها. بهش گفتم من این چیزا رو دوست ندارم. گفت پس چی‌ دوست داری؟ گفتم نمیدونم!!

گفت حالا پته بیا، یه کرمونی باید پته دوزی بلد باش، حیفه. امروز یک شنبه است بمون!

یادِ قیافه ی آروم و مهربونِ اون خانم افتادم و گفتم باشه، ببینیم چی‌ می‌شه.و موندم!   

موندم و این سر آغازِ آشنائی من با کلاسِ پته و کلاس‌هایِ دیگه ی اون مسجد شد. خیلی‌ زود فهمیدم یه تعدادی از خانم‌ها اونجا جمع شدن و هر کی‌ هر چی‌ بلده به اونای دیگه یاد میده. یکی‌ پته دوزی بلده، روز‌هایِ یک شنبه پته یاد میده. یه تعدادی آشپزی و شیرینی‌ پزی رو حرفه‌ای و عالی‌ میدونستن، کلاس اونو میذاشتن. کلاسِ چرم، کلاس گلدوزی، بافتنی، خطاطی، نقاشی برایِ بچه ها، قرآن،گلیم بافی‌، ....

هر کی‌ هر چی‌ بلد بود میگفت و بعد کلاس میذاشتن که اونایِ دیگه هم یاد بگیرن. مدرسین هیچ پولی‌ نمیگرفتن، هر کس دوست داشت در واقع پولی‌ میداد برایِ کمک به مسجد. یه پولِ خیلی‌ مختصر. جالب این بود که خیلی‌ از این آدم‌ها از توانایی‌ها و مهارت‌هاشون داشتن کسبِ درامد میکردند و قاعدتا نباید این مهارت‌ها رو به سادگی‌ در اختیارِ دیگران میگذاشتن، ولی‌ این کار رو میکردند. با تمامِ وجود، با تمامِ ریزه کاری‌ها و نکات.

کارایِ دیگه هم میکردن. از این مسجد میرفتن مسجدِ یک محله ی دیگه و به خانم‌هایِ اونجا شیرینی‌ پزی یاد میدادن که کار کنند و کسبِ درامد کنند. یه مناسبت پیدا میکردن و میرفتن به یه مسجد محله ی فقیر و ساندویچ  میدادن و جشن میگرفتن.

اکثر شون خیلی‌ خیلی‌ مذهبی‌ بودن. و خب من هرگز مذهبی‌ نبودم. ولی‌ اونا هیچی‌ نمیگن. اونا فقط کارِ خودشون رو انجام میدن. هیشکی از هیشکی هیچی‌ نمیپرسه. طولِ این مدت من هرگز نفهمیدم که کی‌ از کدوم خانواده س، شوهرش چه کاره س، و .... فقط یه تعداد خانم هستند و که فارغ از همه چی‌ و همه کس دور هم جمع شدن اونجا و هر چی‌ بلدن به هم یاد میدن، سعی‌ می‌کنن به دیگران کمک کنن. حتی در موردِ خریدِ هر چه که احتیاج دارند یا اینکه چی‌ کجا ارزونتره، کی‌ احتیاج به کمک داره و...

ندیدم بینشون بحث و مشکلی‌ پیش بیاد. یا از هم دلخور بشن. لابد پیش میاد، لابد از هم دلخور هم میشن ولی‌ چون به نیتِ آدم‌ها کار نمیکنند از کنارِ همه ی این چیز‌ها راحت میگذارند. اونا به خوبی‌ کشف کردن که هیچ آدمی‌ قابلِ تکیه کردن نیست. برای چیزی فراتر و با ارزش تر از آدمها کار می‌کنند. قابل تحسینه.

حالا تقریبا کمتر از یک سال از اون روزی که اون تابلو رو اشتباه خوندم و اون خانم رو دیدم گذشته. چند تا از کلاس‌هایِ اونجا رو شرکت کردم و یه عالمه دوستِ خوب اونجا دارم. ولی‌ کلاسِ پته کلاسِ محبوبِ منه. حالا من عاشقِ پته دوزی هستم. و تقریبا هر یک شنبه تو اون کلاس شرکت می‌کنم. پته دوزی رو یاد گرفتم ولی‌ باز میرم.

بیشتر از کلاسِ پته، عاشقِ سلوکِ اون خانم هستم. اونکه هر یک شنبه آروم با یه لنخند میاد و میشینه رو فرش و تکیه میده به یه ستون و همه دورش جمع میشن و اون یکی‌ یکی‌ به همه هر چی‌ رو که بلده یاد میده. عاشقِ سلوکِ این آدم هستم. همیشه آرومه، همیشه میخنده، نگاهش به مذهب زیباست.

من مذهبی‌ نیستم ولی‌ به شدت معتقدم که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز در این جهان تصادفی نیست. همه چیز به دلیلی‌ اتفاق میوفته. من مطمئنم یه چیزی یه جایی‌ خیلی‌ خیلی‌ بالاتر از ما وجود داره که مارو به یه دلیلی‌ کنارِ هم قرار میده. هیچ اتفاقی‌ در این دنیا و شناختن هیچ آدمی‌ در این جهان بی‌ دلیل نیست. همیشه پشتِ هر اتفاقی‌ درسی‌، دلیلی و حکمتی ست‌!

یه عالمه اتفاق و آدم خوب سر راه ماست. ما آدمها میتونیم ساکت باشیم و محافظه کار، میتونیم هیچی‌ نگیم و بگذریم از کنارِ اتفاقی‌ که برامون مقدر شده ولی‌ ما نمیبینیمش.

و میتونیم با هم حرف بزنیم.

اگر اون خانم اون روز مثلِ من فقط گفته بود خداحافظ و صدام نزده بود و راجع به اون کلاس‌ها نگفته بود، من پته دوزی یاد نمیگرفتم حتی وقتی‌ مطمئن بودم که من پته دوزی رو دوست ندارم. رمزِ پیروزی آدم‌ها اینه که با هم حرف بزنند. و به همین دلیل کلمات مقدسند. و این کاریه که اون خانم‌ها تو اون مسجدِ کوچیک میکنند. اونا با هم حرف میزنند. کلمات رو از هم دریغ نمی‌کنند، با سکوت از کنارِ هم نمیگذارند. و این زیباست!

و این عکسِ پته ی منه و حاصلِ اون کلاس! حاصلِ شیش ماه سوزن زدن. و  نوشتن ِاین متن به نیت ِ تحسین عمیق و تشکری کوچک از تمامی زنانی ست که در هر کجای این دنیای خاکی، بی‌ صدا و بی هیچ ادعایی و بدونِ پرداختن به حواشی،  قویتر از همه ی مردان در حالِ تاثیر گذاشتن هستند.

پته م قشنگ شده. مگه نه؟ :)

#مژگان

December 6, 2019