عشق چه ها که نمی کند

فرشته قاضی

 

از کوچه مادربزرگم که به راست می پیچیدیم دو خانه که رد می کردیم خانه ای بود با دخترانی زیبا، سه دختر زیبا با تنها برادر و مادرشان.

خانواده ای به شدت بی آزار و آرام. از همان کودکی، زیبایی خیره کننده ملان - دختر وسطی- مرا به شوق تماشا می کشاند هرچند پیچیده در چادر و با اخمی همیشگی در چهره به سرعت رد می شد. اخمی شاید ناشی از تنهایی و زخم زبان های غریبه و آشنا.

از زمانی که به یاد داشتم همه بچه های محل از آنها دوری می کردند و بزرگترها از نزدیک شدن به آنها همه را برحذر.

کمی بزرگتر که شدم خلاصه زمزمه ها و درگوشی های بزرگترها این بود که پدرشان را به اسم زیارت برده اند مشهد رها کرده و وقتی بازگشته اند مجلس ختم صوری گرفته اند و ... هرچه بزرگتر می شدیم حکایت ها و روایت ها هم بزرگتر می شد.

کم نبودند کسانی از در و همسایه که مدعی بودند پدر این دختران را دیده اند در مشهد که عقل اش را از دست داده و گدایی می کند. یا اینکه پیر و فرتوت در حرم امام رضا روزگار می گذراند و ... با چه حسرت و افسوس و آه و گدازی هم می گفتند اما دریغ از یک عکس یا یک سند. کسی هم انسانیت به خرج نمی داد دست پیرمرد را بگیرد بیاورد درب خانه اش!

"ملکه" شان که معلم بود به سی رسیده بود و حالا همین مجرد ماندن اش اضافه می شد به حرف و حدیث های قبلی که می پیچید در کوچه و خیابان های محله مادربزرگ. می گفتند چه کسی او را می گیرد آخر؟ با پدرشان فلان کردند با پسر مردم چه می کنند؟ خواستگار هم پیدا می شد همین در و همسایه می پروندند.

"راحله" شان هم مدرسه ای من بود دو سال بزرگتر از من و هرگاه راهی خانه مادربزرگ بودم با او همقدم می شدم به عشق شاید دیدن "ملان" شان و کم نمی شنیدم سرزنش های در و همسایه ها که تو را چه به این ها؟ تو خانواده داری تو فلان و اینها بهمان و هربار استغفرالهی که مادربزرگ می گفت و رد می کرد بار سرزنش ها را از دوش من ...

دایی دوم ام عاشق ملان شد و این عشق چه ها که نمی کند؟ سفر کرد و وقتی بازگشت با عکس های سنگ مزار پدر معشوق بود و گواهی فوت او و حکایت مردی نیشابوری که روزگاری در تبریز عاشق دختری ترک شد.

علیرغم مخالفت خانواده به وصال معشوق رسید ولی هیچ گاه خانواده اش، نه همسر و نه فرزندان اش را نپذیرفتند و فقط وقتی دست اش از این دنیا کوتاه شد جنازه اش را تصاحب کردند و برایش خانه ای ابدی ساختند در گورستان دیار خود ...

سالها گذشته سالهایی به سنگینی عمر ما و هنوز حکایت خانواده ای که پدرشان را بردند به اسم زیارت در مشهد و رها کردند دهن به دهن می چرخد و چه مردان و زنانی که آن مرد را بیچاره و بدبخت می بینند در مشهد که گدایی می کند درب حرم امام رضا ... بله در دروازه شهر رو می شه بست دهن مردمو اما نه!

***

این بخشی است از یک رمان که کم کم برای نشر آماده می شود.