گوشت چرخ کرده

مرتضی سلطانی

 

صدای مهیب رعد و برق از ده دقیقه پیش بیخوابش کرده بود و تمام این ده دقیقه را چشم دوخته بود به چهره آرام مرد (همسرش) در خواب.

هرگز به مرد نگفته بود که از صدای نفس کشیدنش بیزار است؛ بویژه موقع معاشقه! و نگفته بود که در تمام این سالها تنها یکسال عاشقش بوده و آنچه بعدها پیش آمد آمیزه ای بوده از عادت و ترحم و ته نشینِ یک علاقه.

ناگفتنی هایش زیاد بود و رنج هایِ در خلوتش بسیار.

نگاهش کشید به عکسهای روی دیوار که ۱۵ سال زندگی مشترکشان را مصور میکرد: تنها فرزندشان سالها بود از آنها دور بود.

زن با صدایِ دوبارۀ رعد، حس کرد چیزی در درونش شکست: در دلش دیگر هیچ رشته ای که او را به این مرد پیوند دهد حس نمیکرد. دیگر حتی ته مانده ای از یک علاقه هم وجود نداشت.

اما چرا؟ این چیزی نبود که الان بخواهد به آن فکر کند.

همان لحظه تصمیم گرفت تا صبح شجاعتش را جمع کند و موقع صبحانه به مرد بگوید که دیگر حسی به او ندارد. بگوید که دیگر نمی خواهد بخشی از این زندگی باشد. گرچه نمی خواست به آنچه بعدا پیش می آمد فکر کند.

صبحانه را که میخوردند زن بخاطر بیخوابی سبکی و رخوت مطبوعی را در سرش حس میکرد؛ چندباری تقلا کرد که حرفش را بزند و نشد. واژه ها انگاری مثل چسب به دهانش چسبیده بودند.

مرد برخاست برود سرِ کار که زن آستینش را گرفت و دوباره نشاندش.

مرد گفت: "چیه مریم؟ زود بگو دیرم شد."

زن چشمانش را بست تا زدن آن حرف را برایش آسانتر کند. بعد یکدفعه چشمش را باز کرد و  گذاشت کلمات خودشان بیرون بیایند؛ اما چیزی که او و مرد شنیدند این بود:

"از کار اومدی گوشت چرخ کرده یادت نره بگیریا."

مرد سری به تائید تکان داد و رفت.