وابسته و گسسته

 

 

داستان‌های کوتاه شهیره شریف
نشر آفتاب، نروژ، ۱۳۹۸

چکیده‌ای از داستان «رها»

"اره بابا جون. بچه‌هاشم سوای کوچیکش امیرمهدی که تو زایشگاه بدنیا اومد، بقیه تو همین خونه قابله بدنیاشون اورده."

خانم مرندی حتما با رضایت کامل به بیمارستان نرفته. شاید حتی به اینکه دکتر معاینه‌اش کند اعتراض هم کرده. البته نه! گمان نمی‌کنم اعتراضی کرده باشد. شاید فقط گوشه‌ی چادرش را محکم‌تر به دندان گرفته تا  فریادش را کسی نشنود. از اینکه به او فکر کردم احساس ناراحتی کردم. باید چیزی می‌گفتم تا تصویرش را از ذهن برانم.

"نوه‌هاتون نمی‌خواستن تو خونه‌ای که توش به دنیا اومدن بمونن؟"

"همه رفتن تهرون. انگار تهرون شله میدن."

 

چکیده‌ای از داستان «تقبل»

لبخندی زدم، دومین لبخند دروغین زندگیم! فقط چند دقیقه بعد از لبخندی مشابه هنگام ورودم به ساختمان. همه‌ی مدت کوتاه زندگی دونفره‌مان تنها بودم، در خلوت اشک ریختم که چه؟ که هزاران کیلومتر راه بیایم تا لبخند جعلی تحویل او بدهم؟ خودم را از قفل بازوانش خارج کردم و پرده‌ی تور جلوی پنجره را کنار زدم. دو صندلی و میز کوچک فلزی سفیدی در بالکنی بود گلدانی شبیه انجیر با برگ‌های پهن تقریبا تمام میز را پوشانده بود. در دل گفتم فقط همین گلدان زیباست. به مادرم فکر کردم که می‌گفت زیادی بهش سخت نگیر. تو فکر مبل و اثاثیه نباش. کم کم درست میشه. کنار هم که باشین کم کم زندگی را می‌سازین و بعد هم طبق معمول گریز می‌زد به جوانی‌های خودش و اینکه چطوری با نداری بابا ساخته بود.

همه‌ی وسایل‌مان در انباری خانه‌ی مادرم بودم تا تصمیم بگیرم آیا صرف می‌کند که وسایل را به اسپانیا منتقل کنیم یا بهتر است وسایل جدید بخریم. چرخیدم و به عقب نگاه کردم اتاق نشیمن را با مبل‌های راحتی صورتیمان تصور کردم. حتی نمیشد همه‌ی آنها را توی این اتاق جا داد. اشک به چشمانم آمد دلم می‌خواست تنها باشم تا دلی سیر گریه کنم ولی فضای تنگ و کوچک خانه حتی این فرصت را بمن نمی داد.

"گرسنه‌ای عزیزم؟ لوبیا‌پلو درس کردم."

"ممنون تو هواپیما شام خوردم. اگه یه چای بهم بدی ممنون میشم."

"ای به چشششم، عزیزم. الان یه چای مشتی برات می‌ریزم تا خستگی سفر از تنت درآد."

دوباره به بیرون نگاه کردم. طنابی در طول بالکن روبرو کشیده شده بود و روی ان دو پیراهن مردانه پهن بود. در محله‌ی ما امکان نداشت کسی روی طناب روی بالکن لباس بیندازد.

"اه! عزیزم چرا همینطور وسط اتاق وایسادی پس؟" دستم را گرفت. "بفرما عروس خانم، بفرما رو مبل تا فداییت چای رو بیاره."

مرا به سمت مبل کشاند. با اکراه روی مبل نشستم. چرم مبل کاملا پوسته پوسته شده بود. بعدا حتما با بلیچ به جون دسته‌ی چوبی آن می افتادم. خود چرم هم حتما با مایع ظرف‌شویی شسته می‌شد. موبایلم را به نکیسا دادم تا به وای-فای وصل کند. موبایل را که برگرداند رسیدنم را با پیامی کوتاه به مادرم اطلاع دادم و گفتم سر فرصت تماس می‌گیرم.

به آشپزخانه برگشت و از همانجا گفت "قند نداریم، ببخشین عزیزم. یادم رفت تو قند خوری. فردا با هم میریم مغازه‌ی ایرانی." حتی از توی آشپزخانه نیازی نبود که صدایش را خیلی بلند کند. فاصله‌‌مان بی‌اندازه کم بود. "شکر بریزم؟"

"نه تلخ می‌خورم." با خودم فکر کردم مگر چای صبحانه است؟

 

+++

برای تهیه کتاب که سیزده دلار آمریکا قیمت دارد، می‌توانید به سایت فروشگاه لولو رفته و کتاب را در گوشه گوشه جهان سفارش دهید. دوستانی که در ایران هستند و مایل به خرید کتاب که ده هزار تومان قیمت دارد، هستند، می‌توانند به نشر آفتاب ایمیل بفرستند تا برای چگونگی پرداخت وجه کتاب راهنمایی شوند.

آدرس‌های پست الکترونیکی نشر آفتاب
ifno@aftab.pub
aftab.publication@gmail.com