چکیدهای از داستان «تقبل»
لبخندی زدم، دومین لبخند دروغین زندگیم! فقط چند دقیقه بعد از لبخندی مشابه هنگام ورودم به ساختمان. همهی مدت کوتاه زندگی دونفرهمان تنها بودم، در خلوت اشک ریختم که چه؟ که هزاران کیلومتر راه بیایم تا لبخند جعلی تحویل او بدهم؟ خودم را از قفل بازوانش خارج کردم و پردهی تور جلوی پنجره را کنار زدم. دو صندلی و میز کوچک فلزی سفیدی در بالکنی بود گلدانی شبیه انجیر با برگهای پهن تقریبا تمام میز را پوشانده بود. در دل گفتم فقط همین گلدان زیباست. به مادرم فکر کردم که میگفت زیادی بهش سخت نگیر. تو فکر مبل و اثاثیه نباش. کم کم درست میشه. کنار هم که باشین کم کم زندگی را میسازین و بعد هم طبق معمول گریز میزد به جوانیهای خودش و اینکه چطوری با نداری بابا ساخته بود.
همهی وسایلمان در انباری خانهی مادرم بودم تا تصمیم بگیرم آیا صرف میکند که وسایل را به اسپانیا منتقل کنیم یا بهتر است وسایل جدید بخریم. چرخیدم و به عقب نگاه کردم اتاق نشیمن را با مبلهای راحتی صورتیمان تصور کردم. حتی نمیشد همهی آنها را توی این اتاق جا داد. اشک به چشمانم آمد دلم میخواست تنها باشم تا دلی سیر گریه کنم ولی فضای تنگ و کوچک خانه حتی این فرصت را بمن نمی داد.
"گرسنهای عزیزم؟ لوبیاپلو درس کردم."
"ممنون تو هواپیما شام خوردم. اگه یه چای بهم بدی ممنون میشم."
"ای به چشششم، عزیزم. الان یه چای مشتی برات میریزم تا خستگی سفر از تنت درآد."
دوباره به بیرون نگاه کردم. طنابی در طول بالکن روبرو کشیده شده بود و روی ان دو پیراهن مردانه پهن بود. در محلهی ما امکان نداشت کسی روی طناب روی بالکن لباس بیندازد.
"اه! عزیزم چرا همینطور وسط اتاق وایسادی پس؟" دستم را گرفت. "بفرما عروس خانم، بفرما رو مبل تا فداییت چای رو بیاره."
مرا به سمت مبل کشاند. با اکراه روی مبل نشستم. چرم مبل کاملا پوسته پوسته شده بود. بعدا حتما با بلیچ به جون دستهی چوبی آن می افتادم. خود چرم هم حتما با مایع ظرفشویی شسته میشد. موبایلم را به نکیسا دادم تا به وای-فای وصل کند. موبایل را که برگرداند رسیدنم را با پیامی کوتاه به مادرم اطلاع دادم و گفتم سر فرصت تماس میگیرم.
به آشپزخانه برگشت و از همانجا گفت "قند نداریم، ببخشین عزیزم. یادم رفت تو قند خوری. فردا با هم میریم مغازهی ایرانی." حتی از توی آشپزخانه نیازی نبود که صدایش را خیلی بلند کند. فاصلهمان بیاندازه کم بود. "شکر بریزم؟"
"نه تلخ میخورم." با خودم فکر کردم مگر چای صبحانه است؟
بسیار عالی. کتاب شما را سفارش دادم. ای کاش بصورت دیجیتال (PDF) بود. باید صبر کنم با پست برسد به پرو.... چند هفته دیگه :)
بهبه! خوش خبر باشین :) سپاسگزارم. هیچ خبری خوش تر از این نیست که نوشتهات خوانده شود و نهایتا به نقد کشیده. کتاب به صورت دیجیتال هم حتما هست چون میدانم برای ایران به این صورت پخش میشود. تحقیقی میکنم ببینم چگونه باید در خارج از ایران نسخه دیجیتال را سفارش داد تا حداقل خودم بدانم. فعلا ولی برگردیم سر این نکته که شما کتاب را خواهید خواند. هوراااا! حتما برایم نظرات و پیشنهادات خود را بنویس. ضمنا جهانشاه جان رازی در داستان تقبل در شخصیت نکیسا هست که نمیخواستم به وضوح بگویم. دوست دارم ببینم این راز را میتوانی بگشایی؟ وقتی داستان را خواندی لطفا ایمیلی بمن بزن و بدان که منهم در این انتظار چند هفتهای شریک شما هستم :))
درود بر شما شهیره جان.
درود بر شما عزیز. اتفاقا آمدم به صفحه که پست اخیری که از شما دیده بودم را کامل بخوانم/ گمانم در اینکه می گویند دل به دل راه داره حقیقتی نهفته :))
بی تردید آن نخ نامرئی دلپذیر وجود داره٬ شهیره جان! راستی اسمت٬ یک طوری با یک شین خوشمزه توی دهان می چرخه...یک طور حس اگزاتیک نمناک! شاید باید ازت اجازه بگیرم توی یکی از داستان ها «شهیره» رو بریزم روی دایره تا برای داشتنش عالمی تاس بریزد و جفت شش نیاورد!! هان٬ چی میگی؟
در ضمن اون راز نهفته توی داستانت منو هم قلقلک داره میده :)
تابحال کسی اینچنین در مورد اسم من نگفته بود. به قول دوستی ذوق مرگ شدم :)) حتما شهیره را بریز روی دایره. هم حس شیرینی است و هم وهم_ انگیز.
میتوانم داستان تقبل را برایت ایمیل کنم که انرا بخوانی و نطرت را بگویی. ایمیل را اگر اوکی هست از جهانشاه عزیز بگیرم. خبر با شما.
ندیده بودم این کامنتت رو شهیره جان. نوتیفیکیشن ایمیلی معمولن برام میومد اما این بار خبری نشد. عذر. حتمن حتمن این لطف رو در حقم بکن. مغز بازیگوش من شکافتن و حل کردن و معادله بازی و چیست و چیستان رو خیلی دوست داره! جهانشاه جان مختاری!
منکه هیچ وثت ایمیل نمیگیرم که اطلاع بده کامنت داری. نمی دونم چرا.
مرسی از پیام. حتما از جهانشاه جان ایمیل شما را خواهم گرفت و مرسی که ئئقت میگذارین. :)
شهیره جان من ایمیلتون رو از جهانشاه گرفتم. گرفتاری مسخره نذاشت باهاتون تماس بگیرم. زودی ایمیل می فرستم