اول:
از مراجعین ما بود که به نظر میومد سالهایِ آخرِ دههِ پنجم زندگیشو میگذرونه. امریکایی نبود. اهلِ یکی از کشورهایِ امریکای جنوبی بود. خیلی سال قبل وقتی کوچیک بود با خانوادش به ایالت کالیفرنیاِی آمریکا مهاجرت کرده بود و اونجا بزرگ شده بود. بعدها به خاطرِ پیدا کردن شغلی در دانشگاه UGA در اتنز به این شهر اومده بود. از کالیفرنیا همیشه به اسمِ "خونه" یاد میکرد. عاشقِ این بود که هر وقت منو میدید راجع به ایرانیهایی که در کالیفرنیا دیده بود برای من حرف بزنه، از آب و هوایِ خوبِ کالیفرنیا بگه و اینکه چقدر دلش برایِ اونجا تنگ شده. و آخرش همیشه از من بپرسه: "دلت برایِ خونه تنگ نشده؟"
آخرین باری که دیدمش خندان تر از همیشه بود. با خوشحالی بهم گفت: "بازنشسته شدم دیروز. دارم برمیگردم کالیفرنیا." کمی از برنامه هاش برایِ لذت بردن از دورانِ بازنشستگی در "خونه" و هوایِ خوبش گفت. براش آرزویِ موفقیت کردم و خداحافظی کردیم.
دوم:
اون زنِ تکیده ی لاغری بود که به نظر میومد سالهایِ اول دههِ ششم زندگیشو میگذروند. ولی سختی روزگار پیرتر نشونش میداد. با اون موهایِ بلند سفید و صورتِ رنگ پریده. فقیر بود و تنها! همسرش چندسال قبل مرده بود و بچهای نداشت. تو پایینترین رده ی شغلی ما سالها بود که کار میکرد. من دوستش داشتم.آدم جالبی بود. از این آدمهایی که به خودت میگی چیزای زیادی ازش میشه یاد گرفت. خیلی آدم آرومی بود، خیلی! با کمتر کسی حرف میزد. شاید چون بیشترِ آدمهایِ اونجا دانشجوهایِ جوانی بودند که به شکل موقت کار میکردند. آروم کارشو میکرد و هروقت بیکار میشد، میدیدمش که تو جایِ خودش آروم میرقصه. به شوخیهایِ من میخندید و گاهی به ندرت جملهای میگفت. با من بیشتر از هر کسی کار میکرد.
سوم:
روزی که اون مرد با من خداحافظی کرد، اونم داشت به من کمک میکرد و فقط مکالمه ی من و اون مرد رو نگاه میکرد و هیچ اظهارِ نظری نکرد. فقط در آخر اونم براش آرزوی موفقیت کرد. وقتی اون مرد رفت، ناگهان به من نگاه کرد و گفت: "من عاشقِ این مرد هستم."
اینقدر ناگهانی و عجیب بود جمله اش، که شک کردم: "کدوم مرد؟"
آروم و با اطمینان گفت: "همین مرد که الان رفت."
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر این دو تا آدم با هم فرق داشتند. ولی نگاهِ اون اینطور نبود. چون در ادامه بهم گفت: "خیلی خوش تیپه . نه؟ شاد و دوست داشتنی. آدم خیلی خوبیه. من خیلی وقته که عاشقش هستم. ما با هم خیلی خوشبخت میشدیم. حیف. اون عاشقِ من نبود."
و رفت!
تمامِ ذهن من درگیر این صداقتِ و شجاعت و سادگی در اعتراف به حسش شد. وقتی نیم ساعت بعد باز داشتیم با هم کار میکردیم، دوباره خیلی با غم بهم گفت: "حالم خوب نیست. امشب خیلی گریه میکنم."
آروم پرسیدم: "خب چرا بهش نگفتی؟ "
خیلی محکم جواب داد: "گفتم.من چند بار تلاش کردم. حتی شمارمو بهش دادم و گفتم که میتونیم بیشتر از یه دوست باشیم ولی اون هیچوقت به من زنگ نزد. اون عاشقم نبود."
هیچوقت هیشکی اینقدر صادقانه از یه عشقِ یک طرفه باهام حرف نزده بود. خیلی ساده و مختصر گفت و گناه رو گردنِ کسی نیانداخت. نه خودش، نه کسِ دیگه. عادت نداشتم به این شکل از تفکر. نمیدونستم چی بگم.
--متاسفم!
--متاسف نباش. امشب شبِ سختیه ولی فردا حالم خوب میشه. اون به آرزوش رسید. برایِ اون خوب شد. براش خوشحالم.
فرداش دیدمش که باز چند دقیقهای بیکار شده بود و داشت آروم واسه خودش تو جاش میرقصید. ازش پرسیدم: خوبی؟ لبخندِ آروم و خجولی زد و گفت: اره خوبم!
چهارم:
در امریکاییها شکلی از رشد و بلوغِ فکری در رابطه با صداقت و شجاعت نسبت به احساسات شون وجود داره که برایِ ما قابل درک و هضم نیست. معجونِ عجیبی از یک منطقِ قوی که احساسات شون رو هدایت میکنه و ما باهاش بیگانه ایم. چیزی متفاوت!
روزی که اونجا رو ترک کردم یه دستبندِ ساده درست شده از یه سری نگین شیشهای آبی رنگ بهم داد و گفت خودش برام درست کرده. یادِ این تیکه ار شعرِ سهراب سپهری افتادم:
و در آن عشق به اندازه ي پرهای صداقت آبی ست...
پنجم:
اتنز شهری جالب و پرِ از آدمهایِ جالب بود. پر از آدمهایِ دوست داشتنی!
#مژگان
June 23, 2017
بسیار زیبا. یک مقدار از این صداقت شاید بخاطر بلوغ فکری است و شاید مقداری هم بخاطر فضای باز جامعه و ضعف نفوذ مذهب باشد که به ابراز راحت تر احساسات بدون ترس کمک می کند. بیان و نشان دادن احساسات درونی در جامعه ما هزینه دارد.