ماه پیش شما را با آقا رضا آشنا کردم ، این ماه، مایلم صنوبر را که یکی از شاخص ترین ، بارزترین وبرجسته ترین چهره های آن خدمتکاران بود به شما معرّفی نمایم. صنوبرهمچون اسمش یگانه و منحصر بفرد بود. زنی بود که نظیرش را شاید بتوان درمیان فرهیخته ترین چهره های زنان این روزگار یافت. در این جا بیشترازین توضیح نمی دهم وامیدوارم که درپایان این معرّفی خود شما به درستی این ادّعا واقف شوید.

صنوبرخانه زاد بود، به این معنی که از طرف خانواده ی مادری به خانواده ی ما به ارث رسیده بود!! مادرصنوبر درخانواده ی مادری من آشپزی می کرد و صنوبر را درهمان خانه به دنیا آورده بود. دراین جا باید یادآوری کنم که اطلاع من از پیشینه ی صنوبرفقط درهمین حدّ است. این که پدرصنوبرچه کسی بود یا مادر صنوبرچگونه سرازخانواده ی مادری من در آورده بود، از نکاتی است که برمن پنهان است، زیرا اصلا در خانواده از آن پیشینه صحبتی نمی شد و متاسفانه مذهب رایج زمان هم این بود که اهمیّت زیادی به گذشته ی این افراد داده نشود و بطورکلّی به این خدمتکاران به عنوان یک انسان وفرد مستقل بهائی داده نمی شد. پنداری که این افراد از زیربتّه به عمل آمده بودند و به قول صادق هدایت،  شاید وجودشان فقط یک غلط مطبعه ای (چاپ خانه ای) بود و بس!  وبه قول دستورنویسان، محلّ چندانی ازاِعراب نداشتند.

باری، هنگامی که صنوبر به سنّ هفت هشت سالگی رسید، او را برای کمک به مادرم که چند فرزند او پشت سرهم به دنیا آمده بودند به نزد خانواده ی ما روانه کردند. صنوبر در حالی که خودش هفت یا هشت ساله بود از برادر و خواهر من که چهارساله و دوساله بودند نگهداری کرده ، آن ها را سرگرم می کرد تا مادرم بتواند به کارهای دیگر خانه بپردازد. صنوبر، بعدها برای ما تعریف می کرد وقتی خواهرم که کودک خردسالی بیش نبود، شیطنت می کرد و مزاحم کار کردن او می شد، او را بغل کرده ودرطاقچه ی اطاق (جایی بلند) می گذاشت وخواهرم که نمی توانست از آن بلندی به پایین بیاید ، سعی می کرد با همان زبان کودکانه ، شعری که چندان هم مودبانه نبود برای صنوبربخواند وبه این ترتیب از او انتقام بگیرد. البتّه این تعریف بعدها سبب خنده وسرگرمی ما و خود صنوبرمی شد ولی در وقت خود، مطمئنا رنجش و کدورت خاطراو را فراهم می آورد.

صنوبر، بعد از این که بچّه های مادرم بزرگ تر شدند و دیگراحتیاج مبرم به کمک های او نبود روانه ی کمک به یکی از خاله های جوانتر من شده بود وپس ازچند سال زندگی درآن جا ، سر ازخانه ی خواهرمن که با همسرش که مهندس شرکت نفت بود و در آبادان زندگی می کردند، درآورد و تا به من برسد چندین و چند سال سپری شده واتفاقات فراوانی برای او افتاده بود.

اوّلین خاطره و شناسایی من ازصنوبر در کودکی چنین است: زنی بود درآخرین سال های جوانی وطراوت، حدود سی سال. با رنگ پوستی به سفیدی یاس، چشمانی عسلی رنگ، موهایی تابداربه رنگ قهوه ای روشن، جثّه ای متوسّط ولاغر اندام ولی اراده ای آهنین و خلل ناپذیر( این قسمت آخررا بعدها و با شناسایی بیشتربا او دریافتم). اهل شهریارکرج بودوترکی هم صحبت می کرد به گمانم آن زبان را ازمادرش فراگرفته بود. صنوبرخیلی هم بانمک، نکته سنج وبذله گوبود. اصلا مذهبی نبود ومن هرگز بیاد ندارم که او را به هنگام دعا ، نماز و انجام فرائض دیگرمذهبی دیده باشم.

دراین جا شاید بدنباشد به مطلبی جنبی اشاره کنم و آن این که هرچه بیشتردرباره ی دین داری و مذهبی بودن این خدمتکاران در ذهنم جستجو می کنم ، درمی یابم که هیچ کدام ازآن ها مذهبی نبودند وازین جستجو به این نتیجه می رسم که مذهب و دین را باید آموخت واین افراد نه پدرومادردرست وحسابی داشتند، نه خانواده ی محکم و استواری و نه وقت ورفاهی که به امورمذهبی بپردازند. به عبارت دیگر، دین و مذهب تا حدودی تجّملی است و لازمه اش رفاه مالی وداشتن وقت کافی است که برای رده ی خدمتکاران آن زمان مقدورومیّسرنبود. ازقضا، صنوبرافراد خشکه مقدّس را مسخره هم می کرد. به عنوان مثال، عموئی داشتم بسیارمرفّه وبسیارخسیس. صنوبرمی گفت که این گونه افراد برای وضوگرفتن ونمازگزاردن دست خود را تا آرنج درآب فرو می برند ولی تا مچ در جیب نمی کنند تا پولی از آن در آورده و کمکی به ناتوانی کرده باشند. (به دیناری چوخردر گِل بمانند/ ورالحمدی بخواهی صد بخوانند)

از دوران جوانی صنوبروازدواج اواطلاع خیلی دقیقی ندارم. آن طور که از ظواهرامربرمی آمد، در نوجوانی اورا به شوهرداده بودند و حاصل این ازدواج دو دخترویک پسر بود. شوهراوآن طور که خودش تعریف می کرد، مردی بود تنبل و به دنبال کسب و کاروبرآوردن احتیاجات روزمره ی خانواده نبود و نمی توانست که زندگی همسر و سه فرزندش را تامین کند. اسم شوهرصنوبر، سید علی، بود. صنوبربه طنز می گفت، هروقت به سید علی می گویم چرا سرکارنمی روی، در جوابم می گوید: "چه کنم بروم ک...ن بدم یا دزدی کنم؟" منم در جوابش می گفتم ، خاک عالم برسرت ! توازتمام کارهای دنیا فقط این دو کار را بلدی!!!

به علّت تنبلی وبرآورده نشدن احتیاجات زندگی توسّط شوهر، صنوبر خود این مسوولیّت را بعهده گرفته وبا کارکردن و خدمت کردن در خانه های دیگران، بار نگهداری از خود و سه فرزندش را بردوش گرفته بود. دخترانش را هم تا قبل از ازدواج آنها به کار درخانه های فامیل ما می گمارد. خوشبختانه، هردو دخترچون خوشگل وکارآمد بودند ، شوهران خوبی کردند و به رفاه و راحتی رسیدند ومجبوربه دنبال کردن راه مادر نشدند. ولی پسر صنوبرکه اسمش رضا بود تا به سنّ بلوغ و کار کردن برسد همیشه به هرکجا و هر خانه ای که مادربرای کارکردن می رفت، همراه او بود.

صنوبرهرجا که شاغل بود ، در روزهای مرخّصی اش برای دیدن، به خانه ی ما سری میزد و در این سرزدن ها  ، پسرش، رضا، را هم که همبازی من بود همراه خود می آورد و در این دیدارها ، رضا و من طرح اجرای یک نمایش خانگی می ریختیم و به تدریج آن را به عمل در می آوردیم. این نمایش برای  بروی صحنه آمدن ممکن بود که هفته ها طول بکشد! به این ترتیب که ابتدا موضوع نمایش را انتخاب کرده، تمرین می کردیم، برای صحنه آرائی وسائل لازم تهیّه می کردیم ویادم می آید که حتّی بلیط هم درست می کردیم. ترتیب درست کردن بلیط به این شکل بود که اطلاعات مربوط به اسم، محلّ و زمان نمایش را روی کاعذ، با فاصله ی دوخط در میان از بالا به پایین چند بار می نوشتیم  و برای جداکردن آن ها از یکدیگر وبرای این که آنها را به شکل بلیط در آوریم، سوزن سوزن می کردیم تا حدّ و مرزآن ها معیّن شوند و بعد ما بتوانیم آن ها را به راحتی ازهم جدا کرده و برای اجازه ی ورود به اطاق نمایش در اختیار افراد فامیل بگذاریم. صنوبر را هم مامور باز و بسته کردن ِپرده ی نمایش کرده ، به اوخاطر نشان می کردیم که تماشاچیان نباید اورا در هنگام عمل ببینند، غافل ازاین که روز نمایش، صنوبربا نهایت آرامش و بی خبرازاصول نمایشی وسط صحنه می ایستاد وبدون توجّه به خواسته ی ما در حالی که خودش وسط صحنه ایستاده بود پرده را بازوبسته می کرد. البته این کاراوموجب خنده ی تماشاچیان وعصبانیّت رضا ومن می شد.    

صنوبربه علّت خانه زاد بودن ، درخانواده ی ما درحرکت بود وبرای کمک از خانه ای به خانه ی دیگر دررفت وآمد. او پس از بازگشتش ازآبادان به تهران در خانه ی یکی از اقوام که مرد تنهائی بود و هرگزازدواج نکرده بود به کار پرداخت. این شخص فردی بود با تحصیلات بالا و شغلی بسیارمعتبردرسازمان برنامه. صنوبرچند سالی درخدمت اوبود و درخانه ی همین شخص بود که صنوبر با وزیرسابق کارایران که به مقام سفیرایران در بلژیک برگزیره شده بود ( سال های بین ۱۳۴۶-۱۳۵۰) آشنا می شود وسفیرآینده ی ایران ازصنوبر دعوت می کند که همراه او وخانواده اش برای کمک به آنها درامور خانه داری به بروکسل ، بلژیک برود. صنوبرهم که زنی بود کنجکاو، ماجراجو، درپی دیدن مکان های نو و جدید و علاقه مند به تنوّع و تغییر، دعوت آن ها را می پذیرد و با خانواده ی سفیر، عازم بروکسل می شود. صنوبرکه هیچوقت پسرش را از خود جدا نمی کرد ، انقدرازین دعوت به هیجان می آید که حاضرمی شود برای رفتن به این سفر طولانی،  پسرش را نزد یکی ازدخترانش که ازدواج کرده بود بگذارد.

 دراین سفربود که صنوبر با مرحوم امیرعبّاس هویدا (نخست وزیردوران سلطنت پهلوی) ومادراو که درآن زمان در بروکسل زندگی می کردند، آشنا می شود. صنوبرداستان های جالبی از مادرهویدا برای ما تعریف می کرد که چگونه بشکن می زد و ترانه می خواند. دراین سفر، صنوبرحجاب را کنارمی گذارد. با سرباز(حتی بدون روسری ) وکت و دامن رفت وآمد می کند. کمی زبان فرانسه یاد می گیرد وهم چنین با آشپزی اروپایی هم آشنا می شود. خلاصه ی کاراین که ، صنوبر پس از اتمام سفارت سفیرایران در بلژیک در هیات یک خانم اروپائی تمام عیارهمراه با بقیّه ی خانواده ی سفیر به ایران باز می گردد.

بازگشت اوازاروپا هم زمان می شود با ازدواج من ونیاز به یک آشپز. وآن آشپزچه کسی بهترازصنوبرخانه زاد، تازه از فرنگ برگشته ،آشنا شده به آشپزی فرنگی، می توانست باشد ! این بارصنوبربه استخدام ما درآمد. این استخدام ، آن طور که فرنگی ها می گویند، وصلتی بود انجام یافته در بهشت. زیرا که شوهر من بسیار مجذوب تمدّن غرب بود وصنوبر هم خانمی بود تازه از غرب برگشته با رفتاری که با دیگرخدمتکاران فرنگ ندیده تفاوت بسیار داشت. البتّه صنوبر، تمام وقت با ما زندگی نمی کرد بلکه صبح ها به منزل ما می آمد و شب ها به اطاقی که برای خود اجاره کرده بود ، باز می گشت. یادم می آید بین غذاهائی که صنوبر می پخت، شنیتسل مرغ /گوشت ، سوپ تره فرنگی و سالاد بادنجان مورد علاقه ی من وهمسرم وهمچنین مهمانان ما بود. هنوزهم طعم غذاهای خوشمزه ی او دردهان من است.

همان طور که قبلا هم گفتم، صنوبر زنی بود از نظر فکری متجدّد، غیرمذهبی ، بی حجاب ( مگرفقط وقتی که برای دیدار به ده شان می رفت). من هیچ زمانی حرقی یا عملی از او که حمل بر دینداری او باشد نه شنیدم و نه دیدم. به اضافه ی آن چه که گفته شد صنوبر حتی منتقد مذهبیان خشک و متظاهرهم بود. اوبا مادرشوهرمن که خانمی بسیارمتدیّن وپرهیزکار بود برسرمسائل مذهبی شوخی می کرد وبه گفتگو می پرداخت. برای درک بهترشوخی صنوبربا مادر شوهر من و همچنین برای درک بهتر خوانندگانی که با شوخی های مذهبی چندان آشنائی ندارند،  شاید این جا بی مناسبت نباشد یادآورشوم که درمذهب شیعه، هرمسلمان شیعی بهتراست برای خود مرجع تقلیدی انتخاب کند. یعنی یکی ازین آیت الله ها را برگزیند وازآن ها پیروی کند ، مثل آیت الله بروجردی که درایام قدیم تر مرجع تقلید بود ویا هم اکنون که مرجع تقلید گروه بیشماری از مسلمانان شیعه، آیت الله سمنانی است که مقیم عراق است.  

با آن چه که گفته شد، یک بار مادر شوهرمن از صنوبرمی پرسد که مرجع تقلیدش کیست وصنوبرهم بدون درنگ جواب می دهد که مرجع تقلید او"سوفیالورن" است!! بار دیگری هم که مادرشوهرمن برای دیداری چندروزه به منزل ما آمده بود، صنوبرزنگ در خانه را به صدا در می آورد ومادرشوهرگوشی را بر می دارد و می پرسد که کیست؟ و صنوبرهم جواب می دهد که جینا لولو است همراه  با بریژیت باردو که با هم آمده و پشت در هستند!!! 

صنوبر، یک فعّالیت فوق برنامه ی کاری هم داشت وآن وظیفه ی رسیدن به هم نوعان و بخصوص به افراد ناتوان ونیازمند بود. اورابین هود واراز توانمندان می گرفت و خرج ناتوانان می کرد ( البته باید یادآور شد که صنوبربزوراین کار را نمی کرد.)  او از خانواده هائی که با آنها در تماس بود، وسایل مختلف زندگی که دیگربرایشان مصرفی نداشت ، لباس های نیم دار، و حتی داروهائی که نیاز به نسخه ی دکتر نداشتند، می ستاند وبا سختی و بی وسیلتی آن ها را به ده برده  بین افراد ده خود تقسیم می کرد. در یکی از سیل هائی که درده او ،شهریار" رخ داده بود، روزنامه ای محلّی نوشته بود که خانمی به نام صنوبردرمناطق سیل زده ی شهریار، پوشاک ودارو پخش می کرده. یعنی همان کاری را که سازمان شیروخورشید سرخ ودیگرموسسات خیریّه به صورت جمعی انجام می دهند، او شخصا و بدون وسائل وافی و کافی انجام می داد. او اگرسواد داشت وموقعیّت برایش مهیّا بود، می توانست درموسسات خیریه به مقامات بالائی برسد.

 سرگرمی دیگرصنوبر، دوختن چهل تکّه بود. او از خانم هایی که می شناخت ، پارچه های زیاد مانده ازدوخت یک لباس را، می گرفت، به ده می برد وبا زنان دیگردهشان "چهل تکّه " می دوخت و برای خانم های شهری به عنوان تشکّرهدیه می آورد. از دیگر هدیه های صنوبرازده به شهر، درفصل تابستان آوردن لنگه های میوه نظیرانگور، هلو، زردآلو بود که با اتوبوس به شهرمی آورد، آنها را به کول کشیده به خانه می برد ، سپس آن ها را تقسیم کرده بین دوستان وآشنایانش به عنوان برگ سبزی از ده به شهر پخش می کرد.

نکته ی دیگری که این جا لازم به یادآوری است، این است که همه ی این خدمتکاران با تمام نیازهای مالیشان ، افرادی دست پاک، چشم پاک، بلند نظر و قابل اطمینان واعتماد بودند. من به یاد نمی آورم که هیچ گاه مادرم و خواهرانم و بعد هم خودم ، پول یا جواهرات خود را از آنها پنهان نگه داشته باشیم . هرگز رخدادی که مربوط به نا درستی و ناپاکی آنها باشد در خاطر ندارم. حتی یک بارهم نشنیدم که آنها خدای ناکرده کوچکترین وناقابل ترین چیزی را بدون اجازه و موافقت صاحبان آنها در اختیارخودگرفته باشند. من هنوز هم درتعجّبم که این همه پاکی ودرستی و پیروی ازاخلاق را آنها از که آموخته بودند!

 برای مثال باید بگویم که من فوفول مادرم بودم، ته تغاری با مادروپدری درسنین نسبتا بالا. به این خاطر، مادرم جرات نمی کرد مرا به دست هیچ کس بجزفامیل نزدیک بسپارد، ولی مرا بدون هیچ نگرانی به دست خدمتکارمردی که داشتیم (آقا رضا که ماه گذشته در باره اش صحبت کردم) می سپرد تا مرا به مدرسه ببرد واز مدرسه بازگرداند. فکرربودن من، خدای ناکرده تجاوز به من ، هرگزنه به مخیّله ی مادرم خطورکرده بود ونه مطمئنا به مخیّله ی آقا رضا. انقدر که آن افراد پاک واخلاقی بودند گرچه که همان طور که قبلا هم یادآورشدم ، آن خدمتکاران نه مذهبی بودند که بگوییم مطابق دستورات مذهبی عمل می کردند نه از خانواده ی تحصیلکرده وازنظرمالی مرفّه . ومن هم چنان در حیرتم که آن همه پاکی واخلاقی بودن از کجا می آمد؟؟؟

صنوبر، خدمتش را در خانه ی ما حدود دو سه سالی ادامه داد. صبح ها می آمد وعصرها پس از دادن شام به خانه ی خود برمی گشت. تا این که یک روز صبح که منتظرش بودیم ، پیدایش نشد، من نگران شده به پسرش تلفن کردم وعلّت نیامدن مادر را پرس وجو کردم. پس از چندروزی ، پسرش تلفن کرد و گفت که مادر می گوید که ازکارکردن خسته شده ودیگرقادربه ادامه ی کارنیست. با دل آزردگی تمام ، من و شوهرم مجبوربه پذیرش خواست او شدیم. چند ماهی نگذشته بود که خبردرگذشت او به ما رسید.

صنوبر، زنی بود که اکرتحصیلاتی داشت وامکانات برایش مهیّا بود ، می توانست فرد مفیدتری برای جامعه ی خود وحتّی جامعه ی بزرگ ترجهانی باشد.

 

مهوش شاهق

دوازدهم اکتبر سال کرونائی