درخت گردو

سپیده مجیدیان


پرده اتاق را كشید. برگهای پاییزی زیر باران، خیس خیس شده بودند. جز قار قار كلاغ صدایی به گوش نمی رسید. آب سبز استخر، یتیم وار به آسمان خیره شده بود. گاهی باد شدیدی برگهای زرد و قرمز درختان را بر دل سبز استخر می انداخت.

به ساعت نگاه كرد. دوازده ظهر بود. سیگاری روشن كرد و به حلقه های دود كه از دهانش بیرون می آمد خیره شد. دود اتاق را گرفته بود. كمی پنجره را باز كرد و دودها را با دستش بیرون راند. صدای سوت كتری بلند شد. آخرین دودها را از دهانش فوت كرد و به طرف آشپز خانه رفت.

مرد آرام روی مبل خوابیده بود. زن دستهای مرد را گرفت . و كرم هایی را كه از سر و صورتش بالا و پایین می رفتند را پرت كرد.

بوی تعفن اتاق را پر كرده بود.

آرام گفت:

"چایی بریزم ؟"

و ادامه داد:

"صبحونه هم كه نخوردی.“

و آرام كنار مرد نشست.

مرد پرسید:

"پس كی خاكم می كنی؟ خسته شدم.“

نسرین جوابش را نداد .فكر كرد. وبا طمأنینه گفت:

تو خوب میشی.”

مرد زهرخندی زِد و گفت:

"اَی بابا  چرا نمیذاری بخوابم؟"

زن بلند شد و به طرف پنجره رفت. مرد فریاد زِد:

"این بوی گند تعفن بدنم حالتو به هم نمیزنه؟“

زن برگشت و به أو نگاه كرد. مرد آرام روی مبل خوابیده بود.

نگاهش را از مرد گرفت و به ساعت نگاه كرد، ساعت هنوز دوازده ظهر بود. فنجانش چایش را پر كرد و به حیاط رفت. آرام از روی برگهای پاییزی كه زیر پایش خش خش می كرد رد شد و به طرف باغچه رفت رنك رُزهای باغچه شان زیر تار عنكبوت ها كدر بودند.

چشمانش می سوخت، رویش را برگرداند. باران قطع شده بود و خنكی هوا حالش را جا آورد. به پشت سرش نگاه كرد. چشمش به درخت گردو افتاد. قدم زنان به طرفش رفت. پشت به درخت روی نیمكتی كه با مرد روی آن می نشست، نشست.

مرد داد زِد:

"نمی آیی تو آب؟ آب گرمه و دلچسب، پاشو بیا.“

نسرین خنده كنان گفت :

"اومدم، صبر كن مایومو بپوشم.“

و به طرف استخر دوید.

مرد دوباره گفت:

" چقدر این مایو بهت میاد.“

و سر نسرین را زیر آب كرد، نسرین دستش را گاز گرفت، مرد دادش در آمد و خنده كنان گفت:

"گاز می گیری؟ ها؟ الان حسابتو می رسم.“

زن شانه هایش را بالا انداخت و با دستش خَرمگس را پس زِد.

برگهای پاییزی سطح آب را بوشانده بودند .

بلند شد و به طرف خانه رفت. ساعت هنوز دوازده ظهر بود.

به مرد كه آرام روی مبل خوابیده بود نگاه كرد و بدون اینكه چیزی بگوید به اطاقش رفت، چراغ را خاموش كرد و زیر پتویش خزید.

هوای نمناك اتاق تنش را لرزاند، پتو را محكمتر به خودش چسباند.

صبح با صدای زنگ شماطه دارش بیدار شد، از اتاقش بیرون آمد، هنوز تنش مور مور بود. روی مبل نشست و به ساعت نگاه كرد، ساعت هشت صبح بود.

با بغض به طرف پنجره رفت و آن را بازكرد.

چشمانش به درخت گردو افتاد. كنار آن كپه ایی از خاك روی هم تلنبار بود ، به دسته گلی كه روی خاك پخش شده بود نگاه كرد. نگاهش را از كپه خاك گرفت و به عكس مرد خیره شد.

اشك از چشمانش سرازیر شد.