تو این محلِ کارِ جدیدم، یه پسرِ جوونِ امریکایی هست که خیلی مهربونه. خیلی رفتارش دوستانه بود از همون روزِ اول. و تونست اسممو هم خیلی زود درست بگه، کاری که اینجا تعدادِ معدودی میتونن بکنن. رفتارش از همه بهتر بود. با خودم گفتم وای چه آدمِ خوبی!
۳-۴ روز گذشت، یه روز دیدمش، گفتم سلام، بِرو بِر نگام کرد و رد شد. با خودم گفتم: "ندید منو اصلا." فرداش همو دیدیم، بدو اومد جلو و گفت: "سلام مژگان خوبی؟ "
پس فرداش دیدمش، با یکی از همکارایِ خانم که خیلی دختر خوشگل و خوبیه. از کنارم رد شدن و فقط دختره سلام کرد. به خودم گفتم: "واه این یه ذره خله! یه روز آدمو میشناسه، یه روز نمیشناسه!".
آخرِ شیفت دوباره دیدمش، اومد و چه سلام و حال احوالِ گرمی! دلم میخواست یکی بزنم تو سرش!! به زور یه جواب سلام بهش دادم. بیچاره پرسید: "حالت خوبه امروز مژگان؟؟" میخواستم بگم از تو بهترم!! ولی فقط یه لبخند زدم. :)
الحمدلله ۲-۳ روز ندیدمش، تا پریروز که دیدمش، موهاشو کوتاه کرده بود و بهش میومد. شفا گرفته بود و دوباره مهربون شده بود. گفت: "سلام مژگان خوبی؟ مشکلی که تو کارت نداری؟ " گفتم: " نه مرسی."
دیروز که رفتم سرِ کار، نیم ساعت بعد دیدمش، اصلا قبلِ اینکه فرصت کنم بگم سلام، صاف صاف تو چشمام نگاه کرد و از جلوم رد شد. تو دلم گفتم :" خدایا این چرا اینجوریه؟؟ شیطونا میگن بپرم موهاشو بکشم، بلکه آدم شه این."
از پشت که داشتم به موهاش نگاه میکردم به فکرِ کشیدنشون، یهو دیدم، واه این موهاش اندازه پریروز کوتاه نیست. یه لحظه تمامِ آی کیوی داشته و نداشته مو استفاده کردم و از خودم پرسیدم: "نکنه اونا دوتان؟؟؟؟" بدو رفتم پیش رئیسِ بخشم، پرسیدم: "ما تو این قسمتی که کار میکنیم دوقلو داریم؟؟؟ " گفت: "آره! یکیش تو قسمتِ ماست، یکیش تو یه قسمتِ دیگه ولی چون زنش تو قسمتِ ماست، هی میاد و میره اینجا!" گفتم: "خب بابا اینو به آدم بگین!! من ده روزه فکر میکنم یا من دیوونه م یا این آقاهه!!"
داستانو که بهش گفتم مرده بود از خنده. گرچه من چیزِ خندهداری نمیدیدم غیرِ اینکه منو ده روزه گذاشته بودن سرِ کار. ببینین قیافه هاشون که واقعا کپیِ هم، و عینِ هم لباس میپوشن آخه. اصلا نفهمیدم دوقلو هستن. فقط رفتارهاشون زمین تا آسمون با هم فرق میکنه. یکی مهربون و خوشرو، یکی عینِ برجِ زهرِ مار. من نمیفهمم دو تا مردِ خرسِ گنده چرا دیگه عینِ هم لباس میپپوشن؟؟ دو قلو باشین خب، مردم گیج میشن بابا!
امروز اون دختر خوشگله که زنِ اون بد اخلاقه س اومد پیشم و خندید و گفت بهم گفتن چی شده. گفتم : "آره، تو چرا رفتی زنِ اون بد اخلاقه شدی؟؟ اون یکی قل بهتر نبود؟؟ " خندید و گفت: "تو خیلی بامزه ای مژگان!" گفتم: بامزه چیه بابا؟؟ دارم راست میگم. " باز خندید. مردم راست هم بهشون میگی، باورشون نمیشه. :| بهش گفتم: "یه سلام به این شوهرت برسون، خودش جواب سلام نمیده." هر هرخندید.
حالا منتظرم فردا برم سرِ کار و اون خوش اخلاقه رو ببینم و بهش بگم که چرا این مدت هیچی نگفته که یکی دقیقا عین خودش و حتی با لباس های خودش هم این دور و وراست. مردم عجیب تازگیا رازدار شدن. رازِ دوقلو بودنشون هم نگه میدارن :| :))
#مژگان
September 3, 2014
حدس زدم :))
:))))
برای من هم اتفاق مشابهی افتاده. یک روز در دفتر یک روزنامه در نیویورک معلم انگلیسی کلاس نهمم را بعد از سال ها دیدم. سلام و علیک و خوش و بش و گذشت. ده سال بعد دوباره در نیویورک در پیاده رو به هم برخوردیم. گفت منو نمی شناسه و شاید برادر دوقلواش معلمم بوده. احساس می کنم چاخان می گفت و حوصله مرور گذشته های دور رو نداشت. ولی به هر حال ... احتمال ملاقات اتفاقی یه آدم از گذشته با اختلاف زمانی زیاد چند درصده؟ فکر کنم درصد احتمال بردن لاتاری بالاتر باشه.
و هنوز با این احتمالِ کم میدونین چی آدمو خوشحال میکنه و سراپا نگه میداره آقایِ جاوید؟ اینکه امکانِ این احتمال صفر نیست. :)