بیاین بریم کانادا

بهار

 

روی مبل آبی رنگ لم داده ام غرق در خاطرات گذشته به دوستانم نگاه می کنم. ۱۰ سال پیش بود چه قدر سرخوش بودم منتظر می ماندم تا شنبه شود، ساعت ۴ صبح میدان تجریش سرویس دانشگاه؛ سرمای اتوبوس پاهایم را بی حس می کرد اما آن امید همیشگی دیدار دوستانم دلم را گرم می کرد.

در خوابی نیمه عمیق فرو میرفتیم تا بالاخره آقا سید، راننده اتوبوس چرخ ها را بیاندازد روی دست اندازهای کنار جاده که علامت رسیدن به مقصد بود قیژژژژ قیژژژژژ از خواب میپریدیم و این صدا یک پیام مشخص داشت: بیدار شوید پول هایتان را آماده کنید برای جمع آوری، داریم میرسیم.

باد سرد قزوین که هنگام پیاده شدن به صورتم میخورد تازه می فهمیدم یک هفته دیگر شروع شده لباس ها و غذاهایی که مامان برایم درست کرده بود را می بردم به خوابگاه، به هم اتاقی هایم اگر بیدار بودند سلام میکردم و راهی کلاس می شدم.

بعضی وقت ها در چمن های کنار فست فود دانشگاه همگی باهم صبحانه میخوردیم بعضی اوقات هم نه. اما بعد از آتلیه ها و کلاس ها ناهار را همیشه کنار هم بودیم.

دانشگاه چند رستوران داشت که سالن های دختران و پسران جدا بود برای همین در سرمای زمستان هم در محوطه غذا میخوردیم. چه قدر میخندیدیم بعضی اوقات آنقدر زیاد بودیم که صداهایمان به هم نمی رسید.

بیشتر وقت را در دانشکده ما می گذراندیم. دانشکده معماری خیلی صمیمی بود همه همدیگر را می شناختند دوستان ما بخصوص پسرها از دانشکده های دیگر بودند.

آخر هفته ها که به تهران برمی گشتیم باز در کنار هم بودیم مهمانی و پارک و تولد. فرجه امتحانات و میان دو ترم وقت سفر بود یک اتوبوس میگرفتیم و میرفتیم شهرهای مختلف در راه می رقصیدیم و میخواندیم.

از دست دادن هایمان هم کنار هم بود. مرگ ها و شکست ها؛ زندگی همیشه شاد و خندان نمی گذشت اما ما کنار هم بودیم و با اینکه خیلی برای این موضوع برنامه ریزی نکرده بودیم اما خنده انتخاب همیشگی مان بود.

دو روز دیگر من سی ساله می شوم. همیشه از سی سالگی تصور دیگری داشتم. یک آرشیتکت موفق سی ساله با یک فرزند نوزاد که دوسال از ازدواجش می گذرد.

این روزهایم هیچ شباهتی به آرزوهای کودکی ام ندارد. سردرگمی تمام زندگی ام فرا گرفته است. حتی دیگر حوصله این را ندارم که با مردی قرار بگذارم. احساس میکنم بیش از اندازه انرژی ام گرفته می شود.

از این کار به آن کار پریده ام.

این روزها آلمانی تدریس میکنم. از کارمندی در شرکت های معماری درآمد بهتری دارد.

نگاهی عمیق از یکی از دوستانم مرا به پایاب خاطراتم بازمی گرداند .تمرکزم را بازمیابم.

همچنان روی مبل آبی رنگ لم داده ام و به دوستانم نگاه میکنم. همه در تلاطم شدید زندگی گم شده ایم. لبخندهایمان کم رنگ شده است. مدام از اضطراب هایمان با هم حرف می زنیم. از کورونا، قیمت دلار، انتخابات آمریکا از آنچه باید بخریم و نمی توانیم، از آنچه می توانستیم بخریم و نخریدیم، از سفرهای نرفته، از آنچه که ناامیدی محض نامیده می شود.

در میان این همه ناامیدی یک نفر می گوید

"بیاین بریم کانادا!"

با شنیدن این جمله سه کلمه ای همه هیجان زده می شویم. هر کس از آنچه از دست می دهد می گوید: از ترس هایش برای رفتن، از جدایی ها و غربت. اما امید آن چیزی است که به جمع بازگشته است.

خودم را روی مبل جا به جا میکنم تا بتوانم بهتر در بحث شرکت کنم. هر کسی یک کشور را انتخاب میکند. حرف ها به شوخی کشیده میشود و در نهایت یک نفر رویایی را مطرح میکند:

"به نظر من همه باهم بریم ترکیه."

یکی در سوپرمارکت کار کند، دیگری ظرف بشوید، آن یکی فیلم ادیت کند، به من هم لطف میکنند تا همان زبان آلمانی را تدریس کنم.

دوباره خنده هایمان بلند می شود.

در یک رویای نه چندان دوست داشتنی غرق میشویم. کلمات از واقعیت فاصله میگیرند و این فاصله امیدمان را بیشتر میکند.

در میان خنده ها یکی از دوستانم سرش را به سمت من میچرخاند

"واقعا چرا برگشتی؟"

لبخند روی لبم ناپدید می شود و نگاهش میکنم. همه نگاه ها روی من است.

"ما کلا هرجا باشیم گم شدیم."

لحظه ای نگاه ها در هم می روند. خیلی زود همه جمله ام را ناشنیده می گیرند و به ادامه شوخی های رویایی شان می پردازند و صدای خنده ها اوج می گیرد. هرچه تلاش می کنم لبخندم باز نمی گردد. سعی میکنم دوباره روی مبل آبی لم بدهم و درحال شنیدن رویاهای مبهم شان غرق در خاطرات گذشته شوم.