نامه های بی مقصد

سلام دایی عزیزم

ایلکای

 

میدانی زمان صبر نمیکند تا آن هایی ک افکار منجمد شده دارند، یخ هایش آب شود و خود را بتوانند با زمانه تطبیق دهند و از آن طرف هم عده ای که سر نخ تغییرات را به دست گرفته اند، نمیدانند انتهای این مسیر کجاست و آنها را به کجا میخاهد ببرد.

با این مقدمه شروع میکنم تا برایت بگویم دایی عزیزم در این پانزده سالی که دنیا را برای زندگان رها کردی تا در خود بلولند و کارهایی انجام دهند که اسمش را زندگی بگذارند چه تغییراتی حاصل شده است.

سلام دایی عزیزم،

پانزده سال از پرکشیدنت از بین ما میگذرد، ته تغاری خانواده ات بودی و با یتیمی بزرگ شده بودی اما سخت کوش و با انگیزه بودی،با اینکه رشته دانشگاهی ات باب میلت نبود و معتقد بودی بخاطر نداشتن راهنمای قوی، رسته نامناسبی که بازار کار درست و حسابی نداشت، انتخاب کرده بودی اما بخاطر سخت کوشی ات، درس و تحصیل دانشگاهی را ادامه داده بودی و وقتی که از بین ما پر کشیدی، فوق لیسانسه فامیل بودی ک همه به نبوغت افتخار میکردند و واقعا الگوی نسل بعد ازخودت شدی.

اگر بودی و میدیدی که خواهرزاده هایت الان دکتر و مهندس شده اند و کسی پایین تر از فوق، تحصیلات ندارد، مطمئنم برق افتخار را در چشمانت میدیدم.

دوستان و اشنایانی که تو را از نزدیک میشناختند از تو بعنوان یک فیلسوف یاد میکردند، مطمئنم که همینطور بود، از بحثهای طولانی ات با برادر بزرگم راجب مسائل اجتماعی و سیاسی که محتوایشان یادم نمیاد، اما آن شور و شعف و روحیه آموزگاری را در درونت میدیدم. به حق که در چشم بچه های فامیل عزیز و بزرگ بودی!

با اینکه من نوجوانی بیش نبودم اما در ذهنم همان آدم دانا ثبت شدی.

امروز ها که وضع اقتصاد مملکت آشفته بازار است، نوسانات دلار بیداد میکند، ویروسهای عجیب و غریب، لایف استایل زندگی مردم را بهم ریخته اند و گویی در آخرالزماندوره خود هستیم تا پوست بیندازیم و وارد دوران جدیدی شویم، ناخاسته به یادت میفتم، و فکر میکنم اگر تو بودی، نظرت راجب امروزها چه بود!

البته که همیشه یادت میکنم و هیچوقت هم نامت از ذهنم زدوده نشد. از حال مادر اگر میپرسی، آنقدر برایش عزیز بودی که در مراسم هفت روزه ات، به بیماری های مضمنی دچار شد که همچنان گریبان گیرش است.

گاهی میگوید اشتباه کردم کاش کسی بهم گفته بود، پشت سر مرده نمیتوان مرد، و گاه باز گویی احساسات شخصی اش به جهان بینی و منطقش میچربد که میگوید بردار عزیزم بود، جوانمرگ شد، هنوز چیزیاز دنیا ندیده بود...

گاهی فکر میکنم با حال و هوای امروزها اگر تو بودی چه میکردی؟

آن سال که فوت کردی، خواهرانت قرار بود برایت آستین بالا بزنند، به قول قدیمی ها ناکام رفتی از دنیا، اما آیا واقعن همینطور بود؟

هنوزم گاهی فکر میکنم به آن نوشته و تصویر گلی که روی گل آرامگاهت کشیده شده بود، یک روز قبل از چهلمت که میخاستند سنگ آرامگاهت را قرار بدهند، آیا کسی عاشقت بود، آیا میدانستی، آیا او جرات و جسارتش را یافته بود تا احساسش را به تو ابراز کند یا تو به او...؟

هر چه بود رازیست که تا ابد در سینه سرد گور میخابد.

ادامه دارد

نامه های بی مقصد

سلام دایی عزیزم
نسل های خاکستری