باهاری باهار

پرویز فرقانی

 

"باهاری باهار!"

این صدای فریاد قربانعلی بود که صبح زود روزهای برفی زمستانی مژده بارش برف را می داد.

قربانعلی رفتگر محله ما بود. از روستاهای آذربایجان آمده بود. شیفته و واله برف بود. وفتی برف می بارید سرمست می شد. انگارآن گاری سنگین و بدترکیب وبوگندوی حمل زباله سبک می شد و شریک رقص او می شد.

دوتایی باهم مثل دانه های برف درهوا می رقصیدند و قربانعلی فریاد می زد: "باهاری باهار!" 

برف برایش نشانه بهار بود نه زمستان. کارش را با عشق انجام میداد و اهل محل ساده دلی او را دوست داشتند و هرگز بر سر او داد نمی کشیدند که مردک با این عربده جویی چرا شکر خواب صبوح زمستانی ما را می آشوبی.

پسری داشت نوزده بیست ساله که اسمش عبدالله بود. اندکی خل وضع بود گرچه ظاهری آرام و بی آزار داشت. گاه همراه پدر می آمد. گاه آب حوضی را می کشید و اهل محل که با او شوخی می کردند کودکانه و بی خیال می خندید. روزهای نوروز پدر را همراهی میکرد تا شاگردانگی و عیدی خودرا بگیرد.

در یکی ازروزهای بعداز تعطیلات نوروز قربانعلی نیامد و زباله ها دم در ماندند و بویناک شدند و اهالی یاد قربانعلی و غیبت بی سابقه او افتادند.

فردایش که قربانعلی آمد چشم هایش گریان بود: یکی ازاهالی یک جفت کفش نو براق مشکی به قربانعلی عیدی داده بود و قربانعلی هم آن کفش هارا به عبدالله عیدی داده بود. کفش به پای عبدالله کوچک بود وبه پایش نرفته بود. عبدالله ذوق زده و ناامید راه حلی به فکرش رسیده بود: سه انگشت پای راست خودرا با تیغ بریده بود تا کفش ها به پایش اندازه شود.

آن سال برف دیرهنگام بهاری داشتیم اما کسی صدای قربانعلی را نشنید که مستانه فریاد کند: "باهاری باهار!"