سیكلمه
سپیده مجیدیان
برجستگیهای بدنش را در لباس خواب سیكلمه اش، سخاوتمندانه به شیشه پنجره سپرده بود. خنكی شیشه با پوستش محر م شد. شهر در تاریكی بود. جز صدای عوعوی سگ، صدای باران از ناودان به گوش میرسید.
یاد جمله ایی افتاد كه مرد به أو گفته بود. أصلاً همین جمله خواب را از چشمانش ربوده بود. در آن لحظه مرد در گوشش با تأكیدی گفته بود:
"مطمئنم كه زیبایی."
زن با این جمله كه برایش زیباترین كلام بود روزها رقصیده بود و حس می كرد با مرد به یك وحدتی رسیده است.
فكر كرد كاش به جای پنجره به سینه مرد تكیه كند.
صدای باران در ناودان بیشتر و بیشتر می شد. دانه های درشت باران بر زمین می خورد وهوا پرت می شد.
فقط یك جمله در سرش می چرخید و دوباره بر می گشت و باز می چرخید.
مطمئنم كه زیبایی.
دلش برای نگاه مرد تنگ و تنگتر می شد. اَی كاش یكبار دیگر مرد به او تكیه می داد و همین جمله را تكرار می كرد.
اما أو دیگر نبود، و هیچ گاه هم باز نمیگشت. با خاطره یك جمله كه به نظرش زیباترین و عاشقانه ترین جمله بود فقط می توانست رنگ لباس خوابش را عِوَض كند.
عرق از لأی پاهایش سرازیر شد و روی رانش غلطید تا به قوزك پایش رسید. شرم زده به أناقش رفت و آرام روی تخت دراز كشید.
چقدر آرام شده بود.
س. مجیدیان
سپیده جان! این داستانک چقدر جای مانور و شلنگ تخته انداختن دارد...فضایی وسیع و آماده کشت! فضولی می کنم و برای آب و جارو کردن خطوط نظرهایی دارم اما نمی دانم چرا دستم به نوشتن نمی رود. شاید شرم دارم بگویند چه خودش را نویسنده دیده!! شاید نباید سبک نوشتاری خود را به دیگری تحمیل کرد. شدید معتقدم هرکس سبکی دارد و نوشتن سلیقه ای ست اما می شود جایی را میزامپیلی کرد و جایی را چید و قطع ای را هم رنگ زد...
كاملاً با هات موافقم ونوس جان و ممنون كه نظر دادي چون مم هنوز خيلي مبتديم. اين بيشتر طرحه تا داستان خوشحال ميشم بيشتر به جزيئات بپردازي. ممنونم عزيز دل
چشم. در فکرم یک دورهمی راه بندازم از خانم های نویسنده این سایت. شاید بشه اونجا با هم حرف ها بزنیم. اگر نشد٬ چشم می نویسم.
راستی٬ شما توی فیسبوک با من کانکت شدید٬ نه؟ کسی با اسم شما رو چند وقت پیش به دوستانم اضافه کردم. شما هستید؟
بله ولي هيچ پيامي نگرفتم. من دلم براي اين جلسه ها تنگ شده در ايران با آقاي مير صادقي كار ميكردم به دلايلي ! از ايشان جدا شدم و به گروه حسن أصغري پيوستم. اينجا اين خبرها نيست همه ميخوانند و سكوت ميكنند اما رمز رشد يك نويسنده در بده بستون هست ، در نقد و نوشتن مطلب دوباره و چند باره بعد از بيست سال كه عشقم نوشتن را شروع كرده ام دارم تأتي تأتي ميكنم و احتياج به حمايت دارم. اصلا. كاش بتونم مستقيم با هم صحبت كنيم. خيلي زياد مزاحم آقاي جاويد شدم. و ايشان خيلي صبور و محترم هستند. در يك كلام ونوس كمكم كن ، با يك دنيا مهر
سپیده جان دنیای غریبی شده. در دورانی که هنوز اینستگرام نبود و فیسبوک حتی هنوز رونق نداشت٬ ما گروهی هم عشق و هم جان بودیم در وبلاگ های فارسی. کسی چیزی اگر می نوشت (که بیشتر شعر بود تا داستان) آنقدر برای هم کامنت می گذاشتیم و نظر می دادیم و بحث های خوب می کردیم که کار به آشنایی های بیرون اینترنتی و کافه نشینی و شب شعر و داستان خوانی های دست جمعی می کشید. با آنکه من شیراز بودم ولی عملن خیلی از نویسندگان و شاعران پایتخت نشین را می شناختم و آنها هم کم و بیش مرا میشناختند. خارج از کشور انگار آن شور وجود ندارد...نه اینکه مختص این زمان و آن دوران باشد٬ نه! ملت وقت ندارند...زندگی سرعت نور دارد و چشم ها به کلیک راضی اند. بقیه اش باد هوا و حرف است. ما باید دانه دانه برای هم بنویسیم...حرف بزنیم٬ انتقاد کنیم٬ بتوپیم٬ ناز کنیم همدیگر را. این حرف حرفه ای بودن و جدی گرفتن نیست. مگر می شود ادبیات جدی نباشد؟ در ساحت واژه قدم می زنیم و جدی نگیریم؟
القصه که سپیده جان من کسی نیستم که کمک کننده باشم اما در توانم و در سطح سلیقه ای خودم چشم٬ انجام وظیفه می کنم.
با مهر عزیزم