سیكلمه

سپیده مجیدیان

 

برجستگیهای بدنش را در لباس خواب سیكلمه اش، سخاوتمندانه به شیشه پنجره سپرده بود. خنكی شیشه با پوستش  محر م شد. شهر در تاریكی بود. جز صدای عوعوی سگ، صدای باران از ناودان به گوش میرسید.

یاد جمله ایی افتاد كه مرد به أو گفته بود. أصلاً همین جمله خواب را از چشمانش ربوده بود. در آن لحظه مرد در گوشش با تأكیدی گفته بود:

"مطمئنم كه زیبایی."

زن با این جمله كه برایش زیباترین كلام بود روزها رقصیده بود و حس می كرد با مرد به یك وحدتی رسیده است.

فكر كرد كاش به جای پنجره به سینه مرد تكیه كند.

صدای باران در ناودان بیشتر و بیشتر می شد. دانه های درشت باران بر زمین می خورد وهوا پرت می شد.

فقط یك جمله در سرش می چرخید و دوباره بر می گشت و باز می چرخید.

مطمئنم كه زیبایی.

دلش برای نگاه مرد تنگ و تنگتر می شد. اَی كاش یكبار دیگر مرد به او تكیه می داد و همین جمله را تكرار می كرد.

اما أو دیگر نبود، و هیچ گاه هم باز نمیگشت. با خاطره یك جمله كه به نظرش زیباترین و عاشقانه ترین جمله بود فقط می توانست رنگ لباس خوابش را عِوَض كند.

عرق از لأی پاهایش سرازیر شد و روی رانش غلطید تا به قوزك پایش رسید. شرم زده به أناقش رفت و آرام روی تخت دراز كشید.

چقدر آرام شده بود.

س. مجیدیان