آپارتمانِ دو خوابه ی کوچکی در کوچه ی زیبا و آرومی در غربِ تهران، تمامِ تعلقِ خاطرِ مالی من به این دنیاست. یادگاری و کمکِ پدرم بعد از جدا شدنم و هزاران خاطره از بزرگ شدن بچه هام و جنگِ خودم با زندگی! آپارتمانِ عزیزی ست.
بعد از ترکِ ایران، فقط یک بار ۳ سال پیش اجاره ش دادم به دخترِ آدمی که نزدیکِ ۲۵ سال بود میشناختمش. در واقع در منطقهای که زندگی میکردم، همه میشناختنش. و با خودم گفتم: "هم آشناست و هم چون مذهبی است، خطِ قرمزهایی دارد، پس انتخابِ درستی ست."
جدا از اذیتهایِ زیادی که در طولِ سه سال شدم، وقتی ماه پیش بعد از ۳ سال خونه رو پس گرفتم، حیرون وسطِ آپارتمانِ دوست داشتنیِ عزیزم وایسادم و به بلاهایی که سرش اومده بود نگاه کردم و این دفعه به خودم گفتم: "امید به آشنا داشتن در این دنیا چه فکرِ ابلهانهای است و ابلهانه تر اینکه فکر کنی آدمها نمیتونن راهی برایِ دور زدنِ اعتقاداتشون در جهتِ منافع شخصیشون، پیدا کنند. آدمها استادِ توجیه کردن کارهاشون هستند."
دو هفته بعد باز برگشتم تهران، بیصدا و آرام حرص خوردم و حرص خوردم و هر آنچه در خانه خراب یا ناپدید شده بود تعویض و ترمیم کردم. و به خودم گفتم : "نترس، پا پس نکش، این دفعه فقط بیشتر دقت کن. یه کمی زرنگ باش مژگان!" و حاصل این تفکر شد آگهی مجدد برایِ اجاره دادنِ خونه م. و اینکه دعا کنم این دفعه مستاجری گیرم بیاد که هم اون تو خونم خوشحال باشه و هم من از بودنش اونجا. تقریبا ۳ هفته تهران بودم و متحیرِ آدمهایِ عجیب و غریبی که بنگاههایِ مختلف میاوردن. و حرفهایِ عجیب ترشون در توصیفِ اونا! اینقدر بعضا عجیب بود که میدیدم که مشتری ها خودشون هم با دهنِ باز به توصیفی از خودشون میشه گوش میدن :)) همه البته عجیب نبودن، منم عجیب بودم که حاصلِ تجربه ی تلخ اولین مستاجر داشتنم، افتادنِ به ورطه ی وسواس بود. صد البته به زعم خودم: زرنگ شده بودم!!
آخرِ ۳ هفته دیگه بریده بودم. هم از آدمهایِ عجیبی که دیده بودم و هم خسته از گذران در آپارتمانی که هیچ وسیلهای نداشت. به استراحت احتیاج داشتم. رها کردم و برگشتم. دمِ آخر کلیدِ آپارتمان رو به یک همسایه ی قدیمی که حالا جایِ دیگهای ولی نزدیک به ما زندگی میکرد دادم. بهم گفت که شماره شو به هر کی که زنگ زد بدم و اون خوشحال میشه که خونه رو نشون بده. ولی من به خودم قول دادم کمترین مزاحمت رو براش فراهم کنم.
به خودم گفتم هر کسی که زنگ زد، اول خودم دقیق چک میکنم و بعد شماره میدم برای بازدید.
اینا تلفنهایِ امروزم:
اولی:
-خانمِ فرهمند شماره ی اون آقا رو بدین هماهنگ کنم برایِ بازدید. خیلی خوش شانسین، یه کیسِ فوقالعاده س."
--آقایِ "ش" شما مطمئن هستین فوقالعاده س؟ اینقدری میگین اون ۳ هفته خوش شانس نبودم. عجیبترین کیسها برایِ اجاره ی خونه مو شما آوردین."
خندید: --نه این یکی خیلی عالیه.
میدونستم حماقته باور کردنِ حرف هاش. بنگاهی بودن چه شغلِ بدیه.
دومی:
--خانم فرهمند شماره برایِ بازدید بدین. یه موردِ عالی. یه خواهر و برادرن، گاهی البته پدر و مادرشون هم سر میزنه و گاهی هم خواهر و برادر دیگه شون و یه چند هفتهای میمونن. دائم نه ها! هر ماه چند هفته فقط."
لبخند زدم --آقایِ "ر" هر ماه فقط ۴ هفته س و در ضمن اون آپارتمان مناسبِ زندگی ۶ نفر نیست."
--وای خانم سخت میگیری. شما که نیستین ببینین!!
اینجا دیگه جوابی به ذهنم نرسید. :|
سومی:
--خانم فرهمند یه زن و شوهر هستن با یه دختر کوچولو. خیلی خوش شانسی. باید تخفیفِ حسابی بدی. من گفتم هم از پولِ پیش هم اجاره واستون کم میکنم. اینقدر خوبن که...
--باشه، حالا اول ببینن. کوچولوشون نوزاده؟
--نه ، دبیرستانی!!
--همچین گفتین کوچولو که فکر کردم نوزاده.
--نه منظورم این بود ریز نقشه!! تا ۶ سال که اصلا حساب نیست :|
--یعنی اگر حساب کنیم چند تان اونوقت؟
--۵ تا! اون دو تایِ دیگه خیلی کوچولو هستن، اصلا حساب نمیشن.
چهارمی:
--خانم فرهمند فقط زنگ زدم بهتون بگم خونه رو دستتون میمونه ها، الان فصلِ اجاره نیست. باید تخفیفِ حسابی بدین اگر کسی پیدا شه. دو تا آقا هستن مجرد ولی خیلی موجه. تخفیف بدین شاید بتونم راضی شون کنم.
--من که گفته بودم چون همه ی ساختمان خانواده هستند، برایِ رعایتِ حالِ اونا گرچه این کار اشتباهه ، ترجیحم اینه که مجرد نباشن، بعد شما تخفیف هم میخواین؟
--تازه اگر شانس بیارین قبول کنن خانم فرهمند.
--خدارو شکر من معمولاً خوش شانس نیستم، ممنون!
پنجمی:
--خانم فرهمند عکسها رو تو واتساپ گرفتم، راستش خیلی دلخورم ازتون.
--چرا اونوقت و به چه مناسبت؟
--خونه اونی نیست که گفتین. جلو مشتری شرمنده شدم.
--چی گفته بودم که با عکسها تضاد داشت؟؟
--کابینتهایِ آشپزخونه خیلی تو ذوق میزد. چوبی نیست که!
--یعنی چی چوبی نیست؟ همونطور که گفتم بدنه فلزی و دربها چوبی. الان شما چیزِ دیگهای تو عکسها میبینین؟
--زشتن خانم، زشت و چوبی هم نیست.
--چی بگم والله، چوبی هستن و به نظرِ من قشنگن.
--بعد مگه نگفته بودین آشپزخونه اوپنه؟؟ اینکه اوپن نیست.
--احتمالا دارین از عکسهایِ یه آپارتمانِ دیگه حرف میزنین. آشپزخونه ی خونه ی من اوپنه.
--نه درست دیدم. الان جلوم هستن عکس ها! این اوپن نیست، فقط یه طرفش بازه. ۳ طرفش باز نیست، اینو نمیگن آشپزخونه اوپن.
--خب یه طرفش که بازه خدا رو شکر، یک طرفش هم که کابینته و سنگ روش برای میزِ صبحونه که میشه برداریم و بریزیم دور. میمونه یه طرفِ دیگه ش، دیوارِ سمتِ خیابون رو خراب کنم یا دیوارِ سمتِ راهروی ساختمان رو که آشپزخونه اوپن بشه؟
به رویِ خودش نیورد: --حالا خیلی مهم نیست، میشه با تخفیف مشتری رو راضی کرد.
حرصم گرفت: --حتی یک ریال تخفیف نمیدم. خونه هم همونه که تو عکسها میبینین.
--حالا بازدید بریم، من یه جوری راضی شون میکنم. فوقش پورسانتِ بیشتر میگیرم.
--نه مرسی بابتِ این همه لطف!
به تلفنهایِ عصر دیگه جواب ندادم. مغزم احتیاج به استراحت داشت تا فردا باز بتونه این پروژه ی زرنگ بودن رو ادامه بده. ترسناک اینه که من هر بار که تو زندگیم سعی کردم زرنگ باشم، سریع تر از هر زمانِ دیگهای با کله خوردم زمین. خدا خودش رحم کنه.
#مژگان
شانزدهم شهریورِ هزار و سیصد و نود و هشت
عکس: آشپزخونه ی غیرِ اوپن :|
امیدوارم بالاخره مستأجر خوبی پیدا کردین!
اینجا که هستم صاحبش اتاق ها را رنگ زد، آبگرمکن حموم رو راه اتداخت و قرار داد دو صفحه ای را داد نخونده امضا کردم و یالا... مستأجر شدم. شش سال بعد هر ماه همون اجاره رو می دم. همه تعمیرات با خودمه. همه چی خوب بوده تا الان.
بله الان یه مستاجر توش هست. فعلا به نظر خوب میان چون اصلا همو نمیبینیم :)) وقتی برن میتونم سوال تون رو جواب بدم :))
خوشحالم که شما راحتین. قدرِ صاحب خونه تون رو بدونین :))
ببخشین ها مینویسید
عجیبترین کیسها
کیس یعنی چی؟
سلام، کیس یعنی مورد. ببخشین این اشتباهِ منه. باید همون کلمه ی مورد رو استفاده میکردم. من چون بیمارستان کار کردم و استفاده از این کلمه خیلی رایجه، عادت کردم.
خانم مژگان عزیز چندین سال پیش خانه ام را در نیاوران به دوستی که در خواست کمک داشت داده بودم بدون چشم داشت مالی. تمام اثاثیه ام را در دو اطاق خواب گذاشتم و سه اطاق خواب دیگر در اخیتار او و زن و بچه اش. اول کار باغبان را رد کرد. وفتی بعد از 12 سال رفتم که خانه را بفروشم و از ششماه قبل به او گفتم که میایم. نه فقط نرفته بود و کلی خزابی دستی هم گرفت که بلند شود. گفتم که فکر نکنی بدشانسی.
مرسی آقایِ خلیلی. واقعا آدمها عجیبن. نمیدونم غیرِ این چی بگم. امیدوارم از این به بعد خوش شانس تر باشیم .
ما یک آشنا داریم که در خانه داری هتل بزرگی کار میکند که هر جور مسافری دارند. میگه بهترین مسافران ژاپنی هستند. چنان از اطاق استفاده میکنند که انگار کسی در اینجا ساکن نبوده. اما امان از دست مسافران ایرانی . هم وطنان ما وقتی در هتلی اطاق میگیرند درست مثل مستاجر شدنشون چون کرایه میدهند همه چیزو به هم میریزند. تخت خواب ؛ وسایل سرویس بهداشتی ؛ اگر چای و قهوه باشه حتما از همه کیسه های آن استفاده میکنند. دست آخر هم قلیان سفری را علم کرده و موکت و فرشو می سوزونند منتها میز پذیرایی را جا به جا میکنند تا در چک آوت دیده نشه. البته همه ایرانی ها اینگونه رفتار نمی کنند.
@CyrousMoradi
اکثرِ ما ایرانیها دچار ِ خودپسندی هستیم، یه جور به خود بالیدنِ کاذب! فکر میکنیم خیلی زرنگیم، خیلی میفهمیم. میتونیم ساعتها در مورد فضایلِ اخلاقی حرف بزنیم ولی در عمل هیچیم. این آقا و خانمی که مستاجرِ من بودن، یه زوجِ جوانِ مذهبی بودن، که من خودم رو سرشون قسم میخوردم. ۲۵ سال با خانواده ش آشنا بودم. روزی که رفتن، خونه ی من حتی یه لامپ نداشت، موکت اتاقها رو کنده بودن و برده بودن، شیر آلات حتی. و خونه به شدت کثیف. بیشتر این حقیقت ترسناک بود برام که چقدر در شناختِ آدمها اشتباه کردم. ما ایرانیها تاسف آوریم :(
نکته به نظرم مثبت در مورد ما ایرانی ها اینه که اخیرا می تونیم با همدیگر در باره ایراداتمون صحبت کنیم. اینکه ما نکات مثبت زیادی داریم بحثی نیست اما حالا آن قدر اعتماد به نفس داریم که در باره سوء رفتارمون حتی کتاب بنویسیم. تعداد کتاب ها در این مورد شاید به 10 جلد هم برسد.
از کتاب خلقیات مرحوم جمال زاده بگیر تا " ما چگونه ما شدیم" دکترزیبا کلام. نسخ PDF همه اینها در اینترنت دردسترس هستند. کتاب " جامعه شناسی خودمانی" حسن نراقی خیلی جمع و جور و جالبه.
مژگان عزیز از آنجایی که نام مسعوده خیلی متداول نیست اگر با عجله نگاه شود با مسعود اشتباه میشود. بهر حال من دختر بدنیا آمده ام . جهت اطلاع ، بدون هیچ رنجش.
وقتی که این صحبتها را میخوانم ـ دِلگیر میشوم، هیچ مَملکتی را نمیشناسم که در زیرِ پنجاه سال آنقدر تغییر کرده و مردمانَش خُلق و خوی دیگری پیدا کردند.
ما ایرانیان همیشه ایراداتِ رفتاری و عیوبِ اَخلاقی داشتیم، آن را رَد نمیکنم، بارها و بارها آن را در کُتبِ مختلف خوانده اما این چیزی که حالا با آن برخورد میکنیم ـ انگاری کاملاً متفاوت با آنی است که بیش از شورشِ کثیفِ ۲۲ بهمن ۵۷ خورشیدی دیده و حس میکردیم.
نمی دانم حکایتِ همه ی ما به کجا و چگونه ختم میشود، دلم برای بچهها و جوانان سوخته که آن چیزی را که ما دیده ـ عشق، احساس، محبت، دلسوزی و فداکاری را به چشم کِشیدیم ـ اینها یک مثقالِ آن را نخواهند دید و حِس نخواهند کرد.
@massoudeh_khalili
مسعوده خانمِ عزیز کم توجهی منو ببخشین :* از اینکه هم جنسیم خوشحالم :)))
@RedWine
به نظرِ من ما قبل از انقلاب هم همین بودیم. همین بودیم که انقلاب شد :)) ما به رشدِ فرهنگی نیاز مبرم داریم.
و ممنون که میخونین :)