«سلیمون»
(پیش از این داستان٬ کریم طناب٬ برجک٬ سوری و سوری نامه را بخوانید)
ونوس ترابی
این پنجمین بار است از صبح. زر زر این تلفن قطع نمی شود. تنم نمی کشد حتی نمره را نگاه کنم. کارگری در شهر غریب برای منی که چهل و هشت ساله ای هشتاد کفن پوسانده ام٬ مثل سمباده روی دیوار سنگی طویله ست که محض فرار از سرما روی هم بار گذاشته باشند. سمباده ام می زنند اینجا. ماله می کشند. شاقول هم نیست برای راست و درست ماندن. شاقول من آن بچه بود که جا گذاشتمش. دیگر چه چیز می تواند تنم را راست کند؟ جا گذاشتم؟ هی سلیمان! به خودت هم دروغ می گویی؟ آنهم در جوار آقا؟ شرم کن! خودش تو را خواسته است که طهارت دل و مغز بگیری. این عشق سم و گناه بود. کمرت خم شد. بچه حرامزاده دادی به دنیا. جان مردم را گرفتی. چطور نمرده ای تا حالا از این بار گناه؟ این بچه که نمی داند سر آدم بریدن چه شکلی ست. این بچه که نمی داند هربار چشمم به سرتاپایش می افتد٬ به آن لپ های آفتاب سوخته و آن شوق مادرانه برای گذاشتن پستان های فنجانی در دهان بچه حرامزاده٬ این منم که از زمین و زمان و آسمان و خاک و طویله و فانوس و مطبح و آهن و چوب نفرین می گیرم. دست دلم تنگ نبود که عاشق تو شدم بچه! من که یک ده را می توانستم با داس زیر و رو کنم٬ در برابر خواهش و نگاه تو شخم خوردم. باکرگی ات را در صحرا ریختم. منی که باکرگی ندیده بودم٬ با تو داماد شدم. وقتی آن چند قطره خون روی خاک ریخت٬ آنقدر ترسیده بودم٬ که از هرچه مرد و مردانگی ست بیزار شدم آنقدر که همان روز می خواستم سر به کوه بگذارم. نمی دانم تو چیزی می دانستی یا نه ولی آرام بودی. درد کشیدی اما دهان کوچکت می خندید. اصلن محض خاطر همان دهان بود که سر آدم بریدم٬ باورت می شود؟ عمری خون حیوان ریخته بودم اما زیباترین خونی که دیده بودم٬ آن چند قطره سرخ آرام و محجوب بود. بعد با خودم فکری شدم مگر خون هم می تواند محجوب شود؟ گفتم جانت را جمع کن بچه حالا یکی می آید بیچاره می شویم! اما بیچارگی تمام مال من بود. تو که معصوم بودی. انگار همین دیروز بود که با زبان لای در مانده اینها را به تو گفتم اما تو با آن خنده ای که بیشتر کش می آمد بیچاره ترم کردی.
- زنت شدم سلیمون!
بچه طفلکی من! چطور فکر کردی این کار می تواند من و تو را زن و شوهر کند وقتی همه ده مرا بابای تو می دانند؟ وقتی خودم آنقدر در خودم گره کور خورده ام که هیچ ناله عاشقانه و هیچ هوسی نمی تواند این کلاف رج به رج گیج و راه گم کرده را به یک نخ مستقیم کارگر باشد. گفتم کارگر؟ من اینجا صبح ها آجر بالا می اندازم٬ ماسه و سیمان بالا و پایین می برم و کمر خمم بهترین گاری برای کیسه های گچ است. عصرها تا خود سحر می روم پابوس آقا و در حرم بست می نشینم تا روزی که گناهانم از تنم چال شوند. من نمی توانم برای تو شوهری کنم با این بار گناه. بگذار نفسم بالا بیاید دختر. بگذار این دست ها پوست کن شوند و آنقدر اشک بریزم تا خون را بشوید. چرا نمی فهمی دختر؟ دو بار که در تن تو آب شدم٬ از فکر کردن به درستی بریدن سر کریم طناب کیفور بودم. هربار که تو را در تاریکی بوسیدم٬ دانه دانه رگ های کریم طناب به چشمم آمد و این دستم از آن دستم بشکن زنان تر بود. من در تن تو دیو می شوم٬ مجنون می شوم٬ جانی تر می شوم. چرا نمی فهمی دختر؟ تن تو مرا سگ می کند! تن تو مرا به گله گرگ ها می برد و بلندترین زوزه ها را می کشم و پی شکارم. این ها را باید بشورم.
تو گل کوچک منی. شوهری کردن برای تو جان و نان روح می خواهد. طاقت بیاور. حالا حتمن با خودت می گویی مشهد می توانست برای من و تو خانه شود. اینجا هیچ کس ما را نمی شناخت. من کارگری می کردم و تو آبگوشت بار می گذاشتی و شب که می شد٬ من بودم و گردن تو و رگ های جهنده و زنی که سیرمانی ندارد و سر به زیر نمی اندازد و تا مرا نابود نکند٬ خواب به چشمش نمی آید. شده است که آرزو کرده ام کاش پستان در دهانم می گذاشت تا بتوانم چشم بر هم بگذارم. تو مادر منی٬ بچه! تو مرا شیر داده ای نه آن پسر را. من خطرناکم٬ سوری! من جانی ام! از فکر اینکه کریم طناب دست بر تو گذاشته باشد٬ می خواهم بروم و قبرش را باز کنم و بقیه بدنش را تکه تکه کنم. برای همین است که باید اینجا آرام بگیرم. اما زبان گفتنش را به تو نداشتم. من اهل گفتن نیستم دختر! من حرف زدن اینطوری بلد نیستم. مگر در مغزم چیزهایی انبار شوند. من زمختم! مگر کجا یادمان داده اند؟ من مردم و مرد سنگ و کوه و آهن است. اگر می توانستم دهانم را هم گل می گرفتم تا تو دردت نیاید. دهانی که از محبت و خواستن تو نگوید را باید گل گرفت. دهانی که نمی گوید حتی از دیدن تو چطور سلیمان خاک بر سر می شود. اما بچه جان! این دهان وقتی می گوید به قربانت بروم٬ فقط حرف نمی زند. آن لحظه چاقو بیاورند و مرا تشنه و با زبانی که مثل چوب ته حلق می سوزد٬ سر ببرند تا قربان تو شوم و من حتی نمی گذارم یک آخ از آن حنجره آش و لاش بیرون بیاید. قربان جانت بروم٬ دختر. از ذهن جانی من چه انتظاری داری جز خون و سر بریدن و مردن؟ من برای تو زبرم. تو سمباده ای. خراش بده تا فرم بگیرم. فقط طاقت بیاور. باید اینجا تطهیر شوم. صدایت را بشنوم همه چیز خراب می شود. صدایت را بشنوم٬ مثل آن اسب که به خیال رامش کرده باشند اما هوای صحرا دیوانه اش کند٬ سر به بیابان می گذارم و به سویت می آیم. حالا از من بیزاری. اما بعد که پاک و مطهر پی ات آمدم و با هم برگشتیم پابوس آقا٬ آن وقت که زن و شوهر واقعی شدیم٬ مرا می بخشی.
قرمساق! این تلفن خفه نمی شود...
- الو؟ تویی حاج نبی؟...گرفتار بودم٬ چیزی شده؟...یعنی چی نیست؟ کجا رفته؟...پس شماها کدوم گوری بودین؟...حال ندار؟ یعنی چی؟ چش بوده؟...گوشیو بده فاطمه٬ بابا اینقدر زر نزن بده دست فاطمه. شاید لیلا هم بدونه چیزی٬ هان؟...الو فاطمه؟...بابا یه دیقه آبغوره نگیر درست حرف بزن...خب؟...از کی؟...شماها سه روزه بی خبرید؟ من که سفارش کرده بودم...صدای گریه بچه نمیومده فهمیدید نیست؟؟...خاک بر سر من که زن و بچه مو٬ یعنی زن و بچه شهیدو گذاشتم به امید شماها...لباساشم نیس؟...مگه میشه کسی چیزی ندیده باشه؟...گوه بگیرن!...نه٬ همین الان راه میفتم...چه کاغذی؟...بازش نکردین که؟ اسم منو نوشته روش؟ بذار تا بیام...گوشیو بده دست حاجی...نبی خوب گوش کن! بینی و بین الله٬ تو چیزی و کسیو ندیدی اطراف خونه ما؟...من می دونم دارم درباره زن شهید حرف می زنم٬ فوری نچسبون به سوری٬ یعنی میگم شاید دشمنای کریم طناب...به پاسگاه؟ آره٬ نه بذار خودم بیام...نه خدافظ.
سوری؟ این کار را با من نکن! نکن سوری. انتقام من را از خودت نگیر. اینطوری نه. بگذار بیایم بعد خودت در همان حیاط پای همان حوض نفله ام کن! تو که لجباز نبودی٬ دختر! چه خاکی بر سر بگیرم؟ چطور جمع و جور کنم این رسوایی و درد را؟ بچه٬ سرتق نباش. بگذار بیایم با هم چمدانت را می بندیم. من دیوانه می شوم. من آدم می کشم تو نباشی. زنجیری می شوم. این ساک لعنتی کجاست؟ ساک می خواهم برای چه؟ دور خودم می گردم به جای تو. باید بزنم به جاده... نکن سوری! نکن!
***
اهالی ده جمع شده اند تا برای سرپرست تنها خانواده شهید ده٬ مراسم آبروداری برگزار کنند. چهلم سلیمان است. نه از سوری خبری شده و نه کسی ردی دارد. همان روز که خبر تصادف سلیمان در جاده گرگان آمد٬ دیگر کسی پی سوری را نگرفت. لفظ گرفته اند که با کسی روی هم ریخته و فرار کرده است. بنیاد شهید قضیه را مختومه حساب کرد. اگر خود همسر شهید حق و حقوق ماهیانه اش را بخواهد به بنیاد می آید٬ بقیه اش داستان های خاله زنکی ست. مردم به احترام سلیمان قضیه را درز گرفته اند. حاج نبی هم تشرها زده است. حالا فقط لیلاست که نامه سوری را در کمد پنهان کرده و روزی چند بار می خواند. خوب می داند اگر کسی این راز را بداند٬ بر قبر سلیمان پهن و سرگین می ریزند. انصاف نیست. اما هم از سوری و سلیمان بیزار است و هم دلش برایشان می سوزد. بلند می شود و سمت پنجره می رود تا با خواندن دوباره نامه٬ به خانه همسایه شان نگاه کند.
انگار خانه سوری و سلیمان به خرابه ای متروکه می ماند. هویج٬ روی دیوار خانه نشسته و شکم برآمده اش را می لیسد. دانه های برف٬ مثل کرک گوسفندی که تازه پشمش را زده اند در هوا پخش است. صدای گاو سلیمان می آید که از درد پر شدن پستان و ترس تاریکی ماغ می کشد. فانوسی که سلیمان هرشب روی طویله روشن می کرد٬ حالا روی قبرش٬ کم سو و تار گرفته می سوزد.
آخرین قسمت این داستان دنباله دار را در هفته بعد بخوانید.
مثل همیشه بسیار زیبا و روان ..... و غمگین بود.
داستان خیلی واقعی بنظر میاد، برای همین هم انقدر به دل مینشینه، چون زیبا نوشته شده و بطن جامعه جهل و خرافات رو نشومون میده. جامعه ی که بیماره و بیگناه.
دست مریزاد، ونوس عزیز.
نویسنده قابلی هستید.
موفق باشید
بسیار عالی. این داستان تمومی نداره. نسل اندر نسل...
سوری جان از لطف دوباره شما خیلی خیلی ممنونم. مایه مباهات من!
جالبه که من برای این مرد گریه کردم...برای جهلش برای دردش برای مرگش. اما سرنوشتی که برای سوری طفلکی من به ذهنم اومده بیشتر قلبمو به درد میاره. گفتم سوری من٬ یاد تامس هاردی و رمان تس افتادم که هاردی از اون به عنوان «تس من» یاد کرده...
درودهای دوباره عزیزم
آخ جهان٬ آخ!
زنده باشید.
منتظر دنباله داستان زیبای شما هستیم،
از بچگی ما پسرها را از گریستن منع کرده و حتی میترساندند، خانم جان ـ مادر بزرگِ مادری من در حالی که اخمِ سنگینی به سویَم کرده ـ میگفت: خجالت نمیکِشی بغض میکنی؟ فردا به تو زن نمیدهند که هیچ - نره خر که شدی ـ باید پیشِ حسن آقا کبابی کار کنی،...
از همه بدتر دایه جانِ باکو زاده ی من بود، وقتی که آن روز به هوای گردو چینی به بالای درخت رفته و همان بالا دلی از عزا درآوردم ـ موقع پائین آمداً آنچنان به سمتِ بوته بِه ژاپنی پرت شدم که خدا رحم کرد که چیزِ خاصی نشده و اما زدم زیرِ گریه و دایه جانم زود به سمتَم آمد و میگفت؛ شگون ندارد مرد گریه کند، برکتِ خانه از بین رفته و تَن را بی عار میسازد.
مادرِ دانشگاه رفته ی من تا اندازهای فرنگی مابی کرده و میگفت: گریه کن اما در تاریکی، خدا مرگ دهد این ژان پُل سارتر که تا به شمیران دست از افکارِ مادرِ بورژوای من بر نمیداشت!
امروزه روز دیگر با خود راحت شده و بغض که هیچ ـ گریه را اگر با پای خود بیاید ـ که آمد، وگرنه با زور به میانِ غم و غصه ی دوری از مملکت و بدبختی ایرانیان آورده و حسابی دل ای دل کُنان ـ هِق هِق کرده و آرام میشوم.
یک روز یکی از دوستانم از من پرسید معیارت برای انتخاب مرد و یارت چیه...چند مورد به ذهنم امد ولی دومیش توانایی رها کردن اشک بود. اولیش هم حیوان دوستی.
و البته که خدا مرگ داد سارتر مادر مرده خانم باز را رد واین عزیز...اما کاش مادرتون پیرو پارتنر سارتر بود تا خودش! گرچه من از فمینیست های دیوانه جنون زده پر از کامپلکس بیزارم اما به زنان قدرتمند که زبان و وجودشان را پس نجابت گندیده پنهان نمی کنند خوشم می آید. (گرچه به حرف های شما ربطی ندارد)
خوشحالم که امروز از هرچه زنجیر جهالت و فرهنگ پوسیده س رهایید. این هم شما خاصیت خاک مورد علاقه من٬ یعنی پاریس باشد!!