مدتی بود که یک زن و شوهر جوان لهستانی در شهر دانشگاهی ما یک شیرینی فروشی فرانسوی راه انداخته بودن و هر چند وقت یکبار من و دوستان برای خوردن ناپلئونی سری به اونجا میزدیم. مشغول خواندن کیهان هوایی و جر و بحث در باره شاه و بختیار بودیم که یک مرد میانسالی در پیاده رو به سوی میز ما آمد و پرسید که آیا ما ایرانی هستیم. گفتم بعله, چطور مگه؟ شروع کرد به شمردن به فارسی.

- یک, دو, سه, چهار, پنج, شش, هفت, هشت, نه, ده.
 
همه مون خندیدیم و ازش پرسیدیم که کجا فارسی یاد گرفته. گفتش که یهودی لهستانی است و در زمان جنگ دوم جهانی خانواده اش را از لهستان کوچ دادند به ایران و در اصفهان اسکانشون دادند.

- وقتی به اصفهان رسیدیم برای اولین بار بعد از چند ماه تخم مرغ خوردیم. هنوز بعد از گذشت اینهمه زمان وقتی تخم مرغ میبینم یاد اصفهان میافتم. عجب گیلاس هایی!

شادی و هیجان کودکانه ای در چهره اش بود که میخواست همه شو همونجا به ماها بگه چون میدونست که ما حرفش رو خوب میفهمیم.

- گاهی وقتها که پولی داشتیم من و دوستم میرفتیم از مغازه ای که پنچری میگرفت و دوچرخه تعمیر میکرد, دوتا دوچرخه کرایه میکردیم و ساعت ها توی کوچه های اصفهان میگشتیم. یکبار وقتی که دوچرخه ها رو به مغازه برگردوندیم دیدیم که هیچ کدوممون پولی تو جیبمون نیست. دوچرخه ها رو جلوی مغازه انداختیم و در رفتیم. صاحب مغازه اومد تو پیاده رو و هی داد زد, پدر سگ ... پدر سگ! ما هم دوان دوان خندیدیم و در رفتیم.

چنان خنده ای بر لبانش بود و از اینکه فقط ما ایرانی ها عمق معنی و مورد استفاده پدر سگ را میدانیم لذت میبرد. کلی با هم خندیدیم و خدا حافظی کرد و رفت.

سالها بعد که اینترنت راه افتاد و عکس ها و مطالب مختلف در باره لهستانی های اصفهان نوشته و چاپ شد به اهمیت این کار خیر ایران اشغال شده پی بردم.