سگ زرد

سپیده مجیدیان

 

هنوز هوا گرگ و میش بود كه آقای روشن از خانه بیرون زِد.

شلوار خاكستری و كت خاكستری پوشیده بود، و بلوز زردی زیر كت با جلیقه خاكستری. موهایش كم پشت بود و به سپیدی میزد، اما چهره اش جوان بود. سامسونت چرمی مشكیش را محكم در دسش گرفته بود. خیابان خلوت، خلوت بود. هوا ابری بود و خاكستری. خواست به آن طرف خیابان برود كه چراغ قرمز شد. ایستاد تا چراغ سبز شود. بعد از چند دقیقه از خیابان رد شد و توی كوچه ایی پیچید، سگ زرد چرك مرده ایی آنطرف جوی آب دراز كشیده بود و پوزه اش را به زمین می مالید. انگار گشنه اش بود.

آقای روشن همینطور كه از جوی می پرید پایش به دست سگ خورد و سگ زوزه ایی كشید و فریاد زد:

"كوری؟"

آقای روشن بی اعتنا از كنار سگ گذشت و زیر لُب غرولند كرد:

"سگ ولگرد كثیف..."

و به راهش ادامه داد. سگ پاچه أو را گرفت و داد زِد:

" سگ حیوان نجیبیست مردك بد قواره!"

آقای روشن تا خودش را جمع و جور كند، سگ زرد پرید رویش و سامسونتش را قاپید. آقای روشن گفت:

"سامسونتمو بده دیرم شده!"

سگ خندید و گفت :

" به شرطها، شروطها..."

آقای روشن با عصبانیت دستانش را بالا و پایین برد و داد زِد:

" چی میگی حیوان ولگرد؟ سامسونتمو گفتم بده بیشعور!"

سگ پرید روی آقای روشن و عینك ته استكانیش را با دندانهایش از چشمان آقای روشن قاپید و پرت كرد توی جوی آب. و با حرص گفت:

"من سگ ولگرد امروز تو را أدب میكنم."

و ادامه داد:

" تو این سامسونت لعنتیت چی داری كه انقدر مهمه؟ زود باش جواب بده تا خرخره ات را نجویدم."

آقای روشن براق شد و گفت:

"هر چی به تو چه؟ أصلاً تو از كجا سرو كله ات پیدا شد؟"

سگ با پوزخند گفت:

"میگی تو این سامسونت چیه یا دل و روده تو را بكشم بیرون؟ مردك دست پا چلفتی.. هان...؟"

آقای روشن كه بدون عینك نمیتوانست ببیند، با حسرت به عینكش كه آب جوی می بردش خیره شد و با لرزی گفت :

" تمام مداركم اون تو هس."

سگ خندید و گفت:

" آها... حالا شد.. بگو چی هست... زود باش... "

آقای روشن من و منی كرد و گفت:

" والا قربان شناسنامه، پاسپورت، مدرك فوق لیسانسم، عقد نامه و خیلی چیزهای دیگر... "

سگ با عصبانیت گفت:

"خیلی چیزهای دیگر.. گفتم اسم ببر.. فهمیدی؟"

آقای روشن دست  پاچه شد و من من كنان گفت 

" سند خونه... مال زنمه... حالا پس میدیش؟"

سگ قهقه ایی زِد و گفت:

" زبانت را میگیرم، و سند خانه زنت را پس میدم. آش كشك خاله ته بخوری پاته، نخوری پاته."

و سامسونت را زیر دستانش گذاشت و سرش را روی سامسونت و به آقای روشن خیره شد.

"معامله خوبیه، نه؟ زبونت رو میگیرم سند و میدم ."

و بدون اینكه منتظر  جواب آقای روشن شود، پرید و زبانش را از حلقومش بیرون كشید.

آقای روشن غرق در خون جیغ میكشید و از درد به خودش می پیچید. سگ سند خانه زن آقای روشن را جلویش انداخت و گفت:

" بیا اینم سند خونه خانم خانما تون."

آقای روشن بهت زده به سگ نگاه كرد و با انگشت به سامسونت اشاره كرد.

سگ دور دهانش را لیسید و زبان آقای روشن را جلویش انداخت و خنده گفت :

"برای مدارك دیگرت باید دل و روده و قلب وجگرت و بدی، فهمیدی؟"

و پرید روی قلب آقای روشن و قلبش را بیرون كشید و به كناری انداخت. آقای روشن همینطور داد می زِد و كمك میخواست. سگ گفت:

"خفه شو! هیشكی به دادت نمی رسه.. بدبخت!"

و بدون تامل تك تك اعضای بدن آقای روشن را از بدنش بیرون كشید. آقای روشن كه از شدت درد به خودش می پیچید به ساعتش نگاه كرد، ساعت هفت صبح بود. دانست كه دیرش شده، اما دراز به دراز افتاده بود و از درد فریاد میكشید.

سگ پوزه خونینش را به شلوار آقای روشن آنقدر مالید تا تمیز شد. سپس تمام اعضای بدن آقای روشن را با دستش كنار هم گذاشت. با خنده گفت:

"بیا اینم سامسونتت، حالا ببینم میخوای چه غلطی بكنی."

و آرام، آرام از كنار آقای روشن رد شد.

بعد از چند قدم برگشت و به آقای روشن گفت:

"سگ حیوان نجیبیست، مردك!"

آقای روشن به سامسونت و اعضای خونین بدنش خیره شد و فكر كرد.

"دیگه به جلسه نمی رسم."

سگ زرد سلانه سلانه از كنارش رد شد و سوت زنان به راهش ادامه داد.