ستاره های آسمان

شقایق رضائی
دالاس، تگزاس

 

فكر كردم كلمهء «رشید» برازنده قد و قامتش است.

پرسیدم شماره پاتون چنده؟

گفت شونزده. اگر كفشی پیدا كنم سه جفت می خرم چون كفش راحت سخت گیرم میاد.

گفت كه روی كلیه راستش به تازگی یك تومور دیده اند. گفت خوشحال بودم بعد از اینهمه شیمی درمانی دارم بهترمی شم كه حالا این سرو كله اش پیدا شد.

گفت قراره عملش با ربات باشه، اسم دكترش یادش نبود.

گفتم فلانی؟

داد زد: آره آره همینه.

گفتم خیلی دكتر خوبیه، همه مریض هاش تعریفش رو می كنند.

خوشحال شد و گفت بار سنگینی از دلش برداشته شده. نمی دونسته از كی بپرسه و دعا می كرده خدا خودش بهش بگه كه امروز از زبون من كلام خدا صادر شده!

بعد تعریف كرد كه سالها از پدر پیرش مواظبت كرده و در حقش كوتاهی نكرده. دو تا از برادرهاش نتونستند به پدرشون برسند، گفت ماها می دونستیم كه در توانشون نیست. بعد از فوت پدر، برادرها نسبت به این برادر قهرشون می گیره. از لغت  resented استفاده كرد.

بعد شروع كرد به اشك ریختن. انتظار نداشتم و خیز برداشتم به سمت دستمال كلینكس.

گفت باید یك دنیای دیگه باشه، پدرم یك شب آمد به خوابم. تا حالا هیچ وقت خوابی به این وضوح و با این حال ندیده بودم. گفت حالش خوبه. پیراهن مورد علاقه اش رو پوشیده بود، همون كه من نگه داشته بودم!

رول گاز را باز كردم، داشتم دور دستش می پیچیدم، سوراخ های مربعی نا مرتب گاز مثل مقنای مادربزرگ بود. بوی عطر مقنا وقتی زیر آن قایم شوی… سوراخ های ریز روسری... پنجره ای برای دیدن بیرون... حفاظ دو گیس بافته.

دانه های طلایی... ستاره های آسمان.

هفت سالم بود. همان روزی كه خبر فوت پدربزرگ را برایش بردیم. تصویری پشت ابر و اشك. از آن صحنه ها كه جا و بیجا از پشت دستانش را روی چشمانت می گذارد.

لباس صورتی با گلهای از نخ طلایی و نقره ای در را باز كرد و همانجا با یك جیغ كشدار دریده شد.

مادربزرگ آن زمان، هم سن حالای من بود.

با خودم می گم یعنی انقدر جوون؟

از آن سال دیگر هیچ ستاره ای مقنای مادربزرگ را نپوشاند و هیچ گلی بر لباسش ننشست.

كارم كه تمام شد چسب را شكل ستاره چیدم و روی گاز چسباندم. گفتم عملت خوب پیش میره، این هم پیش درآمدش!