سوری نامه 

(اول کریم طناب٬ برجک و سوری را بخوانید)

ونوس ترابی

«بامداد» وق می زند. خفه هم نمی شود. حوصله اش را ندارم. لیلا سه بار آمده در طویله خالی را به هم کوبیده است مگر جری شوم و بروم فحش بارانش کنم. نمی روم. بیخود نیست این بچه انقدر بی تاب است. شیرم خشک شده و اگر مادر لیلا نبود نمی دانم چه در حلقش باید می ریختم. رگ های پستانم تیر می کشند. پایین نافم چنگک می زنند. پاهایم گاهی باد می کند و گاهی قلقلکی می شود. اقدس جمکرانی می گوید بی جان شده ام. راست می گوید...بی جان شده ام. جانم رفته است. جان بی معرفت خاک بر سرم دو ماهی می شود که رفته و همه می گویند پای پیاده زده به جاده مشهد. چه احمق بودم که فکر می کردم وقتی دارد گردنم را می بوسد و گوشم را زبان می کشد٬ شکارش کرده ام و دیگر نمی رود. چه خاک بر سر بودم که وقتی دستش روی پستان جان بُرم می کرد و شیر لای انگشتانش می دوید و همان دست را به دهانش می برد تا طعم مادرانگی ام را به زبان بگیرد٬ گفتم دیگر بابای بچه ام شده است و شوهر جانی خودم. گِل بگیرند دهانت را زن! فریاد وای سلیمون کشیدی و چشم هات روی سقف خیره ماند و ندیدی که میان تب دارد گریه می کند و هی می بوسد. داشتی زجرش می دادی. داشت نشانت می داد که می خواهد برود. می خواهد فرار کند. یک «آخ سوری» می گوید و تمام می شود و تا سحر توی تنت آرام می گیرد اما آنقدر پرت بودی که کنده شدن پوستش از پوستت را نفهمیدی. همه اش دروغ بود. همه اش خواب بود. شاید اصلن هیچ وقت مرا به اتاقش نبرده بود. شاید وقتی پرده را کشید٬‌ آن سنگ یخ که روی دلم افتاد و از هیجان زبانم بند آمد هم دروغ بود. اصلن چیزی دل داغ تر از این پرده کشیدن بود؟ چیزی می توانست اینطور نفسم را قیچی کند؟ پرده را که می کشید دکمه بالایی را که هیچ وقت باز نمی کند برای من با یک دست باز کرد. کدامش دروغ بود؟ آن پرده یا آن دکمه؟ مگر بچه می توانست اینطور بیهوش افتاده باشد آنهم بعد از آن گریه های جن زده؟ آخ سلیمان...کجا رفتی؟ شیرم خشک شد. من این بچه را بدون تو نمی خواهم. من هیچ چیز را بدون تو نمی خواهم. اما فکر نکن جان گیوه ترکاندن پشت سرت آنهم پیاده تا مشهد را دارم. چه کنم دیگر. چطور فریاد بزنم. چطور بخواهمت؟ نخواستی. ترسیدی. رفته ای تا با این سیلی از خواب بپرم. تو به من سیلی زده ای. گردنم هنوز کبود است. جای لب هایت را سه هفته زیر پارچه ای که از پیراهنت جر داده بودم٬ قایم کردم. حالا دارد می رود. رنگ به رنگ شدنش هم برایم زیبا بود. بنفش و سبز و زرد و حالا قهوه ای کمرنگ و بعد هم لابد هیچ. ماه دوم را می گویم سلیمان! چه امیدی به مادرانگی من داشتی که این بچه را در دامنم گذاشتی و رفتی. قوت از دهان بچه ات گرفتی. آنقدر گریه کرده ام که جای اشک انگار شیر از چشم هایم بیرون زده باشد٬ پستان هایم شده اند گونی خالی سیب زمینی. روزهای اول آنقدر در بهت بودم که درد فشرده شدن نوک پستان میان لثه های هفت ماهگی یک آدم سرم نمی شد. باید زخم می شد٫‌ کبود می شد٬ به خون می افتاد تا پسرت را مثل یک مخده سنگین که زیر وزنش پایم هم خواب رفته است٬ روی زمین پرت کنم. جیغش یادم بیندازد که بابایی دارد که مثل خودش به دندانم گرفته٬ کبود شده ام از بودنش و تمام دلم خون است. این بچه خود توست سلیمان. مثل تو هم می خواهد هم نمی خواهد.

بیزار شده ام از همه چیز. امروز مادر لیلا آمد و کاغذی آورد و گفت سلیمان به حاج نبی٬ شوهرش٬ زنگ زده و نمره تلفنی داده از نمی دانم کجا که اگر گیر و گرفتاری داشتیم٬ حاج نبی به گوشش برساند. تأکید کرده است که خبررسان فقط حاج نبی باشد و اگر نبود٬ فاطمه مادر لیلا. خاک بر سری سلیمان! می ترسی حتی صدایم را بشنوی. حتی نپرسیدم از کدام جهنم دره ای زنگ زده ای. اما قربان سرتاپایت بروم٬ جهنم جای بدی نیست. لااقل راحت می شویم هردو. تو امام رضای خودت را به من که عشقت بودم ترجیح دادی. چقدر بیچاره ای تو سلیمان. جهنم دره را هر جا بروی با خودت می بری. قسم به بچه ت٬هیچ وقت نمره ات را نخواهم گرفت. تو رفتی٬ سلیمان. تو ترسو بودی. تو و خدای دیوانه وحشی ات را با هم می گذارم یک ور و زندگی و بچه ام را برمیدارم و می روم. به خدا می روم. جایی می روم که دیوانه ترت کنم. هی بگردی و پیدا نکنی. مثل سریال ها. مثل همان ها که طرف بچه اش بزرگ می شود و هیچ کدام نمی دانند که پدر و پسرند. نه! زندگی من سریال نیست. فیلم هم نیست. داستان هم نیست. تو هر وقت بیایی من شل می شوم. من آب می شوم. من لال می شوم. آب دماغم آویزان است و میایی و با شالت دماغم را می گیری و همین دیوانه ام می کند. دروغ می گویم. شماره ات را آنقدر خوانده ام که حالا از برم. هر چهار و دو و پنجی که می شنوم قلبم فریاد می زند سلیمان. هر صفری که لای حرف ها می شنوم یعنی کدی برای رسیدن به تو و نفست. دروغ می گویم. من تابحال هشت بار شماره ات را گرفته ام. دوبار کسی برنداشت. سه بار بوق اشغال می زد. جانم آمد به دهانم. با که حرف می زدی سلیمان؟ تو که مثل من کسی را نداری. از لفظ «نکند» بیزارم. فکرم را می برد به هزار کثافت. موهای سرم می ریزند از درد تو. یک بار هم که خودت برداشتی٬ تا دوبار الو گفتی و دیدی طرف گوشی را نگذاشت٬ خوب فهمیدی منم. تو هم قطع نکردی و فقط گفتی جانم به قربانت. لعنت به تو. باز با پا کشیدی جلو. می ترسی فراموشت کنم٬‌ نه؟ برای همین عشوه می آیی؟ برای همین از جانت مایه می گذاری؟ تو از من نمی ترسی...از تن من می ترسی. این برایم روشن شده است. جانت را قربانی نمی خواهم. انقدر مرد نبودی برای بچه ات بابایی کنی. حالا از جانت برایم نگو.

اما قصه از اینها هم بدتر است سلیمان. جانت را برای خودت نگه دار. دو ماهی ست که رگل نشده ام. شیرم هم خشک شده است. پستان هایم عجیب دردناکند و متورم. روزی سه نوبت٬ شاید همان وقت ها که تو نماز می خوانی٬‌ من بالا می آورم. صدای اوق زدنم خطرناک است. می روم زیرزمین٬‌ مجمع پاشوره برنجی نن جون را می گذارم جلو و تمام رگ و پی و جانم با هر اوق بالا می آید. شده ام مثل اول های حاملگی بامداد. خاک بر سر شدیم باز سلیمان! تو فرارت را بکن مرد. من باید دوباره خودم را جمع و جور کنم.

پریروز هویج آمده بود کنارم روی ایوان. یک آن دیدم دارد شکمم را می لیسد. خودش باز حامله است. شاید هم باید بگویم خودش «هم» حامله است...