دلم میخواهد مادام باشم
نگارمن
مادام هاسمیک برای من نشانههای زنانهگی بسیاری داشت. شیرین بود و دلربا. با موهای بلوندی که به طرز اعجازانگیزی آنها را ضبط و ربطشان میکرد. بافتنی میبافت و از مهمانهایی مثل من و خواهرم که ذائقه بچهگیشان قهوهی تلخ و تارت سیب را نمیپسندید با گاتای خانگی پذیرایی میکرد!
بارها روی زانوی موسیوی مهربانش ژورنالهای رنگی لباسهایش را ورق زدم و داستان گفتم برایش و شعر خواندم تا وقتی که موسیو سرش را به پشتی مبل مخمل قرمزشان تکیه میداد و چرت بیموقعاش را با آفتاب کمحال اتاق، عاشقی میکرد! مادام سر بدون موی شوهرش را میبوسید و محترمانه عذر پیری او را موجه میکرد.
بچهای نداشتند و یک بخاری چدنی روسی که رویش نقش و نگار اشرافیت از دست رفتهی تزار را داشت خانهی بیتکلفشان را گرم میکرد! برشته شدن پوستهای پرتقال روی بخاری، تمام فضا را عطرآگین میکرد.
مادام چاق بود. زمستانها جورابهای پشمی بلند و کلفت میپوشید که هزار چین و واچین بدون شلختهگی از بالا تا پائینشان داشت و گربههای پشمالویش همیشه با کشوقوسِ بدنشان لابهلای جورابها خلسهگی پائیز را فریاد میزدند.
مادام مهربان بود. یکروز همانطور که متر اندازهگیریاش را بر روی بدن نحیف و نابالغ من بالا و پائین میکرد رو به مادرم گفت تیهو! هیچ میدانی زنی که دختر دارد چقدر هم بیشتر فرصت خوشبختی دارد؟ او میتواند دوباره با دخترهایش جوانی کند و با بزرگشدنشان خودش را در زیبائی دخترانش تکرار میکند.
مادام چند ماهی بعد از رفتن موسیواش از دنیا رفت. به گمانم زن به دنیا آمد که تا آخرت همراه یار بماند.
دلم میخواهد مادام باشم، یار و همراه. زنی چاق که دغدغههای اندازههای اندامش او را بیزار نکند. مادام باشم تا عصرانههایم بهانهای باشد برای دیدارهای بیتعارفم.
مادام باشم تا سرخوش، فنجان قهوهام را برگردانم و غشغش بخندم که فالم فال است.
مادام باشم تا بدون وسواسی رقتانگیز باور کنم که جوانی شبابی بود که گذشت و غلطهای زندگیام را به حرمت تارهای سپید شدهام ببخشایم و از نو برخیزم. برخیزم و عاشقیهایم را به صف بکشم و با آسودگی خیال هی خوشگلیهای دنیا را تکرار کنم.
نظرات