طبقه بیستم آسمان خراش دوست جانم
س. مجيديان
در طبقه بیستم، بالكن دوستم نشسته بودم. ظاهراً زود رسیده بودم و بچه ها هنوز تمیز كاریشون تموم نشده بود و به این دلیل به بالكن طبقه بیستم آسمان خراش نازنین دوستم تبعید شدم.
نگاهی به دور و بر كردم آسمان خراشهای ونكوور ما را محاصره كرده بودند. فقط از یك زاویه می شد اقیانوس را دید، آن هم نه كامل. با وجود این تنوع بود و تغییر.
به فرانك فكر میكردم، به او و پدرش داریوش كه از دوستان دایی رحیمم بود، كه هر دو مهندسی شیمی شان را از دانشگاه صنعتی شریف گرفته بودند، كه رحیم و داریوش تو بیابونهای تهران پارس بمب ساخته بودند، كه رحیم را گرفتند چون بر علیه شاه توطئه كرده بود، و ... و... و...
بعدها تو دهه شصت، دایی رحیمم شد یكی از میخكهای سرخ یتیم خاوران.
اما چه كردند با داریوش، ده بار حكم اعدام بهش دادند و پس گرفتند، پونصد بار بهش اعدام مصنوعی دادند. و خوب كه اعصاب و روانش را به هم ریختند. هفت سال زندان با شكنجه تو اوین نصیبش شد.
یكروز كه تو فیس بوك گشت و گذار میكردم دایی داریوش را پیدا كردم. اما ازش جز پوست و استخوان هیچی نمانده بود. به دوستان فیس بوكیم ادش كردم و خلاصه باهاش حرف زدم. طفلك افسرده بود، یعنی داغون. ولی بوی دایی رحیم و میداد ولش نكردم. یاد رحیم برام زنده شد. زنده، زنده.
چند روز بعد، فرانك، دختر دایی داریوش، یار و همراه دایی رحیمم با من تماس گرفت. ذوق كردم!
صدای فرانك و داد و بیدادش هنوز آزارم میداد، بدجور.
همینطور كه از طبقه بیستم آسمان خراش دوست جانم به روبرو نگاه میكردم گفتم: "یعنی چی؟ تو دختر داریوش همرزم دایی رحیمم؟ تو؟ تو؟"
چند وقت بود هر بار با فرانك حرف میزدم از بدبختیهایی كه دولت سوئد بهش داده بود می گفت پرونده هامو رد كردن، پول نداریم، اینجا به مادر مجرد رحم نمیكنند، گیر كردم پولم به هیچی نمیرسه.
پولم به هیچی نمیرسه.
پولم به هیچی نمیرسه.
و من اولین بار گفتم غصه نخور برات میفرستم. اما نشد.
برات میفرستم.
بازم نشد.
با چند تا از دوستانم تماس گرفتم و خواهش عاجزانه كردم به این مادر و پسر كمك كنید. كمكش كنید ... رهنمود بدید ...
اما كمك هیچكس را منطقاً نمتوانست بپذیرد. حالا میگم چرا .
شوهر فرانك توی باند قاچاق مخدر بود.
مافیا.
فكر كنم برای همین سوئد بهش كمك نمی كرد. و الا من از هر كس كه پرسیدم گفت سوئد كشور دمكراتیكی هست كه به زن اهمیت میده ... به زن و بچه اهمیت میده ... به زن و بچه اهمیت میده. میده. میده.
شاید رفیقت خلاف كرده.
خلاف كرده.
خلاف ك—-رده!
بكش كنار، اینا كارشون اینه.
داغ كردم، لرزیدم، دستامو بالا و پایین می بردم و میگفتم: "مگه میشه؟ دختر داریوش؟ دوست و رفیق دایی رحیمم؟"
هنوزم سخته باورش، سخته، خیلی سخته!
بر گردیم به طبقه بیستم آسمان خراش دوست جانم.
دوباره به یاد فرانك افتادم كه با من جر و بحث میكرد و میگفت: "چرا با عمه ام تماس گرفتی"؟
گفتم: "می خواستم بدونم به چه حسابی میتونم برات پول بفرستم."
دوباره داد زِد: "چرا به عباس گفتی؟ تو برام آبرو نذاشتی. اصلاً كمك نمیخوام."
آخر حرفش این بود: "بابا دبیت كارتت و ببر به بانكت و بگو میخوای به این حساب پول بریزی!"
یخ كردم، خم شدم.
یعنی تو بعد از این همه «عاشق پروانه هستم» و «تو بهترینی» ... و «مخلصم» و «چاكرم»، الان داری به من دستور میدی؟"
نداشتیم.
تو طبقه بیستم، آسمان خراش، دوست جانم، كه محاصره شده بود با ده تا آسمان خراش دیگر نشسته بودم و به فرانك فكر میكردم.
نیلو داد زِد: "شام حاضره!"
نظرات