عشق و پنیر بز

مرتضی سلطانی


دیروز ظهر وقت نهار فاطمه من را روی سکوی سردخانه کشید کنار و دست کرد از جیب مانتوی گرد و غبار گرفته اش کاغذی تا شده در آورد و به من داد.

فاطمه از روستای نزدیک سردخانه می آمد پیش ما کار.

اول فکر کردم نامه را او برای من نوشته ولی گفت نامه را مهیار (یکی از کارگرها) برای او نوشته. گفت چون صدایم خوب است داده تا من برایش بخوانم!

برایم توجیه عجیبی بود اما پا پی اش نشدم.

بین یک عالمه صندوق شکسته و سیب وازده روی سکوی سردخانه شرح عشق مهیار را برای عشقش فاطمه خواندم. پسربا شعری عاشقانه شروع کرده و رسیده بود به زیبایی های چهره فاطمه. به اینجا که رسیدم فاطمه از خجالت سرخ شد.

برایم خوشایند نبود ادامه دادنش. ولی او انگار که ذهن من را خوانده باشد گفت: "آقای سلطانی راستشو بگم؟ بهت بگم به کسی نمیگی؟"

گفتم: "نه."

ادامه داد که: "من سواد ندارم. یعنی بابام نذاشت درس بخونم." بعد تعریف کرد که تازه از سه سال پیش آنها یکجا نشین شده اند و قبل از آن عشایر بودند. و خصوصا نمیخواست هرگز مهیار بفهمد که او بیسواد است.

نامه را حالا راحت تر خواندم. مهیار کوشیده بود با کلماتی بعضا زمخت به نامه لحنی خاکی و صمیمانه ببخشد.

بعد فاطمه رفت یک برگه گراف - که روی شانه های سیب ها می گذارند - آورد و با کمک من یک جواب برای این نامه نوشتیم.

خجالت نمی گذاشت مکنونات قلبی اش را راحت بیان کند. این شد که خودم چیزهایی نوشتم که مورد توافق خودش هم باشد. خلاصه خوشحالم که من هم در این پیوند عاشقانه نقشی داشتم.

امروز صبح که فاطمه را سر راه سوار کردیم، طوری که دیگران نفهمند دیدم یک قالب پنیر برایم آورده که می گفت خودش از شیرِ بزهایشان درست کرده.