برای فهم بهتر این داستان٫ دو قسمت قبل را بخوانید:

۱- کریم طناب

۲- برجک

 

مسابقه انشای ایرون

سوم: «سوری»

ونوس ترابی

 

آقا جانم٬ دم هشتی٬ چراغ گرد سوز گذاشته است. صندلی چوبی مطبخ را هم جلوتر روی ایوان. امشب٬ سرک کشیدن هویج لابلای دنبه های آبگوشت ردخور ندارد. لیلا هیچ وقت نمی تواند گربه اش را جمع و جور کند و ایراد می گیرد چرا گربه اش را دمپایی می زنیم. همین پارسال بود آمد و زیر اجاق ما پشت پرده آویزان دست دوز خانم جانم ۶ تا زایید. آنهم از صدقه سر من که نگذاشتم موقع کش رفتن یکی از جوجه غازهای عصمت٬ کمرش سنگ باران شود. از آن وقت هم می آید در مطبخ ما می زاید هم از گوشت و بار و بنه مان ارتزاق می کند. ضرب دمپایی هم حالیش نمی شود. من به لیلا گفته ام اگر گربه اش را جمع نکند هم خودش را می زنم هم توله هایش را سر سیاه زمستان می اندازم سگ دانه دانه شان را بخورد. لیلا فقط نفرین می کند. انگار نه انگار من بچه شیر می دهم و نفرین بگیر نگیر دارد و می زند به شیر بچه. لیلا می گوید تقصیر خودم است که هم روی گربه اش اسم گذاشتم٬ هم نگذاشتم عصمت نفله اش کند. بقیه جورش را هم باید بکشم. هویج دیروز داشت بچه ام را بو می کرد که سر رسیدم. از دیروز تا به حال ۸ دور تسبیح ذکر «یا من ستار» برداشته ام به شکر اینکه بچه ام را نبرده بود برای توله هایش. هوا سرد است و یک تکه نان خشک هم پیدا نمی شود. انقدر مکیده اندش٬ هویج پلاسیده شده و نای راه رفتن ندارد. این بار با دمپایی نزدمش. عوضش ته مانده غذای چوپون حسن را با عدس و آب قلم کله پاچه که از صبحانه آقا جانم مانده بود قاطی کردم و برایش روی ایوان گذاشتم. عین سگ گرسنه بود و صدای خوردن دندانهایش به کاسه روحی می آمد و گوشت تنم ریخت. تا توله هایش جان بگیرند٬ با دمپایی به حسابش نخواهم رسید.

آقا جان دیر کرده امروز. قصه چراغ گردسوز و صندلی را خودش بیاید برایم می گوید. می داند که هیچ نمی پرسم. برایش باید یک جلیقه سبز یشمی ببافم. تازگی ها فیر فیر می کند. کلاه نمدش هم بوی لاشه توپیده گرفته. کاش بگوید برویم سه تایی شهر خرت و پرت خری! دو تا کاموا کافی ست برایش. بالا تنه اش جمع و جور است. شکم هم ندارد. قوت درست حسابی هم نمی اندازد آن پایین آدم دل قرص شود به حال و روزش. برای بچه هم باید یه توپ چلوار بگیرم. کم نیست تا سه سالگی باید قنداق شود. مادر لیلا گفت تترون بگیریم هم بد نیست. بستگی به جیب آقا جان دارد. هرچه او بگوید.

کاش زودتر برگردد. برایش آبگوشت بار گذاشته ام. از کَل حیدر هم شاهی گرفتم هم تره. دوست دارد. می دانم پیاز نقلی هم اشتهایش را باز می کند اما پیدا نکردم. حالا همین پیاز دم دستی را یک کاریش می کنم. شاید اگر ببیند شکل گل چهار قاچش کرده ام٬ هوس نقلی ها از سرش بپرد. ماست را هم دیروز گذاشتم بالای پنج دری تا زیر آفتاب ترش شود. یک تغار ماست ترش و یک پارچ آب و یک کف دست کرفس کوهی خشک و گل محمدی...معجزه می کند. خُلقش باز میشود بالاخره. اما اگر مثل جمعه قبل لج کند و بلند شود پی گردو و کشمش تا آبدوغ خیار سق بزند آنهم وقتی اینطور برایش سنگ تمام گذاشته ام دیگر کفری می شوم. باید یک دستم توی کهنه نجس این بچه باشد و دست دیگرم چاقو و پیاز و سیب زمینی و نخود لوبیا. آدم که انقدر نمک نشناس نمی شود. امشب دیگر از آن تو بمیری ها نیست. باید بیاید و قصه این چراغ گردسوز و صندلی را مفصل بگوید. من خسته ام و خوابم می آید و حالا بعد٬ سرم نمی شود. شیر بچه را داده ام٬ عاروقش را هم گرفته ام تا دل درد نگیرد و مبادا یک وقت وسط ضیافت شام ما ویره اش بگیرد و خانه را روی سرش بگذارد. باید بتوانم با این مرد حرف بزنم. باید به من بگوید چه در مخش می گذرد. باید بیاید جواب لیلا و مادرش را بدهد که از صبح تا حالا چند نوبت تبریک گفته اند و خدا شانس بدهد بلغور کرده اند. عصمت هم مرا که دید کِل کشید. باید خجالت بکشد. این که رسمش نیست. پس من چه؟ شوهر دادن من اینقدر برایش آسان است؟ خدا کند چیز دیگری باشد وگرنه گیوه اش را می کشم روی سرش.

آخ آمد!

خاک بر سرم هنوز سفره را نینداخته ام. حالا تا برود به طویله سری بزند و بعد فانوس بالای درش آویزان کند و چوب را از زیر نردبان بیاورد بیرون و پشت در خانه بگذارد و بعد برود سر شیر آب و پا و صورتش را بشورد و جورابهاش را زیر آب بگیرد و بالای پله آویزان کند٬ دستکم ۱۰ دقیقه ای طول می کشد.

***

- سلام آقا جان. پس چرا اینقدر دیر امشب؟ شام از دهن افتاد که. اینهمه شاهیای تر و تازه و تره هم پلاسیده شد. ولی طوری نیست!‌ من پیچیدمشون لای پارچه همون دم عصری. والا این آبگوشت از بس جوشید و هی آب توش ریختم از ریخت و طعم افتاد. شمام چه کارایی می کنیدا...امروز چه وقت رفتن سر گندمده بود آخه. بیا جلو٬ بسم الله!

تکان نخورد از جایش/

- اشتها ندارم. یه تیکه نون و پیاز با حاج ناصری خوردیم عصری. قلیون هم کشیدم انگار دود معدمو گرفته!

خودم را به نشنیدن می زنم و ملاقه را سفت تر می چسبم. دنبه ها روی آب نارنجی شناورند. با همان ملاقه شکارشان می کنم و می ریزم توی کاسه چینی با گلهای قرمز. صدای خوردن ملاقه به تن چینی را دوست دارم. از بوی آبگوشت هوس انگیز تر است. چینی بند زده دوست ندارد. هرچه می شکند را فوری می ریزم دور. برعکس بقیه مردم که عقیده دارند می شکند چون باید بشکند و نان برود سر سفره مش تقی بند زن. به من دیگر ربطی ندارد. به اندازه کافی چینی شکسته در این ده هست که نان مش تقی هم بیاید سر سفره. من می اندازم دور. برکت را از آشپزخانه می برد.

همینطور که کاسه را تا نیمه پر می کنم و دنبال پیاز و گوجه پخته می گردم٬ حرف هویج را می آورم وسط.

-  نبودی امروز ببینی این هویج ورپریده با اون شکم چسبیده به استخوناش چطور واسه دنبه ها نقشه کشیده بود. نزدمش اما رفت سراغ بچه م. همچین بوش می کرد انگاری داره فکر می کنه کجای بچه مو ببره واسه توله هاش. سر نرسیده بودم معلوم نبود چه آتیشی بسوزونه. ولی من فکر کنم کنجکاو بود بیشتر. بچه مو کی دوست نداره آخه؟ همه جونشون واسه ش در میره. حالا نه که فکر کنی دهن و پک و پوزش خورد به دنبه ها...خدا منو مرگ بده٬ نه! هزار درد و مرض می گیریم. آب کشیدم همه شو. نه مو داره نه نجاست. آبگوشتای من حرف نداره٬ تو که می دونی!

کاسه داغ را با احتیاط می گذارم روبرویش جایی که نشسته و پای راستش را ستون کرده زیر دستش و با چشم های سرخ به قالی خیره شده. کلاه نمدی روی زانوی چپش جوری کیپ شده که آدم با خودش می گوید یعنی کله اش همین قدری کوچک و جمع و جور است؟ منتظرم بیاید جلو. بسم الله زدم. نباید رد کند. یک کاره در می آید که:

- خواستگار داری!

قلبم بار و بندیل بسته کوچ کند به شقیقه ها. نبض صورتم را حس می کنم. یاد کریم که می افتم گوشتم آب می شود. باز چه لقمه ای برایم پیچیده است. بابا من زشتم. چاقم. کوتوله م. بچه دارم. بیوه ام. کسی سراغم نیاید. به پیر به پیغمبر دلم رضا نیست. لعنت به نگاهت که اگر بپرسی٬ تعداد گل ها و رج های قالی را برایت می گوید اما به چشم های من راه نمی دهد. آخرین دست و پایم را هم می زنم که

- داشتم فکر می کردم بریم بازار. باید برای چله زمستون هردوتاتون کارایی بکنم. اینطوری که نمیشه لخت و عور با یه تیکه کت بری بیرون. یه هفته ای می بافمش. کاری که نداره. اون بالا که گاوا چرا می کنن٬‌ منم میل می بافم. نه که فکر کنی می خوام خرج روی دستت بذارما. نه...واسه خودم هیچی نمی خوام. مگه ادم چقدر لباس پشمی می خاد. یه شلیته دارم که هشت لایه کلفت داره با یه شلوار لایه نمدی. بسه برام. شما دوتا مردای من باس گرم و نو نوار باشین.

نگاهش را بار گذاشته اند. قلبم را انگار با داس چیده باشند٬ تکه هایش پخش می شود توی سینه.

- کری یا خودت رو به نفهمیدن و نشنیدن می زنی؟ باس شوهر کنی. مثل بقیه دخترا. یکی پیدا شده. غربتیه٬‌ اهل تهرون. همه چیزشو درآوردم. بچه بدی نیست. اینجا بیوه شهید حساب می شی. کسی نمیاد خواستگاریت. حالا که یه غریبه پیدا شده٬ هم واسه تو شوهر میشه هم واسه این...بچه...بابا. اینجوری نمیشه که.

شخمم می زند. ریشه موهایم روی سر زُق زُق می کند. این دیگر چه دردی ست.

-  بابای بچه م؟ پس تو کی هستی؟

چشم هایش را می بندد و لب هایش زیر سبیل گم می شود. دست یله داده اش روی پای راست مشت کرده است. دارد می سوزد اما نمی گوید.

غُل می زنم که

- تو بی غیرتی سلیمون!

 

کلاه نمدی را پرت می کند سمت دیوار.

- زبون به دهن بگیر!

تازه انگار جا افتاده ام روی آتش. تو بگو روی هرچه هیزم خشک آب ندیده. اشک چشم هایم بخار شده است. جری تر می توپم

- گفتم غیرت دردت اومد؟ بس نبود دادیم به اون مرتیکه نردبون؟ می دونی چه زجری...

- امشب نه بچه...مرگ مادرت نکن!

پا می شود می رود سمت در.

- اگر از خونه بری بیرون تا تنم می کشه جیغ می زنم سلیمون. یه عمر بهت گفتم آقا جان چون جونم بودی نه اینکه بابام باشی. انگار خودتم باورت شده من دختر خونی و تنی تم؟

به دیوار تکیه داد و آرام نشست نزدیک در. دو دستش را روی سر به حالتی نزار خم کرد و بی آنکه نگاهم کند٬‌ نالید

- بیچاره م کردی دختر. توی این سن بار گناه کبیره گذاشتی روی شونه م. به خاطرت خون...

یک هیزم می ترکانم که

- تو حتی اسممو صدا نمی زنی. به چشمام نگاه نمی کنی. چطور پوستم کنده نشه از اینکه توی گوش بچه خودت اذون نگفتی و براش اسم نذاشتی؟

مثل سنگی شده بود که بچگی ها در تیرکمان ممدسن می گذاشتیم تا پسرها جشن کباب گنجشک بگیرند و ما دخترها از دیدن آن مراسم شوم فقط گریه کنیم. پرتاب که می شد نشانه می رفت و می درید و می شکافت و می کشت و روی زمین می افتاد. بلند شد و رفت بالای سر بچه که آرام خوابیده بود.

- توی گوش این اذون بگم؟ چطور بگم؟ با چه زبونی؟ خودم رو گول بزنم؟

-        

بالاخره یک اشک می چکانم. پس هنوز خشک و برهوت نشده است!

- این چه مرض و دردیه که تو داری سلیمون؟ این بچه ماست. من خودم خواستمش. این بچه عشقه. تو هم دوستش داری اما فکر می کنی زنا زاده س یا حروم زاده. اصلن من اذونی که بچه م رو حرومزاده بدونه نمی خوام. توی گوشش هر روز دارم آواز عشق می خونم. هر وقت لب آب پاشوره ش می کنم. یا کهنه ش رو زیر درخت عوض می کنم. اسمش رو هم بالاخره خودم میذارم. خواستم صبوری کنم تا تو راه بیای. اما نمیای. می خای ببرمش زیر دست یه مرد دیگه تا اون براش اسم بذاره و هر روز بهش بگه پدرسگ یا توله سگ؟ تو غیرت نداری؟

من تو می کشم و سلیمان چپق خاموش است. من تلخی تنباکو را روی زبانم مزه می کنم اما چاق نمی شود این چپق...

- انقدر منو کفری نکن دختر. فردا شب این پسره میاد. یه عقد می خونین و خلاص. میری شهر و بچه ت رو با سواد بزرگ می کنی و دیگه خرت هم اینجا گم بشه پی اش نمیای. منم هر چند وقت میرم مشهد زیارت و به این مردم میگم رفتم دیدن...دخترم.

انگار در رگ هایم طبل می کوبند. نفسم با هر ضرب طبل خفقان می گیرد و با شوک برمی گردد. حالا وقت این آسم لعنتی نیست. آخرین باری که سراغم آمد شب اولی بود که کریم طناب مرا روی شانه هایش انداخت و از کوره راه تاریک برد به دخمه ش. از ترس بود یا نفرت٬ با هر نفس مثل مادیانی وحشی که می خواهند با چوب و شلاق و بند رامش کنند٬ شیهه می کشیدم و گلویم را ناخن آن صدا می خراشید. اما انگار دوباره شیهه کشانِ مادیانی ست که با یوغ دارند به استبل می کشانندش. این بار هم مثل بار قبلی کار سلیمان است. افسار در دست اوست. اما برای خودش هی نمی کند و شلاق نمی زند. مرا رام می کند تا به دیگری بدهد.

اما من می خواهم فقط برای او رام شوم. فقط زین او را می خواهم. فقط دهانم برای بوسیدن اوست که شیهه ای غیر از اعتراض می کشد. چقدر باید نفهم باشد که نبیند.

حالا جانم تکه تکه از دهان بیرون می آید. های نفس کش!

- سوری چی شد؟ چه ت شده؟

با همان نفس های بریده٬ سفره را از زیر تغار و کاسه و لیوان و نان و سبزی می کشم. مثل سلیمان که وقتی دارم تماشایش می کنم می گریزد. مثل بوسه ای که می خواهم از ریش های جو گندمی اش بگیرم و رد لب هایم را روی آن موهای خواستنی به قیچی و آب وضو می سپارد.

دیوار و قالی و زمین و زمان را آب آن گوشت که سلاخی اش کرده اند تا ضیافت دست و پا کند٬ می گیرد. این انتقام خون است. انتقام قربانی ست. سبزی ها هنوز تر و تازه اند اما با آن نفس نسیه هم می توانم ببینم که چطور پرز قالی٬ طراوتشان را می کشد. دست به دیوار می گیرم تا بتوانم روی پایم بایستم اما نفسم بالا نمی آید. این میان همه چیز با هم باید اتفاق بیفتد و انگار میان مایعات بدنم با دهان سلیمان ارتباطی وجود دارد که حالیم نبوده پیش از این ها. حالا با رگ هایی که قلبم را به هضم کرده اند٬ و نفسی که نصفه نیمه زندگی را مثل آبی که از چاهی خشک طلب کنند٬ تلمبه می زند٬ خون از بینی ام می پاشد بیرون و شیر از پستان هایم فواره می زند. بچه ام را انگار گاز گرفته باشند٬ چنان نعره همراه با جیغی می کشد که مهتابی صورت سلیمان را می گیراند. با دست های لرزان بچه را از زمین می کَنَد و جانم بابایش قلبم را آب می کند آنقدر که اگر همین حالا سقط شوم از زور درد٬ آرزوی دیگری ندارم.

دوباره حواسش به من جمع می شود و بچه را زیر بغل می گیرد و دست دیگرش زیر سینه من گرد می شود تا به سمت پنجره بکشاندم. هوا را به سختی می کشم تو اما افاقه نمی کند. هنوز شیهه می کشم و خون از بینی ام روان است و پیراهنم از فواره شیر به تنم می چسبد. بچه را زمین می گذارد و مرا بلند می کند و می برد سمت شیر آب و هی می گوید که سرم را بالا نگه دارم.

چشمم سیاهی می رود. جانی ندارم دیگر. کاش بخوابم و بیدار نشوم. می خواهد مرا باز شوهر بدهد و برود. می خواهد از دور بایستد و پیر شود و زن و بچه اش در خانه مرد دیگری نان بخورند و بخوابند.

حس می کنم آب از گردنم می رود توی لباسم. سرم را زیر شیر آب گرفته تا خون قطع شود.

- دردت به جانم سوری نفس بکش. قربان قد و بالات. قربان اخم کردنت. خاک بر سر منِ خاک بر سر که حتی نمی تونم بگم چقدر عاشقتم. نفس بکش دورت بگردم. درد و بلات به جونم.

دارد دست می کشد روی صورتم تا خون ها را بشورد. آب را کف دستش می ریزد و آرام و با احتیاط روی بینی ام می مالد.

- قربان نفس کشیدنت. قربان دست و پات. قربان صورتت. خاک بر سر من الاغ بی لیاقت. من بی غیرت خب تو بگو چیکار کنم. چه گلی به سر بگیرم دختر. الهی من بمیرم تو اینطور آب نشی. نفس بکش. نفس بکش ددم ننه م همه کس و کارم تویی. بچه م تویی. زنم تویی. عشقم تویی. خانمم تویی. خواهر و برادرمم تویی. درد و پیریمم تویی. دردت به جون من تو فقط خوب باش و نفس بکش.

نفسم دارد جا می آید. از شیهه خبری نیست. مرا سفت به خودش چسبانده و دارد موهایم را با حوله خشک می کند. پیشانیم را ریشش قلقلک می دهد. بوی توتون خیس از پیراهنش می آید و نفسش چپق را به صورتم می زند. همه چیزش را دوست دارم. دست های خشنش را. کرک های اصلاح نکرده پشت گردنش را.

قربان صدقه ام می رود و تنم را به خودش فشار می دهد. صدای بچه نمی آید. دلم شور نمی زند. لابد خوابیده است. حالا سیل و زلزله هم بیاید و دنیا کن فیکون شود هم از بغل سلیمان هیچ جا نمی روم. دست میکشد به صورتم و سعی می کند با نرم ترین جای انگشتش صورتم را نوازش کند.

- سلیمون...چرا فرار می کنی از من و این زندگی؟ چرا نمیای بریم یه جای دور که هیچ کس نشناستمون و بچه مون رو بزرگ کنیم. بابا من دخترت نیستم! اینو روزی ۱۷ بار جای اون نمازی که می خونی با خودت تکرار کن.

- کدوم نماز بچه؟ از وقتی گناه کبیره کردم دیگه نخوندم!

صورتش را میان دو دستم می گیرم تا به چشم هایم نگاه کند. گریه کرده است. مثل دم غروب که آمده بود خانه.

- از وقتی نن جون گفت بابام نیستی و به خاطر من زن نگرفتی عاشقت شدم. یادته چندبار مریض شدی و تیمارت کردم؟ چندبار تب و لرز کردی؟

- همه ش از ترس دل بستن به تو بود بچه! تب و لرز و کم اشتهایی و اشک و توبه و توبه شکستن. تو آواره م کردی سوری. تو بیچاره م کردی.

انگشتم در ریش هایش فرو می رود.

بیچارمون کردی سوری. تو می دونستی نمی تونم مقاومت کنم. تو می دونستی توی اون بیابون نمی تونستم داد بزنم به خاطر پاسگاه. تو می دونستی آب می شم توی تنت. هردوتامون رو به فنا دادی بچه.

انگشتم را روی لب هایش می کشم. دهانش نیمه باز است. تنم می سوزد. تب دارم و آب سرد٬ گرم ترم کرده است.

- خودم خواستم. خودم می خوام. سلیمون ظلم نکن. بیا بچه مون رو ورداریم و بریم. من از تو بار گرفتم اما تو از من فقط عذاب وجدان.

- د آخه دختر...اینا که نمی دونن تو بچه من نیستی. اینا که نمی دونن مادرت تورو حامله بود وقتی عقدش کردم. قرار نبود عاشق دخترش بشم. قرار نبود دست بزنم به دخترش

به گریه می افتد و همزمان مرا بیشتر به خودش می فشارد و میان گریه صورتم را رگباری می بوسد.

- گور بابای اینا. بیا بریم از اینجا. انقدرم منو به این مرد اون مرد نده. به خدا یا یه کاری دست خودم میدم یا اونا

دستش را روی دهانم می گذارد. چشمانش نور گرفته اند. دست هایش میان لمس و فرار دارند جان می دهند. لحظه ای می سوزند و لحظه ای زمهریر چله زمستانند که سنگ و استخوان را با هم می ترکاند.

لباس هایم هنوز خیس است و حالا این رطوبت خواستنی به تن سلیمان هم سرایت کرده. از شدت هیجان می لرزم.

- سردمه سلیمون!

همین کافیست تا مرا بردارد و آرام ببرد سمت اتاق کوچکی که همیشه خودش آنجا می خوابد و من و بچه هم در بهارخواب. آرام رختخوابش را پهن می کند و پرده را می کشد. تنم چنان می لرزد که حتی صدایم به سکسکه افتاده است. فقط می گویم: بچه!

می رود و طفل بیچاره را که آب دماغ و اشکش با هم روی صورتش خشکیده و همانطور به خواب رفته است٬ می آورد کنار در اما توی اتاق نمی آورد.

می دانم امشب تنها شبی ست که خودش را از بار گناه و عذاب می خواهد رها کند. می دانم که باید لحظه لحظه اش را به رگ بکشم و در آستانه ۱۵ سالگی به بلوغ ۳۰ سالگی  برسم. همه تنم نبض گرفته است.

***

رابطه پوست با پوست را تنها در تاریکی می شود درک کرد و تفاوت حرارت را به سایش پوست می توان بخشود. می شود به رطوبتی فکر کرد که از تنی به تنی نوسان می گیرد و دست هایی که با پوست های ورق شده حتی در سکوت نوازش از حریر پیشی می گیرند. و تنها یک زن می داند که لب هایی که از میان انبوه ریش های نرم روی گردن می نشینند و آن رگ تپنده را به دندان می گیرند و فاصله سرچشمه های حیات زنانه را به زبان می سپارند از سکوت شب و اصطکاک پارچه و نوای چوب و بافته قالی و گوشت و رگ و پی چه ناله ها که بر نمی خیزاند. من همه تن سلیمانم امشب. من خود سلیمانم. من بچه سلیمانم که از خودم زاده شده است. من سلیمان را هم زاییده ام در شبی که نه نماز خوانده است و نه به گناه فکرمی کند. و تنها امشب است که می توانم در هر نفس اسمش را فریاد بزنم بی آنکه آقا جان به دهانم بیاید.

من هیچ جا نمی روم. اینجا خانه و زندگی من است. بچه ام همینجا خوابیده است. اسم بچه ام بامداد است چون تنها حقیقت زندگی من صبح خودش را نشان می دهد.

من هیچ جا نمی روم حتی اگر فردا صبح بیدار شوم و سلیمان برای همیشه رفته باشد.                                                                                                                                                             

تمام. 

سپتامبر ۲۰۲۰

تورنتو