جواهر تویی

نگارمن

 

خونه‌ی مادربزرگ پدری اتاق کرسی داشتیم.

در واقع عمارت اندرونی شامل چند بخش بود که دو بخش اون به نوبت، هر دو فصل یک‌بار، برای اقامت در روزهای زمستونی و تابستونی آماده می‌شدند. اتاق کرسی بزرگترین اتاق بخش زمستانی بود، متصل به ایوون سراسری و رو به آفتاب عالم‌تاب.

کرسی بزرگ و تمیز و پر از وسواس تشریفات!

اتاق تکرار تقویم‌ها.

در نوجوانی که مسافر می‌شدیم به شاهرود، یکی از لذت‌های وصف‌ناپذیر ما، حضور نوه‌های هم‌سن‌وسال در آغوش مادربزرگی زنده‌دل بود که به دور کرسی پر از خاطرا‌‌ش، موهای سپیدش را با قصه‌های شیرین‌اش جوانی می‌کرد.

قصه از روز خواستگاری خانم‌جانم شروع می‌شد، همون‌روزی که دختربچه‌ای پرآرزو برای اولین‌بار نگاه کنجکاو خود را از لای درز پنج‌دری‌ مهمون‌خونه‌ی پدری روانه‌ی پدربزرگ سخت‌گیر و جدی ما کرد. همون پدربزرگی که سال‌های سال در زیر سایه‌ی لطف و مهر زنانه‌گی‌اش، دلش را ربود و حکم‌ران بی‌چون‌وچرای زندگی پر از ماجرایش شد.

زنی که در اوج اقتدار و تجربه گفت، روزی می‌رسد که از آویختن زیباترین و گران‌بهاترین گردن‌بند دنیا نیز عاجز خواهی ماند. گفت روزی می‌رسد که لرزش دستان ناتوانت یاری‌ات نمی‌دهد که بندشوی به بند جواهری. اما جواهر تویی! قدر آن‌ گوهر عشقی را بدان که در درونت داری و در زندگی‌ات مسئول مراقبت از آن باش.

مادربزرگ‌ها هرگز نمی‌‌میرند، بلکه در نسل‌های بعدی، صبح‌به‌صبح با طلوع آفتاب در زنی دیگر زاده می‌شوند.