مسابقه انشای ایرون

 

از ما ست که بر ماست

مسعوده خلیلی



وقتی گل سرخ پرپر شد از باد، دیدی و خاموش نشستی وقتی که صد کوکب در دور دستان این شب درخیمه آسمان ریخت تو روزن خانه را بر تماشای آن لحظه بستی.

از صدای نمازخوانی دسته جمعی عید فطر صبح خیلی زود بیدار شدم. هر چه سعی کردم سرم را زیر لحاف ببرم و گوشهایم را بگیرم تا بلکه بتوانم بخوابم نشد. انگار بلند گوی مسجد را جلوی پنجره اطاقم کار گذاشته بودند. مثل آدمی که تمام صبرش تمام شده باشد از جایم جهیدم و به اطاق پایین رفتم و با پای برهنه بدر حیاط دویدم. توی کوچه خالی بود اما صدا با همان شدت و وضوح شنیده میشد. راه فراری نبود.

فریاد کشیدم, میخواهم دو ساعت بخوابم. از کله سحر شروع کرده اید, بسر خودم فریاد زده بودم, در را بستم و به اطاقم برگشتم. صورتم را توی آینه دیواری نگاه کردم. دور چشمانم حلقه سیاهی بود صورتم زرد و خسته و بیمار بنظر میامد.

ناگهان از توی آینه متوجه نگاه نگران مادرم شدم. برای اینکه نفهمم مرا میپاید خودش را پشت در مخفی کرد. یکبار دیگر از درد ناچاری فریاد کشیدم, صدای بلند نمازعید فطر مثل پتکی برسرم میکوبید گریه ام گرفت و نقش برزمین شدم, صدای مادرم را شنیدم که گفت دختر جون چرا برگشتی مگه نمیدونستی اینجا همه اش همینه. همین اندازه بیادم ماند.

وقتی چشمانم را باز کردم آفتاب روشن, آسمان آبی و صدای پرنده ای در دوردست بیادم آورد که در اینجا تنها هستم. در رختخوابم غلطی زدم و به مادرم فکر کردم, به صورت مهربانش و عینک ذره بینی سنگینی که به چشمهایش میزد و همیشه از داشتن آن گلایه میکرد. به روز آخری که برای خداحافظی بدیدنش رفتم. گفت مادرجون میخواهی تنها بری, نکنه بچگی کنی برنگردی اینجا اقلا همدیگر را داریم.

در آغوشش کشیدم صورتش را بوسیدم و چند لحظه ای هم چنان در بغلم نگهش داشتم. چشمانش پر از اشگ شده بود. نگاهم کرد و گفت اگر بری و بمانی من دیگر عمرم کفاف نمیکند ترا ببینم. مادر عزیزم برمیگردم, فتط یکماه خیلی خسته ام. پسر کوچکم را در بغلش گرفت دستی بصورت او کشید و گفت این بزرگ بشه از اون پسرای خوش قیافه میشه من اونوقت نیستم ولی بگذار بزرگ شدنش را ببینم. به او اطمینان دادم که فقط یکی دو ماهه میرویم و زود برمیگردیم.

من آمدم و نمی دانستم که بر سر قولم با او نمیمانم.