مسابقه انشای ایرون

نقش طلايه‌داران پاییز بر پرچم‌هایی  در طیف گرم آلویی، طلایی و نارنجی خبر از تغییر فصل می‌دهد. باز هم ناگهانی در نگارکده‌ی تجسمی باغ هنر تذهیب به نمایش گذاشته شده ولی هیچ بازدید کننده‌ای وقت ایستادن و تماشا ندارد.  

برگ‌های قرمز و مچاله چون پیاله‌هایی پر خون آماده‌اند  تا رنگ کافی برای ترسم خطوط مورب و موازی بر سیمای گداختگان دچار تب و سرگیجه‌ی پاییزی باشد.  آرایش رزم. خواب رفتگی سر‌شاخه‌ها و فراموشی آوند‌ها. تنه‌ی درختان که از پوشش برگ تهی می‌شود تا چوبه‌های دار را بنمایاند. نخواب! هشیار باش که  بی‌هوشی پس این خواب، مرگ را در آغوش خود حمل می‌کند. سردی باد پاییز سوزی معمول نیست، تماس لبه‌ی کارد است که پیوندها را جدا می‌کند تا در آغوش خاک بی‌دغدغه بتوان خفت. 

این همه شاید مهملاتی است که من می‌بافم یا شاید پیری است که سخن می‌راند. خود پیری. پیری مگر چه می‌تواند باشد جز ویژگی ظاهری حسی که با رفتن بزرگ‌ترها و پرکشیدن بچه‌ها از آشیان خانه در دل باقی می‌ماند؟ افتادگی پوست جلوه‌ی خستگی سالیان پر اضطرابی است  که برای بهای پیرشدن سالمندان و بزرگ شدن نوباوگان پرداختیم. سالیانی که گویا گمانی بیش نبوده.  دلهره‌ی شب‌های بیماری و روزهای پر تشویش آینده‌ی آنهایی که از پشت سر میایند و راهی که انتخاب می‌کنند. نماد روزگار جوانی که هم ممد حیات بوده و هم حتی زایل کننده‌ی آن.

پیری خضوع است یا شاید شکست، شاید هم کم آوردن و از دست دادن تعادل بر بند نازک زندگی. اعتمادی کامل است در بطن تردیدی خالص. معلق ماندن در خردگرایی آلوده به خرافات است که محکوم‌مان می‌کند تا گاه  تندتر از شیب راه گام برداریم و گاه در درنگی عجولانه مدتها درجا بزنیم. نجوایی آرام در پس فریاد اره‌ی هرس‌-پیشه به بهانه‌ی باوروی بیشتر در آینده. 

 اما مگر خود زندگی چیست؟ فرصتی برای فریاد کشیدن سکوت شعله ور آهی و دهنکی به بهانه‌ی تنفس در ژرفای مرداب تعصب و زیاده خواهی. که چه؟ که بمانیم؟ ... می‌روم، می‌دوم و می‌رویم. پادزهر هنگامه‌ی سکون زندگی از جنس پویایی است، می‌دانم. رسوایی با من میاید، اما چه باک که به جایی رسیده‌ام که ترکیب درهم همه و هیچ را باور دارم. هم به تعجیل برجای میخکوب شدن از ترس را  و هم وحدت وجود در لبخند دیگران درک کردن را باور دارم.

خلقت همیشه شگفت زده ام کرده خطوطی بر کاغذی سفید، نقشی روی بوم، لباسی از پارچه‌ای نا بریده که خود تا چندی پیش از آن توده‌ای سفید بر غوزه‌ی پنبه بوده، آرد و تخم مرغ و شکری که خود ذات کیک‌اند. زندگی  توانایی نادیده گرفتن پوچی در لحظه‌ای کش آمده بین بیهودگی و توانمندی است. ولی شاید در پس تنگنای اندیشه حادثه‌ی دگردیسی منتظر است تا نیستی را در قالب پیله‌ی سفید  کفن به پروانه‌ی فرصت تبدیل کند. نمی‌دانم. شاید.

از پیری است یا از زندگی که این قدر خسته‌ام. زندگی در بهار و آفتاب سوختگی می‌خواهم. یاداوری طعم شربت بیدمشک، عطر گلهای مریم و اقاقی را می‌خواهم و لمس گوشواره‌های گیلاس بر بناگوش را...

نوشتن بس است. باید بروم. قابلمه‌ی شلغم روی گاز الان است که سر برود!