اسمت چیست؟

شیدا محمدی

نمی شناختمش. نمی شناختم. اما هر بار که صدایش را می شنیدم، بغضی پنهانی گلویم را می فشرد تا چون ذره ای مذاب در خودش گم و گیجم می کرد. صدایش غمی پنهانی داشت. انگار در گاهی، گاه گاهی دیده بودمش، بوسیده بودمش، و پیش از آنکه عاشقم بشود ترکش کرده بودم، چون حسرتی جانسوز.

نمی شناختم. می شناختمش. وقتی آواز می خواند تمامی خطوط صورتش دور می شد چون رازی ناپیدا. طوری بر دلم چنگ می انداخت که دوست داشتم روی موج صدایش سوار بشوم و در فضا معلق بشوم. متعلق به زمانی دیگر. کهکشانی دورتر. آنقدر دور که وقتی چیزی نبودم جز ذره ای ناپیدا، جز صدای صوت او، اندازه ام بگیرند در ارتعاش حنجره اش.

نمی شناختمش. می شناخت مرا. روزی برگشته بود از گاه، گفته بود اسمت چیست؟ خنده ام گرفته بود. سوالش ساده بود و آشنا. انتظار داشتم قصه ما جور دیگری شروع بشود. مثلا بگوید یکی بود و یکی هرگز نبود. و نبود. اما فقط لبخند زده بود. گفته بود «آه پس اسمت لبخند است؟» و من به حضور ذهن حاذقش خندیده بودم، چنان رها و شاد که خم شده بود و لبهایم را بوسیده بود و من بی آنکه بدانم شتاب دست شده بودم و صورت. چیزی شبیه سیلی. و او گفته بود و من نگفته بودم. و او بود و من نبودم. او خاطره خطرناک درخت شد. خاطره محافظت شده که دیگر کسی جز به الفاظ رمز از آن سخن نمی گفت.

حالا هر بار که گردنم بر می گردد به کج، وقتی زبانم از، وقتی دست هایم به، وقتی پاهایم به رغم، وقتی دلم حتی، وقتی صورتم که، وقتی تا، می دانم در آوازی خیالی مخفی شده است و در بزنگاه خنده ای، وقتی حواسم نیست حالا، باز یکی بود و یکی که هرگز نبود از باد می پرسد «اسمت چیست؟»

 

برخی از کتاب های شیدا محمدی

یواش‌های قرمز 
عکس فوری عشق بازی
افسانه بابا لیلا

او را در فیسبوک دنبال کنید