از شنیده های این روزها

مرتضی سلطانی

 

او: مُری ماتحتم سَرِِ نیزه ست!

من: چرا؟

او: سه ماه حقوقمو ندادن رفتم پول نزول کردم حالا چک هایی که برای ضمانت دادم واخواست شده!

من: ای بابا! چقدر گرفتی؟ چقدر باید بدی؟

او: دو تومن گرفتم باید دو و سیصد پس بدم اونم یک ماه و نیمه! این یارو هم جاکشیه دومی نداره! کاری نداره تو داری یا نداری!

من: آره اینا مث انگل از احتیاج آدما تغذیه می کنن!

او: حالا به زنم میگم بذار لااقل لباسشویی رو بفروشیم. جیغ و داد وگریه راه انداخته میگه: نمیذارم بفروشی. من که از اول زندگی چیزی نداشتم همین یه لباسشویی هم که دارم دلم بهش خوشه رو میخای بفروشی! نمیذارم. اونم راست میگه بنده خدا... به ولله اگه بخاطر بچه م و زنم نبود قرص برنج میخوردم خودمو خلاص میکردم! والا. زندگی نیست ما میکنیم که! شاشیدم تو این زندگی!