خاطرات روزهای کرونایی

 

آن فرانک، دزیره و آلیس در سرزمین آینه ها...و شازده کوچولو

فیروزه خطیبی
 

خواندن را ازپنج شش سالگی  شروع کردم. روی زمین ولو می شدم وبا سختی خبرهای هنری مجله ها را می خواندم و معنی کلمات را از مادرم می پرسیدم. هشت یا نه ساله بودم که توانستم خاطرات برادران امیدوار که دور جهان گشته بودند را در مجله "روشنفکر" بخوانم و وقتی ده سالم بود  برای اولین بار از فروشنده دوره گردی که یک تل کتاب را روی طبق چوبی مخصوص لبو فروشی های آن دوران، روی هم ریخته با پول تو جیبی ام دوتا کتاب خریدم.  البته من یادمه بلال و گل خشخاش را هم روی همین طبق های چرخ دار می فروختند.  خشخاش یک گل خشک صحرایی است که قدمت آن به دوران  باستان برمی گردد و در آن روزها، سر گل خشخاش را می بریدند و توی آن شکر می ریختند و ما آن  دانه های لغزنده را از داخل جام خشک گل  سرمی کشیدیم که می گفتند خواصش بی شمار است. 

کتاب فروش دوره گرد یک بار و فقط همان روزبه محله ما آمد. من و دختر همسایه از یکی از کوچه های بالای محله  برمی گشتیم که به او برخوردیم که بازارگرمی می کرد و باصدای بلند اسم کتاب هایی که تا آن موقع نشنیده بودیم را اعلام می کرد: موبی دیک، سه تفنگدار، دون کیشوت، دن آرام. کتاب فروش ما را که دید دستش را کرد زیرتل کتاب ها و یک مشت کتاب بزرگ و کوچک بیرون کشید و گفت: کتاب کودکان، .. بچه ها بیاین تماشا کنید چی دارم براتون. ما با اشتیاق و کنجکاوی شروع کردیم به جستجو و زیر و رو کردن کتاب ها. من بین مشتی کتاب /دو کتاب پیدا کردم. اولی "آلیس در آنسوی آینه" نوشته لوئیس کارول بود  که قصه "فندق شکن و شاه موش ها "ی  ارنست  هوفمان آلمانی  هم ضمیمه آن بود و یک کتاب دیگرکه جلد آن سبز بود و روی آن با خط سفید نوشته  شده  بود:"جادوگرشهر زمرد"...

وقتی قیمت کتاب ها را پرسیدیم، فروشنده دوره گرد گفت چقدر پول دارید؟ من که خیلی هیجان زده  بودم همه پول های توجیبی که از چند ماه پیش جمع کرده بودم را از توی کیف زیپ دار کوچکم  بیرون کشیدم و با کمک او آن ها را شمردیم دیدیم  ده تومان است. کتاب فروش گفت: ده تومن خوبه. بیا این کتاب "بچه اردک زشت" هانس کریستین آندرسن را هم بردار تا بی حساب بشویم.  من خوشحال ده تومان را کف دست او گذاشتم و کتاب ها را  ازاو گرفتم. دوستم هم با سه تومانش دوکتاب درسی عکس دار گرفت و یک کتابچه راهنمای کلکسیون تمبر. وقتی به خانه رسیدیم غروب شده بود و ما که زمان را در کنارطبق کتابفروشی گم کرده بودیم با دو مادر نگران سرخیابان روبرو شدیم و البته ماجراهای بعد از آن  ازجمله حبس و قرنطینه خانگی به سبک زمان بچگی.

یک سال بعد ما به منزل تازه ای درخیابان باغشاه ، روبروی باغ شعاع السطلنه که ازشاهزاده های طرد شده قاجار بود نقل مکان کردیم. از قرار معلوم، سال ها پیش، باغشاه در بیرون از شهر تهران قرار داشت ولی کم کم با گسترش شهر بخشی از تهران شهر شد. ناصرالدین شاه از این باغ به عنوان باغ ییلاقی خودش استفاده می‌کرد. به دستور رضا خان،  اقبال‌السلطنه وزیر قورخانه، مجسمه ای  از ناصرالدین شاه که به دست میرزا علی اکبر معمار ساخته شده بود و او را سوار بر اسب تنومندی که یک دستش از زمین بلند شده نشان می‌داد، در میان دریاچه همین باغ بر روی سکویی به نمایش گذاشته شده بود.   بعدها  فرمانفرما این باغ را از احمد شاه قاجار خرید  و در دوران  رضا شاه و خیابان‌کشی‌های شهر، باغشاه قطعه قطعه شد.  باقی‌مانده زمینهای باغشاه  در زمان محمدرضاشاه به پادگان سربازها و لشکر گارد واگذار شد و ما هر روز همزمان با غروب آفتاب صدای شیپور و رژه سربازها را می شنیدیم. .

درهمان روزها، با شروع سال درسی  من به مدرسه ای در همین محله رفتم. اولین چیزی که در راهروهای تازه رنگ شده آبی آسمانی مدرسه توجهم را جلب کرد، عکس کتاب بزرگ بالداری در حال پرواز بود  که زیر آن با امضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوشته شده بود: کتاب بخوانید.

در همان راهروی کلاس هفتم بود که با ژاله آشنا شدم که بعدها فهمیدم دو نیمکت آنطرف تر در همان کلاس ما می نشست. ژاله یهودی بود و پدرش  در جایی در خیابان شاه کتابفروشی داشت. ماعصرها با هم به خانه برمی گشتیم. او یک بعد از ظهر زمستانی به مناسبت کریسمس من را به خانه معلم پیانویش خانم باتمانقلیچ برد که درهمان نزدیکی ها کلاس درس موسیقی دایرکرده بود و در آنجا کیک و شربت خوردیم.  یک بار ژاله یک کتاب قطع وزیری با جلد قهوه ای رنگ همراهش بود و گفت که تازه آن را تمام کرده واگر بخواهم می توانم آن را بخوانم. من که از کتاب خواندن بیشتر از درس خواندن لذت می بردم  با خوشحالی کتاب را از او گرفتم. کتاب نوشته آن ماری سلینکو و داستان اولین عشق ناپلئون بناپارت بود.  همان روز شروع به خواندن کردم. دزیره که اسم اصلی او برناردین اوژنی دزیره است دختر یک تاجرابریشم اهل مارسی است که  در سال 1794 با ناپلئون بناپارت نامزد می شود اما دو سال بعد ناپلئون با وجود عشقی که به او داشته  این نامزدی را بهم می زند و در هشتم مارس 1796 با ژوزفین که زنی بانفوذ درجمع بزرگان پاریس بود ازدواج  می کند. دزیره با شنیدن این خبربه ناپلئون نوشت که : «تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی اما من هنوزهم توان فراموش کردن تو را ندارم.  بعدها دزیره ملکه سوئد شد و آخرین باری که به دیدن ناپلئون می رود برای رساندن خبرتبعید او به جزیره سنت هلن و تسلیم اوست. 

چند هفته ای به خواندن کتاب قطور دزیره گذشت که شب و روز من را تسخیر کرده بود.  گاه دررویاهای کودکانه ام خودم را در نقش دزیره می دیدم و مدت ها عاشق  بی قرار ناپلئونچنان در این دنیای خیالی غوطه ور که نمی دانستم دور وبرم چه می گذرد. وقتی کتاب را تمام کردم تعطیلات نوروز بود و نتوانستم ژاله را ببینم  تا به او بگویم چقدر این کتاب را دوست داشتم. بعد از تعطیلات هم مدت ها از ژاله خبری نشد و او دیگر به مدرسه نمی آمد. من هم که هیچ آدرس یا شماره تلفنی از او نداشتم روزها از جلوی خانه مادام باتمانقلیچ رد می شد تا شاید او را بعد از درس پیانو درآنجا پیدا کنم.  مدت ها بعد /یک روز بطور اتفاقی توی خیابان پشت خانه مان دیدمش که لباس سیاه  به تن داشت  و تور سیاهی روی سرش انداخته بود. با تعجب سلام کردم و پرسیدم چی شده. چرا مدرسه نمی آیی؟ گفت پدرم توی تعطیلات عید در تصادف اتومبیل کشته شد و ما مجبور شدیم از این خانه اسباب کشی کنیم. گفتم : مدرسه؟ گفت: فعلا باید به مادرم کمک کنم و به وضعیت کتابفروشی رسیدگی کنیم. گفتم : کتاب دزیره را خوندم. خیلی دوست داشتم. عالی بود. کجا بیارم بهت بدم؟ گفت: کتاب رو به عنوان یادگار از من نگهدار.  بعد مرا در آغوش فشرد و خداحافظی کردیم. مدتی همانجا از پشت، اندام باریک و بلند دوستم را تماشا کردم که می رفت تا درپشت خاطره ها برای همیشه پنهان شود.

چهارده سالگی ام با کتاب "آن فرانک" خاطرات یک دختر جوان رقم خورد. دختری هم سن و سال خودم و یکی ازقربانیان هولوکاست هیتلر که  یادداشت هایش را پنهانی در یک اتاقک زیرشیروانی می نوشت. فضای کوچکی و خفقان آوری که خانواده او  و یک خانواده دیگربه مدت دوسال درآنجا از چشم نازی ها پنهان ماندند. شرایط زندگی آن فرانک در دوران جنگ جهانی و زندگی درخفای او و بخصوص دستگیری آن ها در پایان کتاب و فرستادنشان به کوره های آدمسوزی چنان اثر عمیقی بر روح و جانم گذاشت که مدت ها درحال وهوای این کتاب  زندگی می کردم. انگار آن فرانک را که در 15 سالگی در یک اردوگاه های مرگ جانش را از دست داد می شناختم. مثل دوستی  که دو هفته ای من را  با خودش  به داخل زندگی خصوصی اش برده بود. با کلامش و افکارش خو گرفته بودم. دردهایش را حس می کردم و از آنجایی که هرگزعکس و تصویری از او ندیده بودم، پیش خودم او را به شکل دوست یهودیم "ژاله" مجسم می کردم. با اندامی باریک و بلند و چشم های درشت و سیاه و غمگین زیر تورسیاه عزا. آن روزبرای آن فرانک اشک ریختم برای تمام شدن کتاب و برای "ژاله" دوستی که دیگر نداشتم.    

بعدها کتاب "ربکا" باعث شد دو سه روز از مدرسه فراری بشوم و بی آنکه اهل خانه متوجه بشوند در اطاقم از صبح تا شب و نصف شب  بخوانمش و کتابی بود که نتوانستم تا صفحه آخر را نخوانده ام آن را زمین بگذارم.  کتاب ربکا را دافنه دوموریه رمان نویس بریتانیایی نوشته است و یکی از شاهکارهای کلاسیک ادبیات قرن بیستم به شمار می رود.  راوی رمان زن جوان و بدون نامی است که رفتارهای همسرش – ماکسیم دو وینتر-  و شبحی که از همسر اول از دست رفته او "ربکا" بر زندگی آن ها گسترده شده او را سردرگم می کند. 

سال ها بعد  بخودم جرات دادم دست به کتاب های کتابخانه پدرم بزنم. کتابهایی که تا آن زمان  فقط  از پشت شیشه تماشا کرده بودم و گاه کتاب هفته را که در آن زمان درمی آمد  قبل از اینکه پشت شیشه حبس بشود ورق می زدم و حماسه "گیل گمش" و اولین ترجمه قصه "شازده کوچولو" را هم همانجا خواندم.