مجموعه قصه های کوتاه

 

سگ جون

علیرضا میراسداله


آقای قاضی، خدا شاهده که شوهر من مرد زندگی نبود. نه اهل زن و زندگی نه اهل خدا و پیغمبر. هر شب مست می اومد خونه. عربده می کشید و همسایه ها رو ناراحت می کرد. جای مشتش به در و دیوار خونه هست، برین به چشم خودتون ببینین. یه دفعه چنان با مشت زد توی شیشه و خودشو خونی و مالی کرد که مجبور شدم نصف شبی زنگ بزنم آمبولانس بیاد. اگه بگم صد دفعه کمه هزار بار وسط گل قالی بالا آورد که آخرش انداختم دور، موکت جاش خریدم. خدا که اون بالاس خودش می دونه، ده دفعه سر نماز بودم که اومد چادرم رو از سرم کشید و کتکم زد. شکاک بود الکی بهونه می گرفت و می گفت که من با این و اون ارتباط دارم. نه اینکه خودش این کاره بود باور نمی کرد پالون زنش کج نباشه و اهل نماز و دعا باشه. آقای قاضی من گوشه مسجد بزرگ شدم، خب طاقت نمی آوردم با یه آدم بی دین و ایمون یه عمر سر کنم.

قاضی، اظهارات متهم رو قطع کرد و گفت: برو سر اصل مطلب از روز واقعه بگو.

چشم آقای قاضی، اون روز شوهرم ظهر از خونه رفت. شب قبلش تا خرخره عرق خورده بود، موقعی که از در می رفت بیرون هنوز تلو تلو می خورد. البته من سر نماز بودم ولی متوجه شدم که حالش خوب نیست. معلوم بود که داره می ره که یا با یه زن هر جایی جفت بشه، یا با رفیقاش باز عرق بخوره و تریاک بکشه وگرنه با اون حالی که داشت خونه می موند. می دونستم که شب هم همونجوری برمی گرده و شروع می کنه به آزار دادن من. ولی این بار کور خونده بود. یه دفعه برای همیشه تصمیمم رو گرفتم. نمازم که تموم شد، پاشدم رفتم سر خیابون گوشت خریدم و اومدم آبگوشت بار گذاشتم. یه دستی هم به سر و روی خونه کشیدم و منتظر شدم که برگرده. شب که برگشت بازم مست بود و نرسیده دعوا راه انداخت که چرا پرده اتاق رو نکشیدی و از بیرون دید داره. ولی من توجه نکردم و به جاش با مهربونی ازش خواهش کردم که بیاد توی آشپزخونه غذا بخوریم. سفره رو هم همون جا روی فرش نازک کف آشپزخونه پهن کردم. وقتی نشست و جاگیر شد قابلمه آبگوشت رو از روی گاز برداشتم و رفتم بالای سرش. پشتش به من بود، نمی دید. از فرصت استفاده کردم وقابلمه رو یک جا خالی کردم روی سرش. یک عربده ای کشید آقای قاضی که نگو ولی به دومی نرسید چون حمید از انباری پرید بیرون و با گوشت کوب کوبید توی دهنش.

قاضی حرف متهم رو قطع کرد و با چهره در هم پرسید: صبر کن ببینم، حمید کیه؟ از کجا یهو اومد؟

حمید دیگه، دوست پسرم آقای قاضی، آخه شوهرم که شوهر نبود اصلا آداب زناشویی رو نمی دونست. بلاخره یه قوانینی هست یه دستوری داره، خدا پیغمبری هر زن دیگه ای گرفته بود همون سال اول ولش کرده بود. من بودم که تونستم شیش سال تحملش کنم. آقای قاضی، شما خودتون اهل کتاب و دعا هستن می دونین که هر کاری یه آدابی داره. شوهر من عین گوسفند می افتاد روی من و انگار نه انگار که منم آدمم. دو دقیقه کارش رو می کرد و پس می افتاد، دهنش هم که همیشه بوی عرق می داد. شوهرم اصلا زن داری بلد نبود...

ولش کن، حمید رو بگو؟ اون کی اومد؟ کی از نقشه تو خبردار شد؟

نقشه رو که از یک سال پیش با هم کشیده بودیم ولی عملی نمی کردیم. تا اون روز که بهش زنگ زدم و گفتم بیا تکلیف رو یکسره کنیم. حمید خیلی من رو دوست داشت، می گفت حیفه که گیر این آدم افتادی، دلش می خواست هر جوری شده کمکم کنه که از اون زندگی نجات پیدا کنم. آخه از خونواده درستی بود، بر عکس شوهرم که اصلا معلوم نبود بابا ننه اش کی بودن و کجا بار اومده بود. حمید آدم حسابی بود، خیلی هم به خودش می رسید. برای منم زیاد کادو می خرید. توی بازار کار می کرد. ولی من هیچوقت باهاش نرفتم بازار چون شوهرم هم همون دور و بر کار می کرد

خب، گفتی که حمید با گوشت کوب زد توی دهن شوهرت بعد چی شد؟

بعدش، با گوشت کوب، آهان، زد دیگه. از غروبش رفته بود توی انباری بغل آشپزخونه قایم شده بود. آبگوشت رو که ریختم روی سرشوهرم پرید بیرون گوشت کوب رو برداشت و همچی سریع زد توی دهنش که نگو. منم قالی رو پیچیدم دورش که صداش خفه بشه. خدا شاهده حمید بیچاره مجبور شد پونصد بار، هزار بار، با گوشت کوب بکوبه بهش که صداش کامل بیفته و همسایه ها نیان سروقتمون. مگه می مرد؟ عین سگ جون داشت. خدا باهامون بود، شانس آوردیم، صداشو کسی نشنید. این همسایه بغلیمون یه پسر خل و دیوونه داره همش موسیقی خارجی از اینا که عربده می کشن گوش می ده. اون شب هم صداشو خیلی بلند کرده بود. همسایه ها چند بار از دستش شکایت کرده بودن ولی به خرجش نمی رفت. یه بار همین شوهر مرحوم خودم سیلی زد زیر گوشش، یه قشقرقی شد که نگو. لباس پوشیدنش هم به آدم نمی رفت...

پسر همسایه رو ولش کن. تو قابلمه رو خالی کردی روی سرشوهرت و حمید هم با گوشت کوب زدش تا صداش افتاد، بعدش چی شد؟

هیچی دیگه آقای قاضی همون لای فرش مرد. وقتی که اومدیم فرش رو باز کنیم نمی شد. بسکه این حمید زور داره یه جوری زده بودش که فرشه رفته بود توی تنش. به حضرت عباس اگه دروغ بگم آقای قاضی، انگار سوسک لای دستمال له کرده باشی. بعدش که فرش رو از دورش باز کردیم خیلی دلم سوخت آخه فرشه جهیزیه ام بود. حمید گفت باید ببریمش بیرون یه جایی گم و گورش کنیم. ولی نمی شد. ماشین که نداشتیم آقای قاضی، باید خوردش می کردیم دیگه. این شد که شروع کردیم به بریدنش. هر جاش رو که با چاقو می شد برید، بریدیم، استخوناش رو گذاشتیم، تا صبح که همسایه ها از صداش شک نکنن، با ساتور خورد کردیم. خیلی کار سختی بود آقای قاضی. آخه شوهرم به قول معروف استخون درشت بود و این ساتورمون هم کنده. این دسته اش هم در می اومد هی. صد دفعه بهش گفته بودم یه دست وسایل آشپزخونه نو بگیریم ها. به خدا آقای قاضی اگه شما بگی یه دفعه برای خونه چیزی می خرید می آورد، نمی آورد. اون دستای گنده اش رو می کرد توی جیبش، دراز دراز از در خونه می رفت بیرون، شب هم همون شکلی بر می گشت.

خیلی خب با ساتور خوردش کردین بعدش چی شد؟

بعد هیچی دیگه آقای قاضی، ریختیمش توی چند تا کیسه زباله سیاه، گذاشتیم سر کوچه تا آشغالی ببره که نشد دیگه، گربه ها کار دستمون دادن و کیسه ها رو پاره کردن. به حضرت عباس دولت باید یه فکری برای این گربه های ولگرد تهران بکنه، آشغالی دو دقیقه دیر می کنه، دخل هر چی کیسه زباله است رو می آرن و شهر رو به گند می کشن آقای قاضی.

 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید