بوس خاکی

مرتضی سلطانی

 

مژگان یکی از کارگرهاست که چند هفته ای بود در موردش کنجکاو بودم.

امروز موقع نهار مانده بود با دوستش مریم توی سالن و پشت کپه پوشالها نشسته بودند.

من آمده بودم جَک را ببرم که تصادفا دیدم دارند همدیگه را می بوسند، لبهای همدیگه را می بوسیدند، آنجا پشت پوشالها پر از خاک و خُل شده بودند، با موهای گرد گرفته ی کثیف.

چنان گرمِ این لحظه بودند که حتی صدای من را هم نشنیدند و من بی صدا آمدم بیرون.

من از این دختر جز مهربانی و یاری بچه ها ندیدم. دوستی این دو نفر آنقدر محکم و نزدیک است که حد ندارد. دیدن چنین صحنه ای برایم عجیب و خاص و زیبا بود و البته ته دلم غمی هم بود شاید چون خاک و خلی بودند و مجبور شده بودند در چنین جایی احساسات و عواطف شان را بروز بدهند!

رفتم انتهای سالن نشستم، یک سیگار کشیدم و با نگاهم قطره های آب لولۀ بخار سالن را شمردم، دقیقا تا ۵۷ قطره شمردم!