برای فهم بهتر این داستان٬ اول داستان «کریم طناب» را بخوانید.

مسابقه انشای ایرون

 

دوم: «برجک»

 

ونوس ترابی

 

هر روز می آید. با طفل کوچکی که یا روی سینه اش بقچه پیچ کرده یا روی کولش مچاله شده است. هر وقت نگاهش می کنم٬ فکری می شوم که از بس آن نوزاد را گرد روی سینه و کولش مچاله کرده٬‌ طفل بیچاره هنوز فکر می کند در زهدان مادر شناور است و جای چندانی برای لولیدن ندارد.

گاوها را با صدای بلند هی می کند. تقریبن سه برابر خودش قد و هیکل دارند اما از هیچ کدامشان ابایی ندارد. دست های گوشتالویش یکی به بقچه بند است و با دیگری چوب بلند بالایی را روی سر گاوها می خواباند و زهر چشم می گیرد. راه که می رود٬ گوشت های ژله ای لرزان روی لگن و کفل های پهن اش موجی بالا و پایین می روند. از وقتی دیده امش از بی نظمی و آوارگی گوشت های غیر ورزیده بر استخوان های پنهانی خوشم می آید. مثل آب های ناآرام اند. مثل دریای طوفانی. البته صفت اول را در رمانی خوانده ام که اسمش یادم نمی آید اما یک طور دلچسبی در دهان می چرخد.

آمارش را گرفته ام. کار سختی نبود. مایه اش یک کف دست سازدهنی به پسرکی چرک با سر از ته تراشیده و صورتی آفتاب سوخته و خشک بود٬ صورتی که می ترسیدی دهان اگر باز کند٬‌ پوستش قاچ تا قاچ ترک بردارد.

سوری را از وقتی سرباز تپه شهید کریم ساق چی شده ام٬ می شناسم. اسمش یک جوری هوس انگیز است. پسرک البته آسان آمار نداد و باج گیر قهاری هم بود. تهدید کرد اگر کمربند چرمم را هم تقدیمش نکنم٬‌ می رود به اهالی ده می گوید که آمار سوری را گرفته ام. کم نبود...سوری زن سرباز شهیدی بود که اسمش را روی این تپه مرزی گذاشته بودند. می گفتند در درگیری مرزی با مجاهدین کشته شده. بعضی ها هم اسم کومله را با احتیاط می آوردند که سر کریم ساق چی یا همان کریم طناب را بیخ تا گوش بریده اند. یک سرباز قدیمی میاندوآبی هم داشتیم که چیزهای عجیب غریب دیگری بلغور می کرد. آخر چه کسی می توانست باور کند که کریم طناب با آن ابهت و مهارت دید در مرزبانی٬ سَر و سِری با قاچاقچیان و بلدها داشته باشد. وانگهی٬‌ مگر می شود دستی که سوری را نوازش کرده٬ نان و نمک با حرامی و جاعل و قاچاقچی خورده باشد؟

یک بار سوری را از فاصله ای خیلی نزدیک دیده ام. بعد از پست٬ طرف های ۵ عصر که رفته بودم سمت رودخانه تا پاهایم را از آن پوتین سنگین حیف نان به آب زلال «سرین سو» فرو ببرم٬ دیدمش. داشت بچه اش را در آب می شست. با آن دست های کوتاه گوشتالو٬ سینه بچه را روی ساعد دست چپش انداخته بود و با دست راست آب را مشت می کرد و روی پاها و پایین تنه اش می ریخت. تکه های زردرنگ مدفوع را از روی ران ها هل می داد و آب را همانجا با ظرافت و صبری مادرانه می ریخت. زیر لب چیزهایی می گفت که نمی شنیدم. یحتمل قربان صدقه های مادرانه بود. بچه تکان نمی خورد. برعکس مادرش جثه درشتی نداشت. حتی شبیه آنچه درباره پدرش٬‌ کریم طناب٬ شنیده بودم هم قد بلند نبود.

سوری دولا شده بود و آنطور که بر سنگ مستراح بنشینند٬ پاهایش را باز کرده و بچه را محکم میان دو دستش چسبیده بود و این دست آن دست می کرد. در آن لحظات٬ سینه های آزاد و رگ زده سوری تا نیمه بیرون افتاده بود. پیراهن زردش گل های ریز بنفش داشت و روی نوک سینه هایش مرطوب بود. حدس می زدم شیر پستان ها را پر کرده و اینطور دارد فوران می کند. این تصور آنقدر پاهایم را داغ کرد که حتی آب خنک سرین سو هم نمی توانست از زیر آتشی که همه جانم را می سوزاند٬ آنی هیزم بکشد بیرون. حتی دیدن پاهای برهنه سوری که در گِل های اطراف رود فرو رفته بود٫‌ به تنم رعشه می انداخت. در آن لحظات دیوانگی٬‌ حتی می توانستم لحظه زاییدن آن بچه را تصور کنم و باز گُر بگیرم. می دانستم اگر کریم طناب را تصور کنم که سوری را روی زمین انداخته و رویش خیمه زده است٬ هر آن نعره خواهم زد.

شش ماهی بود افتاده بودم باج گاه کریم طناب و همان هفته اول گرفتار سوری شدم. اما مگر می شد زن شهید را دید زد یا آمارش را گرفت و دردسر نداشت؟ چندباری از پسرهای لات ده کتک خورده بودم که بو برده بودند چشم چرانی می کنم. با آنکه زور تک تکشان را داشتم٬‌ ترجیح داده بودم خفقان بگیرم تا مرا از آن تپه و سوری دور نکنند. سوری ۱۴ ساله ای که به زحمت قدش ۱۵۰ سانت می شد و هر روز تا طرف های عصر بالای تپه می آمد و گاو چرانی می کرد٬ مادری کوچک بود که زیر درخت بزرگی که اسمش را نمی دانم می نشست و روزی چند نوبت پستان کوچکش را در دهان طفل می گذاشت.

خدا مرا بکشد اما از دیدن پستان کوچک سوری دیوانه می شوم. خدا مرا نابود کند اما شده است که بارها و بارها خودم را جای آن طفل فرض کرده ام و تمام شیره وجودم بی امان بیرون پاشیده است. من تنها ۲۱ سال دارم و اینجا در این بیابان و این ده دور افتاده و خدمتی که هر روزش٬‌ مرگ را در تقدس خدمت کادو پیچ می کنند و به خوردت می دهند٬ در هوس دخترکی ۱۵ ساله که زن شهید است٬ می سوزم. خوب می دانم کریم طناب هم از همین برجک و همین بالا گرفتار سوری شده است و باید به او حق داد اگر نتوانسته است ورود دزدها و قاچاقچی ها و مجاهدین و کومله و بقیه را به مرز تشخیص بدهد. این دختر٬ خطرناک است. مثل نور چراغ بالا که در تاریکی شب و جاده ای یک طرفه توی چشم هایت انداخته باشند. یک نقطه روشن در چشم می گذارد که حتی در خواب هم وقتی چشمانت را می بندی٬‌ پشت پلک هایت پت پت می کند.

به نظر نمی آید حواس سوری به اطرافش باشد. مثل یک آدم آهنی فقط بچه را تر و خشک می کند و گهگاه پستان در دهانش می گذارد. نه می خندد نه اخم می کند. تا غروب تنها یک هِی از دهانش بیرون می آید. بچه اش هم مثل خودش است٬ نه گریه می کند نه دست و پا می زند. تقریبن بیشتر ساعت های روز در بقچه اش مچاله شده است. آدم فکر می کند هیچ کدامشان زنده نیستند و فقط ادایش را در می آورند. اما همین سکوت است که سوری را هوس انگیز تر می کند. پیش آمده است که با تصورش ساعت ها در خلوتم بالای برج خودم را خراب کرده ام! در خوابگاه نمی شود. انگار گوش همه تیز است یا حواسشان است دو دستت را بیرون از پتو بگذاری. در حمام هم نمی شود. خود آدم مدام ویرش می گیرد که نکند دوربین وصل کرده باشند بالای دخمه ای که تنها یک دوش نازک دارد با دو سه سوراخ که دوتایش هم گرفته است و آب به زور از آن یکی بیرون می آید. من برجک را دوست دارم. هیچ کس مرا نمی پاید. هیچ کس به تخمش هم نیست آن مادر مرده بالای برج ۶ متری و در سرمایی که آب استخوانت را می کشد٬ چه غلطی دارد می کند. اما من نه سرما می فهمم نه گرما. نگهبانی دیگر سربازان را هم به جان می خرم اما محض اینکه شک نکنند٬‌ باید پول سیاهی ازشان بگیرم. بد نیست٬‌ اما من پولی نیاز ندارم. نه هوس سفر به شهر را دارم نه می خواهم مرخصی بروم و نه پول را برای کسی بفرستم. هم خدمتی هایی که به مرخصی می روند برایم چیزهایی می آورند. پولش را هم می دهم.

من سیگار می خواهم که یواشکی آن بالا در باد وحشی چس دود کنم و یک فندک کوچک که توی پوتین جا شود. بقیه مایحتاجم هم چای و خرما و صابون و یک قوطی تاید و نخ و سوزن است. بقیه چیزها اهمیت چندانی ندارند. حالیم شده است که آن بالا خرما ببرم تا تنم گرم بماند و یک نخ سیگار بهمن بگیرانم. البته اینها مال وقتی است که سوری پیدایش نشود. وقتی می آید٬ مهم نیست چقدر هوا سرد باشد٬ یک سره آتش می شوم و خودم از خودم زبانه می کشم.

آب تنم خشکیده. نفس نمی توانم بکشم. تازگیها با ناخن گوشت گردنم را خراش می دهم و خودم نمی فهمم. فکر خواستگاری کردن به جانم افتاده است اما بعد فکر می کنم اگر قبول نکنند چه؟ احساسم لو می رود و دیگر همین دیدن های یواشکی و بی خطر هم برایم می شود پیراهن عثمان. این دهاتی ها را نباید دست کم گرفت. می روند از کاه کوه می سازند و راپورتم را می دهند که یارو چشم هایش دریده و هیز است و کارم تمام می شود. یا منتقلم می کنند به یک سگ دانی دیگر٬ یا دیگر نمی گذارند اینجا پست دهم.

اما مرگ یک بار شیون یک بار...می روم به آقاجانش می گویم. سُل مشدی آدم معقولی به نظر می آید. برایش می گویم که ما در تهران هم خانه داریم هم ماشین و منهم تک پسرم و خواهرهایم جانشان برایم در می رود. اما بچه سوری مکافات است. خانواده من کولی تر از این حرفها هستند که بچه عروس را بشود بهشان خوراند. البته این دختر٫ زن شهید است. فکر کنم بشود حالیشان کرد که اتفاقن منفعت هایی هم در میان است. برای من این چیزها مهم نیست. من سوری را می خواهم. من دیوانه سوری شده ام. این دختر مرا روانی کرده است. دارم گوشت خودم را می کنم. نوک انگشت هایم از تصور لمس پستان هایش زُق زُق می کند. مامان می گوید از کمبود ویتامین است. وعده می دهد اگر به مرخصی بروم برایم چنین و چنان می کند و فلان سفره را می چیند. من به یک ورم هم نیست. تا شب دامادی ام با سوری٬‌ نه نان حالیم می شود نه نبودش. خوراک من سوری ست. خواب و خواهشم سوری ست. تنم می خارد برای همه دردها و کتک ها و حتی نفله شدن.

پیغام داده ام به آقا جانش که می خواهم به دیدنش بروم این شب جمعه.

سُل مشدی یک کلام پرسیده برای چه.

گفته ام امر خیر.

یک هفته ای است منتظرم بگوید بیا یا نه.

شاش بند شده ام. نان از گلویم پایین نمی رود. تب و لرز می کنم شب ها.  منتظرم یا با گُرز و چماق و قمه سراغم بیایند یا به رسم خودشان یک صندلی دم در ورودی بگذارند و چراغ گردسوزی روشن کنند که یعنی بیا.

 

 

ادامه دارد...