داستان های کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

گاو صندوق اداره دارائی

رسول نفیسی


در همان سالی كه در كوبا انقلاب شد، گاو صندوق ادارهٌ دارایی را هم دزد برد، البته نه این كه این دو واقعه به هم مربوط باشد.  علت این كه ابرقویی ها این دو واقعه را با هم به یاد می آورند این است كه هر واقعه ای در ابرقو به یك مبدأ تاریخی وصل می شود. از این مبدأ ها البته مهمترین سال اوغونی (حملهٌ افغان)، سال وبایی، سالهای قحطی (سالهای جنگ دوم) و بالاخره وزارت بهداری دكتر اقبال (و قدغن شدن تریاك) است.

علت به یاد ماندن انقلاب كوبا در نزد بعضیها این است كه در آن سال حاج رضا، كه بعداً به خردمندی و آینده نگری شهرت پیدا كرد،  پولدار شد. علت پولدار شدن حاج رضا این بود كه آن زمانی که حاجی نبود و توده ای بود از قِبَل انقلاب كوبا پولدار شده بود. در ابرقو البته میگفتند که توده ای های نفتی جنوب باطناً از طرف انگلیس هدایت می شوند، ولی خودشان فكر می كنند که از طرف روسیه هدایت می شوند. و بعداً هم معلوم شد كه توده ای های نفتی عاقلتر از توده ای های روسی بودند، چون همه به جاه و مال رسیدند، كه حاج رضا نمونهٌ درجه یك آن بود.

حاج رضا مثل سایر توده ای ها رادیوهای خارجی گوش می داد و از آن طریق بود كه متوجه شد در كوبا انقلابی در حال شکل گرفتن است. حاجی فوری دست به كار شد و چندین انبار گرفت و همه را از شكر پر كرد. تقریباً هم زمان با پر شدن انبارها، چریكها كوبا را گرفتند و قیمت شكر چندین برابر شد. حاجی شكرها را تدریجاً فروخت و پولدار شد به طرزی كه بعدها به یکی از محترمین پولدار ابرقو تبدیل شد، به نحوی که خوانین بطور پنهانی و كارمندها آشكارا زندگی یا حقوق ماهانهٌ خود را نزد او گرو می گذاشتند و از او قرض می گرفتند.

سرقت صندوق دارایی ابرقو در همان سال انقلاب كوبا صورت گرفت، آن هم نه محتویات، بلكه خود گاوصندوق را از پنجره بالا كشیده و برده بودند. صبح شنبه ای كه ابرقویی ها از خواب بیدار شدند (صبح رعیت ها ساعت ۴ صبح، صبح كارمندها ساعت ۱۰ صبح و صبح خوانین ساعت ۲ بعد از ظهر بود) متوجه شدند كه پنچرهٌ آهنی كه در ارتفاع ده پانزده متری دیوار تعبیه شده بود كنده شده و صندق را از آن جا بالا كشیده اند. البته چگونگی آن كار معلوم نبود و همه می گفتند که این دزدی بدون جرثقیل ممکن نبوده است.

ژاندارم ها محل را محاصره كردند و سركار خاكپور سعی می كرد دزدها را رد زنی كند ولی با توجه به این كه ادارهٌ دولتی روی "سون" سنگی ابرقو ساخته شده بود، این كار محال بود. 

سركار خاكپور اسب علی قلی را كه آخرین اسب بازمانده ابرقو بود و قبلاً برای ابلاغ دستورهای دولتی از آن استفاده می شد، قرض كرده و به اطراف سر كشید. چیزی پیدا نشد. به سورمق و آباده و سعادت آباد و تفت تلگرام زدند كه مواظب رفت و آمدهای ماشینهای مشكوك باشند ولی صندوق دارایی  و با آن حقوق دو ماه كارمندان و مساعدهٌ تعدادی از آنها و انواع مهرها و سندها غیب شده بود.

حاج رضا البته از همه نگران تر بود چون می دانست كه این ماه پرداختی در كار نیست. بعضی كارمندها مثل «ممباقر» كه با حقوق سیصد و بیست تومانی چند سر عائله را سعی می كردند آبرومندانه اداره كنند البته فرصتی یافتند تا ماهی دیگر بدهكاری های معوقه را نپردازند و همه را به گردن دزد دارایی بیاندازند. غضنفر تریاك فروش پسرش را فوری به یزد فرستاد كه به واسطه ها بگوید كه این ماه تریاك نمی خواهد و نفرستند. میرزا احمد نزول پول را فوری سه برابر كرد.

سركار نورالله، امنیهٌ ترك كه آذربایجان را به خاطر ازدواج با كرسون ترك كرده و در ابرقو ساكن شده بود، بار دیگر به احتیاط كاری خودش آفرین گفت. نورالله هم پول و هم تریاك ذخیره داشت، چون با وجود این كه بیست سال بود ساكن ابرقو شده بود، معهذا هنوز غریبه بود، و می دانست كه در روز مبادا كسی به داد او نخواهد رسید. با وجودی كه نورالله تریاكی قدیمی بود در محفل تریاكیها كه از ده پانزده نفر كارمند و خوانین تشكیل می شد راه نداشت. بگذریم كه خود نورالله هم با كسی جوشش نداشت، و بفهمی نفهمی خودش را بهتر از ابرقویی ها می دانست.

علت ماندن نورالله هم  از نظر ابرقویی ها ناروشن بود. چطور كسی می توانست ابرقوی خشك را به خاطر كرسون به آذربایجان سرسبز و پر آب ترجیح دهد؟ كرسون اولاً صدای نكره ای داشت كه از چند خانه آن طرف تر شنیده می شد،  و دوم این كه گر بود. گری در میان محلهٌ خواجه ایها شایع بود و این همان محله ای است كه ابرقویی ها بالاتفاق معتقدبودند كه ساكنین آن دم دارند. این شایعه نمی توانست تایید یا رد شود چون محلهٌ خواجه ای ها حمام مخصوص به خود داشته و هیچ كس حتی نورالله را كه داماد محله اشان بود به آن راه نمی دادند.

سركار نورالله صدایی خشك و سبیل هایی بلند و سفید داشت و زلفش را به  قاعدهٌ ترك ها درست می كرد و روغن می زد. سركار با یك لهجهٌ قفقازی شیرینی صحبت می كرد و در سخن مودب و باملاحظه بود  و به این لحاظ از ابرقویی ها كه با لهجهٌ ساییدهٌ زردشتی - یزدی كه پر از طنز و لغز و كنایه و ضرب المثل بود متمایز می شد. در چند سال اول ساکن شدن در ابرقو سركار نورالله در «روز نجات آذربایجان» لباس فورم قدیمی اش را می پوشید، مدال به سینه می زد، كفش هایش را برق می انداخت با یك حالت قدم رو مانندی حركت می كرد به همه تبریك می گفت.

ابرقویی ها كه كلاً از  تاریخ  جهان خارج از ابرقو بی خبر بودند آن قدر به سركار متلك گفتند كه زنش تبریك گفتن آن روز را قدغن كرد. به هر تقدیر، می توان گفت كه از آن بحران مالی حاصل از دزدان صندوق دارایی، سركار نورالله از معدود كسانی بود كه لطمه ای ندید.

و اما تعقیب قضیهٌ سرقت گاو صندوق دولت ادامه داشت. سركار خاكپور اصلاً به ابرقویی ها ظن نبرد. كار كار حرفه ای بود و از حوصله و استعداد ابرقویی ها خارج. باز كردن رمز صندوق هم كار هر كس نبود و می بایستی كسی با توانایی هایی بیش از  ابرقویی ها باشد تا آن را باز كند. خوانین ولی مدعی شدند كه آسیاب را توده ای ها شب روشن نگه داشته بودند تا صدای پتك هایی كه به در و پنجرهٌ ادارهٌ دارایی می خورده است به گوش كسی نرسد. پس توده ای ها مسؤول دزدی بوده اند و «پولها الان در مسكو است!»

خوانین دروازه میدان كه بعضاً عضو حزب دموكرات قوام بودند و بعضاً طرفدار دربار، با درقلعه ای ها كه عمدتاً توده ای بودند اختلاف شدید داشتند و حتی كار به تفنگ و تفنگ كشی رسیده بود. در آن زمان اولین آسیاب برقی (دیزلی) ابرقو را یک سید توده ای راه انداخته بود تا به رشد شهر و «ایجاد طبقهٌ كارگر» كمك كند. آسیاب شبانه روز تاپ تاپ صدا می كرد و آسیاب های آبی را از رونق می انداخت.

آقا حسام سردفتر كه از بعضی از اسرار با خبر بود به طور سرپوشیده می گفت كار كار صبوری زاده است كه كارمند وارداتی و اهل شیراز بود. آقا حسام اشاره می كرد كه صبوری تمام دار و ندارش را خرج یك خانم طناز شیرازی كرده و مدت ها منتظر فرصت بوده است، و این اولین باری است كه حقوق كارمندان با كمك اصل چهار برای دو ماه و آن هم سر موقع واریز شده بوده است. صبوری زاده پول ها را برداشته و صندوق را گم و گور كرده است و «پولها الان در شیراز است!»

یك نفر آخوند هم سر منبر اشاره ای به «دست خارجی» كرد ولی به گوش كسی نرفت. سركار خاكپور علاقه ای به تعقیب آن خط نداشت چون صبوری زاده با این كه تریاكی نبود عضو محفل تریاكی ها به حساب می آمد و با هم حالت اخوانی داشتند.

در آن ماه مهر نه تریاك،  نه روغن حیوانی، نه چای قلمی اعلا، نه سیگار، نه پارچه فاستونی فروش رفت. در ماه آبان اكثریت مغازه ها از معلم خط دبیرستان مولوی خواسته بودند كه برایشان تابلوی «نسیه داده نمی شود حتی به شما» بنویسد. تنها كسی كه نسیه می داد و با گشاده رویی هم می داد حاج رضا بود.

اوایل ماه آبان بود كه مفتش از تهران فرستادند. ولی او از آباده به این طرف نیامد چون جاده خاكی بود. پس مفتش شیرازی فرستادند. او با یك جیپ دولتی از راه رسید. باریك و بلند بالا، موهای نرم روغن زده، كفش شبرو، و یا حالت راه رفتن عجله زده و حرف زدن با لهجهٌ غلیظ شیرازی و در حالی كه كلمات را نیمه تمام می گذاشت.

مفتش وارد ابرقو شد. بیش از یك نگاه به در و دیوار و داخل اداره نكرد و شب با وجود این كه بساط عرق و تریاك جور بود، معطل نشد و به شیراز برگشت. بعداً سركار خاكپور از او نقل قول كرد كه گفته بود «شكایت از كه كنم خانگی است غمازم!» 

پس حدسها به یقین نزدیك شد، ولی چنان كه حالت ادب مصنوعی ابرقویی هاست كسی به روی صبوری زاده نیاورد. حدود هشت ماه بعد هم او به شیراز منتقل شد و دیگر كسی خبری از او نشنید تا گفتند صبوری زاده به لندن رفته. چندین سال بعد از ابرقویی های مقیم كهریزك خبر رسید كه صبوری زاده برگشته و تحصیلات عالیه كرده است. بعداً باز خبر رسید كه صبوری به یك منصب مهم دولتی رسیده است.

و اما آن بحران مالی طولانی شد. نه تنها آن دو ماه، بلكه چهار ماه بعد از آن دوماه هم به لحاظ اختلاف حساب خبری از حقوق ها نشد. با توجه به این كه حقوق های دولتی تنها ممر ورود پول نقد به ابرقو بود، وضعیت كاسب ها از بد بتر می شد و كارمندها به طبقهٌ روسیاه ابرقو تبدیل شده بودند.

مرادقلی كه متخصص شكایت نوشتن بود با وجودی كه حقوقی از او زایل نشده بود روزی اقلاً یك شكایت به یك مرجعی می نوشت.  بعضی ها مثل آقای پرهیزگار كه اهل مطالعه بود معتقد بودند كه باید دربار وارد ماجرا باشد. ولی كسمایی كه كارگر بازخرید شركت نفت بود و تابستان ها شلوار كوتاه به پا می كرد و كلاه لگنی مثل سیاحان به سر می گذاشت و اوایل تعلیمی هم به دست می گرفت و با لهجهٌ نیمه ابرقویی نیمه آبادانی صحبت می كرد اصلاً مخالف چنین اقدامی بود. «دستگاه تا مغز استخوان فاسد است» و بنابراین شكایت بی فایده است و باید صبر كرد  تا روزی كه «طبقهٌ كارگر» مصدر امور شود و به وضع فقیر بیچاره ها رسیدگی كند.

ابرقویی ها از طبقهٌ كارگر عمله و فعله می فهمیدند و نمی دانستند كه چطور «محمد گنده» و «اس محمد گِل كار» و «سید آقای دشتبون» و «سید سر قلیون» می توانند مسألهٌ دزدی گاوصندوق دارایی را حل كنند. ولی می دانستند كه هدف كسمایی این است كه حرف های گنده بزند و خودش را قاطی طبقهٌ متعین شهر كند.

ولی هر چه بود بی فایده بود. كسمایی اول كه از آبادان برگشته بود خوانین و روسای ادارات را دعوت می كرد و آنها عرق و كباب او را می خوردند و همین كه پا از در بیرون می گذاشت به ریش او می خندیدند و مسخره اش می كردند. شلوار كوتاه كسمایی به خصوص خیلی مورد تمسخر بود، چون كه در آن زمان ابرقویی ها هنوز كرباس آبی می بافتند و بسیاری از رعیت ها هنوز شلوار گشاد كرباسی می پوشیدند. حضور شلوار كوتاه برزنتی در آن جا تحفه بود.

كسمایی بعداً خوانین و بزرگان را ول كرد و سعی كرد با جوان هایی كه از ابرقو برای تحصیل بیرون می رفتند و تابستان بر می گشتند طرح دوستی بیاندازد و با آنها حرف های چپی بزند و مدعی شد كه او توده ای غیر نفتی بوده و از دست توده ای های نفتی فرار كرده و به ابرقو پناه آورده است. ولی باز موثر نیفتاد.

بین دانشجوها شایعه ای قوت گرفت كه كسمایی نه تنها خبرچین بلكه «كارمند محلی» ساواك تازه تأسیس است. سید چین چین این خبر را تأیید كرد و یكی از ابرقویی ها كه معاون رئیس شعبه بانك در شیراز بود رأساً پیغام فرستاد كه خودش حقوق ساواكی كسمایی را پرداخت می كرده است. كسمایی دیگر از آن ضربه سربلند نكرد. به گوشه ای خزید و سالهای نهایی عمر را به نوشتن تاریخ ابرقو می گذراند.

در این اوضاع و احوال صندوق گمشده پیدا شد. صندوق همان جا توی «مقبرهٌ پیر» حدود یك كیلومتری ادارهٌ دارایی افتاده بود و زیلوهای كهنه و اوراق مندرس كتب چاپ سنگی قدیمی آن را پوشانیده بود. چند جای كلنگ هم روی آن دیده می شد و قفل آن را سعی كرده بودند كه با هویهٌ جوشكارها باز كنند، ولی ظاهراً بی نتیجه مانده بود، مثل این كه خواسته بودند بگویند «سعی كردیم باز كنیم ولی نشد». البته كلید هم دیگر به آن صندوق نمی خورد و كسی هم دنبال بازكردن صندق نبود. همه می دانستند پولها جای دیگری است. «آقك» سعی كرد با دیلم و هویهٌ جوشكاری آن را باز كند ولی منصرف شد. می گفتند سگ هم آورده اند و بو كشیده و بوی پول از صندوق نمی آمده، البته كسی سگی ندیده بود. صندوق همان جا در ادارهٌ دارایی جزو «اموال متفرقه» ثبت شد و سالی بعد جزو صندلیهای قراضه و دفاتر پلمب منقضی شده به شیراز منتقل شد و سید اسحق یهودی آن را در مزایده ای خرید، و این خبر از طریق آقا شمس الدین كه در شعبهٌ بانك شیراز كار می كرد به ابرقو رسید.

هفده سال از انقلاب اسلامی گذشته بود كه داماد كسمایی كه از طرف پدر زن مامور پیدا كردن صبوری زاده در لندن شده بود خانهٌ او را كه جایی حوالی «بریكستون»  بود پیدا كرد. داماد كسمایی مامور این بود كه از صبوری ماوقع گم شدن صندوق را بپرسد تا در تكمیل جلد دوم تاریخ ابرقو نوشتهٌ كسمایی ذكر  شود.

داماد كسمایی بی هیچ تشریفاتی وارد خانهٌ محقر صبوری زاده شد كه از طرف دولت انگلیس در اختیار افراد بی بضاعت می گذاشتند. همسر صبوری زاده روزها در خشكشویی كار می كرد و شبها خیاطی. دكتر صبوری زاده از تصلب شرایین و درد مفاصل رنج می برد. داماد شرح ماموریت خود را برای دكتر توضیح داد. صبوری كمی فكر كرد و بی مقدمه گفت كه او در آن ماجرا هیچ كاره بوده است. رفتن او هم به لندن با شركت در امتحان بانك ملی شعبهٌ لندن كه بدنبال كارمند ایرانی زبان انگلیسی دان می گشته صورت گرفته است.

در آن جا صبوری زاده مدعی شد كه برای اولین بار می خواهد پرده از آن راز بردارد. صندوق را كه از پنجره بیرون نبرده بودند، بلكه آن را روی گلیمی گذاشته و بیرون كشیده بودند. در صندوق هم باز نمی شود تا بعداً اسحق جهود آن را می خرد و با تیزاب سلطانی قفل آن را می سوزاند.  او به پولها كاری نداشت بلكه مهرهای ادارهٌ دارایی را می خواست. بعداً او سند قلابی چاپ می كند و با آن مهرها كه شبیه مهرهای دارایی شیراز بوده خداتومان اختلاس می كند. این كه از اول سید اسحق توی كار بوده یا نه، به نظر صبوری مهم نبوده است، چون «جهودها خودشان راساً كاری نمی كنند دیگران را وادار می كنند كه منظورشان را تامین كنند».

داماد خبر را تمام و كمال برای آقای كسمایی نوشت. دیگر در آن زمان كسی قضیهٌ گاو صندوق را به درستی به یاد نمی آورد. آنهایی هم كه به یاد می آوردند نصفشان داستان صبوری زاده را باور نكردند و نصف دیگر از این كه  هیچ كاری از قوم یهود بعید نیست، آن را هم یكی دیگر از اعمال اسرار آمیز آنها به حساب آوردند. ولی اسحق یهودی هیچوقت فرصتی پیدا نکرد که از خود دفاع کند چون هیچوقت همچه اسحقی وجود نداشت و از مهرهای صندوق دارایی هم هیچوقت سوء استفاده نشده بود چون همچه مهرهایی اگر هم بود کارمندان از دم تریاکی اداره حوصله استفاده کردن از آن ها را نداشتند و اغلب انگشت میزدند.