مسابقه انشای ایرون

اول:

صبح جمعه ی یه روزِ زمستونی بود. از معدود روز‌هایی‌ که من در بیمارستان صبح کار بودم. پنج شنبه شب کار وصبح جمعه صبح کار؛ یه شیفت هیجده ساعته! جمعه‌ها معمولاً روزهایِ خلوتِ اتاقِ عمله مگر موردِ اورژانس پیش بیاد ولی‌ ما اون روز یه سزارین با وقتِ قبلی‌ داشتیم. سزارینی که جلویِ اسمِ مریض نوشته شد بود: Golden Baby!

این اصطلاح به نوزادانی اطلاق میشه که به هر دلیلی‌ خاص، ویژه و یا تکرار نشدنی‌ هستند.

همون شب سوپروایزر بهم توضیح داد: مادر در طولِ بارداری دچارِ سر درد‌هایِ شدید شده. بعد از MRI یک هفته س که متوجه شدن تومورِ مغزئ داره. دارن سزارین می‌کنن که بعد از اون تومور رو در بیارن. بچه ی اولشون هم هست. بیمار بیست و پنج ساله است.

فرداش ساعتِ هفت و نیم صبح بیمار رو تو اتاقِ زایمان پذیرش کردم. جوان و زیبا بود و چشماش پرِ ِترس. یه عالمه هم همراه داشت، هم خانواده ی خودش و هم خانواده ی شوهرش! آدم‌هایی‌ شیک و پیک و تابلو پولدار. همه رو پشتِ اتاقِ زایمان جا گذاشتم. قوانین در موردِ بخشِ زایمان عینِ اتاقِ عمله. ورود غیر از بیمار به بخش زایمان ممنوعه. استثنا قائل شدم. به همسرش لباس و کفش و کلاهِ بخشِ زایمان رو دادم و گفتم: "شما هم باهاش بیا."

دخترک خیلی‌ ترسیده بود. هی‌ میپرسید یک ماه و نیم زودتر دنیا اومدنِ بچه طوری نیست. و من هی‌ می‌گفتم نه، نگران نباش.

نیم ساعت بعد بیمار رویِ برانکار همراهِ من و کارگرِ بخش منتظرِ رسیدنِ اسانسور برایِ انتقال به اتاق عمل بودیم. اونجا محلِ بدرقه ی بیماران با خانواده هاشونه. خدا میدونه دربِ اون آسانسور شاهدِ چه لحظاتِ شاد و تلخ و چه اشک‌هایی‌ بوده. خانوادش سعی‌ میکردن نشون ندن که غمگینن. بچه‌هایِ بخشِ زنان هم میخندیدند و سعی‌ میکردند جو رو شاد و امیدبخش کنند. دخترک اما ترسیده بود.

واردِ آسانسور که شدیم، به شوهرش گفتم: شما هم بیا! اینکار ممنوع بود ولی‌ با خودم فکر کردم شاید بیمار آروم شه. دستِ شوهرش رو تا دمِ آخر گرفت. از تو اسانسور شوهرش نمیتونست پاشو بزاره بیرون، چون محوطه ی استریلِ اتاقِ عمل بود. من با مریض رفتم و اونو کارگرِ بخش برگشتن. دمِ آخر شوهرش گفت: ممنون!

نیم ساعت بعد نوزادِ پسرِ ریزنقش و نارسی دنیا اومد که به علتِ سنِ پایین بارداری، مشکلاتِ تنفسی داشت. من مثلِ همه ی سزارین‌ها تو اتاق عمل بودم، بند نافِ قطع کردم و دهانِ نوزاد رو از ترشحاتِ احتمالی‌ تمیز کردم. ولی‌ چون Golden Baby بود، متخصصِ بیهوشی همزمان بالایِ سرش بود. اکسیژن داد، کار‌هایِ لازم رو کرد و من و نرسِ نوزادن بچه رو تو انکوباتور به بخش نوزادان منتقل کردیم. همه ی خانوادش پایین جلویِ آسانسور منتظر بودند. شوهرش خوشحال بود. مادر شوهرش هی‌ میپرسید: بچه خوبه؟ طوریش نیست؟

ولی‌ مادرِ خودش بچه رو که دید گریه کرد. پرسید: "دخترم خوبه؟ "

--نگران نباشین! خوبه.

خانواده ی متمولی داشت. بخش رو پرِ شیرینی‌ و گل کرده بودند.

دخترک قبل از پایانِ شیفتِ من از اتاق عمل به بخشِ زنان منتقل شد. رفتم که میزانِ خونریزیشو چک کنم. هنوز نیمه خواب بود. هی‌ بچشو صدا میزد.

همه ی خانوادهِ خودش تو اتاقش بودند و همه ی خانواده ی شوهرش پشتِ اتاقِ نوزادن. هر کسی‌ دنبالِ اولویت‌هایِ خودش بود. حالم بد شد.

شنبه شب شبکار بودم. به مریض سر زدم. حالش خیلی‌ خوب نبود. برایِ کنترلِ سردردهاش مجبور شده بودند مسکنِ تزریقی بزنند. تحملِ جراحی سزارین و خونریزی و دردِ بعدش ضعیف ترش کرده بود. ولی‌ از تخت پایین آورده بودنش و رفته بود بچه رو دیده بود. یک سره در موردِ بچش حرف میزد. نوزاد هنوز تویِ انکوباتور بود و تحتِ نظر. ولی‌ حالش رو به بهبود بود.

قرار شده بود دکتر پارسا جراحِ مغز دوشنبه صبح بیمار رو عمل کنه. بهتر از پارسا نداشتیم. خوشحال بودم.

دوم:

دوشنبه شب شیفت بودم. بچه‌های بخش گفتن: دکتر پارسا سرِ بیمار رو باز کرده و تومور اینقدر بد جا و گسترده بوده که فقط نمونه گرفته و دوباره سرِ بیمار رو بسته. بیمار به ICU منتقل شده بود. دکتر به خانوادش گفته بود هیچ کاری از دستش برنمیاد و فکر نمیکنه که بیمار زیاد زنده بمونه. جوابِ پاتولوژی چند روز بعد هم حرفِ دکتر رو تایید کرد؛ تومورش از بدخیم‌ترین انواع بود.

خانوادش یک سره گریه میکردند. مادرش خیلی‌ بیقراری میکرد. خانواده ی شوهرش ولی‌ فقط دنبالِ کار‌هایِ نوزاد بودند. شوهرش فقط همه رو نگاه میکرد.

نوزاد آخرِ همون هفته مرخص شد. پدرِ نوزاد بچه رو تحویل گرفته بود. و تمامِ بخش رو دوباره شیرینی‌ داده بودند. بیمار بعد از چند روز منتقل شد بخشِ یازده، بخشِ طبقه ی پایینِ بخشِ ما. من شب‌هایی‌ که زائو نداشتیم اونجا چند ساعتی‌ کمک میدادم. حالِ دخترک خیلی‌ بد بود.

دو تا جراحی  پشتِ هم و خب البته رشدِ مداوم و سریعِ تومور از پا انداخته بودش. مادرِ بیمار همیشه همراهش بود و اونم با دخترک هر روز آب میشد. من هر شیفتم برایِ کنترلِ فشار خون و علائم حیاتی‌ش به اتاقش میرفتم. دیگه از تخت نمیتونست بیاد پایین. ولی‌ یکسره از شوهر و بچش حرف میزد. هر بار بهم میگفت: "شوهرم گرفتارِ نگهداری بچمونه. قراره بیارش ببینمش."

و من هر شیفت از بچه‌هایِ شیفتِ بخشِ یازده میپرسیدم: "بچه رو آوردن؟ شوهرش اومد؟"

و جواب همیشه نه بود. فقط مادر شوهرش چند روز یک بار میومد و بعد از چند دقیقه میرفت. ولی‌ دخترک هر بار به من میگفت: "قراره به زودی شوهرم با بچه بیاد."  قلبم پر از درد میشد هر بار که اینو میگفت. به بچه‌هایِ بخش گفتم: به این دیونه‌ها بگین بیارن بچشو. نمیفهمن داره میمیره؟؟ نمیفهمن چشم به راهه؟؟

بچه‌هایِ بخش هم همه غصه شو میخوردن. میگفتن به مادر شوهرش گفتن ولی‌ گفته بچه هنوز حالش خیلی‌ خوب نیست که بیارنش.

به سوپروایزر گفتم: "یه کاری کنین. به شوهرش زنگ بزنین. شکایت کنین از شوهرش. "

گفت: "فرهمند مسائل شخصی‌ مردم به ما مربوط نیست. هیچکدومِ ما حق نداریم در مساله ی شخصی‌ کسی‌ دخالت کنیم. اونا می‌تونن از دستمون شکایت کنن اگر ما دخالت کنیم. مواظب باش."

حالم بد میشد هر بار که درِ اتاقش رو باز می‌کردم و نگاهِ منتظرش رو میدیدم و ناامیدیِ تویِ نگاهش رو هر بار که منو میدید.

دو ماه گذشته بود. نزدیکِ عید شده بود. حالِ دخترک خیلی‌ بد بود. خیلی‌ بد! ولی‌ هنوز از بچش حرف میزد. صبح که بیمارستان رو ترک می‌کردم، مادر شوهرش رو دیدم. داشت میومد تو بیمارستان. بدو رفتم سراغش. منو خوب یادش بود

--سلام خانم فرهمند. خوب هستین؟

--سلام، مرسی‌. میگم یه جسارتی می‌خوام بکنم. همسرِ پسرتون حالش اصلا خوب نیست. خیلی‌ چشم انتظارِ دیدنِ بچشه. بیارین ببینه دیگه.

اخمشو کشید تو هم: "میاریم. بچه ضعیفه هنوز."

--حالا یه بار طوری نمی‌شه. همسرش کجاست؟؟

با عصبانیت گفت: "گرفتارِ کار و نگهداری بچه."

و رفت!

شیفتِ بعد سوپروایزر تذکر داد بهم: "فرهمند چی‌ گفتی‌ به مادر شوهرش؟ رفته دفتر شکایت از دستت که به این خانم چه. یه بار بهت گفتم مسالهِ شخصی‌ مردم به ما مربوط نیست. مواظب باش. دفعه بعد توبیخ میگیری."

--داره میمیره. وقتی‌ بمیره دیگه نمیتونیم کاری کنیم.

--میدونم فرهمند. منم ناراحتم. همه ناراحتیم. ولی‌ ما در مسائل شخصی‌ مردم نمی‌تونیم دخالت کنیم. ما که نمیدونیم ماجرا چیه.خودشون باید برن شکایت.

--الان تو این اوضاع؟ با این وضعیت شون؟

جواب نداد!

فرداش عید بود. شب رفتم که فشارِ خونِ دخترک رو بگیرم.  دیگه هیچی‌ ازش نمونده بود. از مادرش هم! مچاله رویِ صندلی کنارِ تختِ بیمار نشسته بود. دخترک به زور حرف میزد. نفسش میگرفت. گفت: "عیدِ اولِ بچمه. شوهرم گفته میارش. "

دلم می‌خواست گریه کنم: "انشا‌الله سلامتی‌! عیدِ خودت مبارک. من فردا شیفت نیستم. پسفردا تو سالِ جدید میبینمت. انشا‌الله سالِ خوبی‌ باشه برات." خندید!

شیفت بعد تا رفتم، بدو رفتم اول بخشِ یازده. حتی قبل از بخشِ زایمان! بچه‌هایِ بخش دورِ استیشن جمع شده بودن. رویِ گوشه ی میزِ استیشن یه سفره ی هفت سین کوچولو و شیرینی‌ بود. پرسیدم اومد: اومد؟؟

سرپرستِ بخش دوستم بود. گفت: "شوهره اومد ولی‌ بچه رو نیوورد. گفت محیطِ بیمارستان کثیفه و بچه ممکنه مریض شه."

دلم پرِ غم بود. دردناک بود. گفتم: "من نمیتونم برم فشار خونش رو بگیرم. دیگه نمیتونم."

دوستم گفت: "برو! تو دیگه منتظرش نذار. به اندازه کافی‌ منتظرِ همه چی‌ شده. تو دیگه واسه یه فشار خون منتظرش نذار."

سه شیفتِ دیگه هم فشار خونش رو گرفتم. دیگه حرف نمیزد. اصلا حرف نمیزد. فقط نگاه میکرد. هیچی‌ نمیگفت. آخرِ همون هفته رفت تو کما و منتقل شد بخشِ ICU. دیگه ندیدمش. و چهار روز بعد مرد! بچه‌هایِ بخشِ یازده همه گریهٔ میکردن.

سوم:

از روزی که خبرِ مرگِ اون بیمار رو شنیدم، قسم خوردم، به خودم قول دادم که در مسائل شخصی‌ همه دخالت کنم. قسم خوردم که نترسم از هیچ تذکر و توبیخ و تنبیهی. قسم خوردم که هرگز در هیچ موردی نگم این مساله به من مربوط نمیشه، من که نمیدونم ماجرا چیه. قسم خوردم در مورد هر چه که میبینم و میشنوم و احتمال میدم حرفِ من تاثیری داشته باشه اظهارِنظر کنم. حتی اگر اشتباه کنم، حتی اگر ضرر کنم، حتی اگر خوششون نیاد، حتی اگر همه چیو ندونم. قسم خوردم که حرفم رو بزنم. تلاشم رو بکنم، تا جایی‌ که بهم بگن خفه شو.

روزی که اون بیمار مرد قسم خوردم که دیگه در هیچ موردی ساکت نشینم. نظاره گر نباشم، محتاط نباشم. اگر کاری از دستم برمیاد به واسطه ی مصلحت اندیشی‌ و اینکه به من مربوط نیست، سکوت نکنم، کوتاهی‌ نکنم.

و قسم خوردم در هیچ شرایطی آدمها رو منتظر نذارم. حتی اگر از کسی‌ خوشم نیاد، دعوا داشته باشم، قهر باشم، یا برعکس یا هر چی‌، ولی‌ کسی رو به انتظار نمیگذارم. انتظار آدمها رو می‌کشه.

چهارم:

خدا میدونه از وقتی‌ این تصمیم رو گرفتم، در طولِ این سال‌ها چند بار توبیخ گرفتم، چند بار بهم توهین شد. چند تا دوست رو از دست دادم. چند نفر رو ناراحت کردم و چند نفر منو ناراحت کردن. ولی‌ هرگز و تا به این لحظه زیرِ قسمم نزدم. چون دیگه تحملِ دوباره ی  اون غم و احساسِ گناه از کوتاهی‌ از حرف نزدن، چیزی نگفتن و کاری نکردن رو ندارم.

پنجم:

هر کسی‌ که منو میشناسه، یا باهام دوست، یا همکارمه باید بدونه که چیزی به اسم "مسئله ی شخصی‌" برایِ من وجود نداره. این کلمه برام معنا نداره. چه در موردِ خودم و چه در موردِ دیگران! همه چیز من به همه مربوطه و همه چیزِ دیگران هم به من مربوطه. وسلام!

 

#مژگان

June  29,  2018