سیاوش رستمی وقتی اواخر سال 1353 به سربازی اعزام میشد تصورش را هم نمیکرد چند ماه  بعد کلاه آبی سازمان ملل برسرگذارد و  جزئی از  نیروهای صلحبان  در مرز بین سوریه و اسرائیل در بلندهای جولان و به عبارتی دقیق تر قنیطره مستقر شود.  سیاوش  در روستائی نزدیک  ارومیه به دنیا آمد. پدر بزرگش  به شاهنامه علاقه فراوان داشت و اسامی فرزندان و نوه هایش  اغلب از شخصیت های اساطیری بودند. عصر  ها معمولا به قهوه خانه بزرگی نزدیک میدان ایالت میرفت و با دهنی باز چشم بر نقال میدوخت. برخی اوقات سیاوش را هم با خود میبرد. برگشتنی با هم تو خیابان خیام بستنی میخوردند و پدر بزرگ  سعی میکرد شنیده های خود درقهوه خانه را  مرور نماید.

سربازی رفتن برای اغلب جوانان روستا مهمترین رویداد زندگیشون محسوب میشد. آنها دو سال خدمت کرده و تا آخر عمر بدون اینکه واوی جا بیندازند خاطرات تکراری را  هر موقعیتی از قهوه خانه  تا عزا و عروسی و سرمزرعه تعریف  میکنند.

سیاوش دوره 4 ماهه آموزشی را در پیرانشهر  گذراند و بعد به تیپ مهاباد که جمعی لشگر 64 ارومیه ( آن زمان رضائیه) بود منتقل گردید. همه چیز سیر عادیشو طی میکرد. فاصله ارومیه و مهاباد 110 کیلومتر بود و مرخصی هم به سهولت داده میشد. حالا دیگه همه تو  روستا حدس و گمان می زدند که سیاوش از سربازی برگرده با دختر خاله اش عروسی میکنه یا دختر عموش.

 حدود 6 ماه مانده به پایان خدمت واحد آنها کلا  به ارومیه منتقل شد. شایعاتی شنیده بود که انگار قرار است برای ماموریتی به خارج از کشور اعزام شوند. همقطارانش ده ها جوک درست کرده بودند. دهان فرماندهان هم قرص بود و چیز نمی گفتند. سرانجام تنها ظرف 24 ساعت به دمشق پایتخت سوریه  اعزام شدند. جنگ یوم کیپور به آتش بس منجر شده و دولتهای اسرائیل و سوریه هر دو  به نیروهای ایرانی اعتماد و اجازه داده بودند سربازان ایرانی زیر پرچم آبی  سازمان ملل  آتش بس شکننده بین دو نیروی متخاصم را رصد کنند.نیروهای ایرانی جانشین واحدهایی از ارتش پرو می شدند که مدت ماموریتشون به پایان رسیده بود.

 همه چیز برای سربازان ایرانی و سیاوش تازگی داشت. نکته خیلی مهم  این بود  که آنها مخیر بودند روزهای مرخصی خود را در اسرائیل و یا سوریه سپری کنند. بار اول اکثریت سربازان سوریه را انتخاب و اماکن مقدس در دمشق و اطرافش را زیارت کردند. در مسجد اموی که ساختمانش اساسا یک معبد رومی بود  و قبلا کلیسا و حالا تبدیل به مسجد شده بود راهنما توضیح داد  که اسرای شام در  همین جا به حضور یزید آورده شدند..... خیلی از سربازان گریستند. اما هیجانشان از وقتی شروع شد که برای گذران مرخصی  وارد اسرائیل شدند.

 سیاوش و دوست همشهریش فرزاد به اولین کیبوتص کشاورزی که عمده فعالیتش تولید شیر و لبنیات بود وارد و مورد  استقبال ساکنان قرار گرفتند. آنها خیلی زود با آوراهام و یاکوب  آشنا شدند که هر دو از یهودیان ایرانی بوده و فارسی را به خوبی صحبت میکردند. هر دو ساعات خوشی در  رستوران کیبوتص سپری  میکردند.

 هیجان سیاوش از وقتی تشدید شد که آوراهام آنها را به بازدید از  گاوهای شیرده برد. اینجا بود که سیاوش عاشق گاوهای اسرائیلی گردید. آوراهام با دوربین پولاروید عکس های فوری  سیاوش و گاو ها و خودش و یاکوب را میگرفت. برای سیاوش  که شاهد بی نظمی و عدم رعایت بهداشت در گاوداری های روستایش بود دیدن این همه گاو ترو تمیز واقعا خوشایند بود. با لهجه غلیظ ترکی گاوهای اسرائیلی را جیران می نامید که در ترکی آذری  صفتی  است برای زیباترین حیوانات.

 حالا دیگر سیاوش هیچ دلمشغولی دیگری نداشت. تا رسیدن مرخصی بعدی بی تابی میکرد. الوونس و یا به قول خودش همه پول تو جیبی را که سازمان ملل میداد در همون کیبوتص و  رستورانش خرج  میکرد. از همون بدو ورود آوراهام دیگر میدونست سیاوش دوست داره گاوهای جیران را ببیند.  در پایان شش ماه ماموریت که مثل برق و باد گذشت سیاوش همه گاوها را می شناخت. خیلی دلش میخواست پولهایش را جمع و حداقل دو راس گاو اسرائیلی بخرد. آدرس دقیق و شماره تلفن آوراهام و یاکوب را گرفت. قرار شد اونا را به ایران دعوت کند تا به قول خودش اندکی از محبت هایشان را جبران نماید. اما دلش پیش گاوهای  جیران اسرائیلی مونده بود.

سیاوش هنوز چند ماهی نبود که  ترخیص شده  و به زندگی عادی برگشته بود که طوفان انقلاب از راه رسید. اما  همه اینا باعث نشد یک لحظه از فکر گاوهای اسرائیلی دور شود. بعد از پیروزی انقلاب اولین بار که روحانی  روستا در پایان سخنرانیش شعارداد و  گفت : مرگ بر اسرائیل همه تنش  لرزید.  با خود فکر کرد نکنه همه اون گاوهائی را که دوست داشت و قرار شد  دو راسشو از آوراهام بخره  نابود بشوند.

 با شروع جنگ ایران و عراق  جوانان به ویژه اونائی  که همین اواخر خدمت سربازی انجام  داده بودند به  خدمت دعوت شدند تا به جبهه اعزام بشوند. سیاوش دیگه ریش گذاشته و ظاهری متشرع یافته بود اما هر شب به فکر گاوهای جیرانش بود.

سرانجام دل به دریا زد و مترصد فرصتی شد تا روحانی روستا را در خلوت ببیند. روحانی جوان که تازه از حوزه فارغ التحصیل شده بود؛ شورو حال انقلابی داشت. او فکر  میکرد سیاوش جوان حتما  آتش اش تنده و میخواهد خارج از نوبت و زودتر به جبهه اعزام شود. سیاوش دل تو دلش نبود. با هر زحمتی بود  قفل دهانش را شکست و  زل زد به صورت ملای روستا و  گفت : چرا میگید مرگ بر اسرائیل. روحانی جوان اولش فکر کرد گوش هاش درست نمیشنوه.  تو چشمای سیاوش نگاه کرد و گفت : میدونم چی میخواهی بگی.  فعلا مشکل ما صدامه . انشاء الله بعد از پایان کار صدام حتما به سراغ اسرائیل خواهیم رفت. مگر نشنیدی که : راه قدس از کربلا می گذرد. صبور باش برادر.

سیاوش آب دهانش را قورت داد و گفت : من  اسرائیل بودم.  با آوراهام و یاکوب دوست ام. اونا را قرار است  دعوتشون کنم ارومیه.  چشمان روحانی مسجد داشت از حدقه در میومد.

 سیاوش ادامه داد:  اونا گاوهای زیبائی دارند. همشون جیرانند. تا نبینی باور نمیکنی.  میدونی هر بار دو سطل بزرگ شیر میدهند. پوستشون عین حریره. کله شون خیلی داغه. گوساله هاشون هم زیبا و با مزه هستند. خیلی بازیگوش.ببینی عاشقشون میشی. اونا جیرانند.

.... روحانی مسجد دیگه بقیه حرف  های سیاوش را نمی شنید. بلندشدو مسجد را ترک کرد. به پدر سیاوش پیام داده بود که اجازه نده پسرش  به مسجد بیاید و در باره خاطرات سربازیش با کسی صحبت کند.  نتیجه گیری آخرش خیلی تعیین کننده بود:  " ممکنه همشون دچار دردسر جدی شوند"

سالها از  پایان خدمت سربازی سیاوش میگذرد اما در خلوت با نوه هایش  همچنان از گاوهای زیبای اسرائیلی صحبت میکند  که عین جیرانند و کله گوساله هاشون عین کوره آهنگری داغه داغه. بعد با دقت اطرافشو پاییده و عکس های رنگ  و رفته و قدیمی پولارویدشو نشون میده.  نوه هاش برای هزارمین بار زل میزنند به عکس هایی که از بس دستمالی شده اند مثل نقاشی های پست مدرن فقط ترکیبی از رنگ ها هستند. فقط اگر بیننده خوب دقت کند در همشون  گاوهایی را می بیند که با تعجب به دوربین  نگاه میکنند. سیاوش  ساعتها تلاش میکند تا بیننده را متقاعد کند گاوهای اسرائیلی زیباترین گاو روی زمینند. به قول خودش همشون جیرانند.