چندی پیش موفّق به تماشای فیلم " کمک " ۱ شدم که در سال ۲۰۱۱ در آمریکا ساخته شده است. این فیلم برای بازیگری نقش دوم زنان موفّق به گرفتن جایزه ی اُسکار شد. جریان اصلی این فیلم درباره ی زنان سیاه پوستی است که در خانه های سفید پوستان جنوب آمریکا (ایالت میسی سیپی ) خدمت می کردند وانجام تمامی کارهای خانه بر دوش وبرعهده ی آنها بود. فیلم هم چنین نشانگراجحاف وعدم برابری است که از طرف کارفرمایان به آن ها تحمیل می شد که هنوزهم ،متاسفانه، ما شاهد ادامه ی آن رفتار نابرابردرسطحی گسترده ترهستیم . تماشای این فیلم ، مرا به یاد گذشته ی خودم و خانواده ام در ایران انداخت و کمک ها/ خدمتکارانی که در ایران داشتیم وانگیزه ای شد که داستان زندگی هرکدام ازآن خدمتکاران را تا آنجایی که می دانم و بیاد می آورم بنویسم تا هم یادی از آن ها وتشکّری ازخدماتشان کرده باشم، کاری که هرگز نتوانستم به موقع در مورد آن ها به مورد اجرا بگذارم، هم دینی را که نسبت به آن ها حسّ می کنم ادا کرده ، و شاید بتوانم از سنگینی باری که در قبال رفتار نابرابر با آنها بردوش دارم ، اندکی کاسته باشم.

 در ایران ، ازاوائل قرن بیستم که در باره ی آن شنیده بودم ، تا زمان انقلاب که خود شاهد آن بودم، خدمتکاران در حکم شهروندان دست دوّم به حساب می آمدند و ازهر نوع حقوق مدنی ، اجتماعی وانسانی بی بهره بودند. دستمزد ماهیانه یا اصلا نداشتند یا مبلغ بسیار ناچیزی در ماه به آنها پرداخت می شد بدون هیچ گونه بیمه ی درمانی ، حق مرخصّی رفتن وغیره. به عبارت دیگر، موقعیّت آنها و سرنوشتشان کاملا بستگی به مرحمت و شفقت خانواده ای داشت که در استخدام آن بودند.  

اکنون که در آمریکا زندگی می کنم ورفتار سفیدپوستان را نسبت به سیاه پوستان نظاره کرده ، با رفتاری که ما در ایران با خدمتکاران داشتیم مقایسه می کنم ، شباهت های زیادی می بینم که جا به جا در طیّ نوشتن این سرگذشت ها، بدان ها اشاره خواهم کرد. تعداد این خدمتکاران حدود ده دوازده نفر است. البته اگر بخواهم تمام خاطراتم را در این نوشته بیاورم، مطمینا  دوراز حوصله ی شما خواهد بود. به این سبب ، سعی می کنم هریک از آن ها را درنوشته ای جداگانه وماهی یک بار به شما معرّفی کنم. علاقه مندم که این مطلب را با معرّفی آقا رضا آغاز کنم.

آقا رضا مردی بود در دهه ی سوّم زندگیش ، با جثّه ای کوچک، قدّی کوتاه، عینکی با شیشه ای ضخیم بر چشم. ولی بارزترین مشخّصه ی جسمانی او قوزنسبتا بزرگی بود که بر پشت داشت. آقا رضا برای آشپزی در خانواده ی ما استخدام شده بود با دستمزدی ناچیزکه بقول عبید زاکانی (شاعر طنزسرای نامدارایرانی ، قرن هشتم هجری) مذهب رایج زمان بود. به عبارت دیگر، رسمی بود که همه از آن تبعیّت می کردند.

خانه ی ما ازآن خانه های نسبتا اشرافی قدیمی بود که آشپزخانه ی بزرگی در طبقه ی هم کف حیاط داشت با اجاق هایی که با هیزم و ذغال کار می کرد و این اجاق ها روی سکّوهایی بنا شده بود. در سمت چپ آشپزخانه، پلّه های زیاد و تاریکی بود که به پاشیر و آب انبارختم می شد. این محلّ به علّت پائین بودن از سطح زمین، نزدیکی به آب انبار و تاریک بودن ، مکانی بود خنک که مواد غذایی برای سالم ماندن در گنجه ای که در دیوارآن تعبیه شده بود ، نگهداری می شد. جائی که توصیف کردم ، محل کارآقا رضای ما بود و او با آن جثّه ی کوچک و ظریف مجبور بود که وظیفه ی آشپزی خود را با آن اجاق ها و وسائل ابتدائی که نام بردم ، به انجام برساند.

به یاد می آورم ، در ایام محرّم ، که مادرم حلوای نذری می پخت، آقا رضا مجبور بود برای هم زدن مداوم آرد حلوا از اجاق بالا رفته ، روی سکّوی کنار اجاق بنشیند ومرتب آرد هم بزند و آقا رضا با خلق خوشی که داشت، همه ی این وظائف را با خوش روئی، با شوخی و لبخند برلب انجام می داد.

آقا رضا زمانی وارد خانواده ی ما شد که من تازه رفتن به مدرسه ی ابتدائی را شروع کرده بودم و یکی دیگر از وظائف او بردن من به و آوردن من از مدرسه بود که من و آقا رضا روزی چهار بار با هم این راه را می رفتیم وحالا که حساب می کنم ، حد اقل، روزی یک تا دوکیلومتر می شد.

آقا رضای ما نفس تنگی هم داشت. یک بار که به خاطر این نفس تنگی، برادر بزرگترم، او را به پیش دکتر برد، پس از معاینات متعدّد ، معلوم شد که تمامی اعضا واحشا ی آقا رضا جابجا بود و مطابق معمول نبود. به این معنی که قلب او که باید سمت چپ بدن باشد، سمت راست بود و معده و کبد سمت چپ و الخ.

اطاق آقا رضا در خانه ی ما ، اطاق کوچکی بود به طول دو مترو نیم و عرض دومتر، واقع در راه پلّه یی که به پشت بام می رفت. آقا رضا که خودش به سختی در آن اطاق جا می گرفت، وقتی با خانمی از اهالی رشت به نام رقیّه ازدواج کرد، عروس را هم درآن اطاق جا داد وپذیرائی کرد که هنوز هم فکر کردن به آن مرا به تعجّب می اندازد وحیرت زده می کند.

یکی ازبرادران من با این آقا رضا خیلی رفیق بود. همیشه با او خوش و بش می کرد و درصورت نیاز به او ومشکلاتش رسیدگی می نمود. بطور کلِّی ، این برادری که صحبتش را می کنم، انسانی بود که از محنت دیگران بی غم نبود ۲ و با این خدمتکاران بی کس و کار که همیشه از طبقات محروم وبی سواد جامعه بودند، رفتاری انسانی، دوستانه وتا حدّ ممکن برابر داشت.

آقا رضا ، مردی بود بلند پرواز و به قول حافظ ، قطره ای بود محال اندیش  با آرزوی اتصال به دریایی بزرگتر و فراختر.۳  آرزوی بزرگ او یافتن شغلی دولتی بود. او این مطلب را با برادر من درمیان گذاشته و برادرم هم قول داده بود که برای او کار مناسبی در یکی از ادارات دولتی ازطریق دوستان و آشنایان فراوانی که  در سطوح مختلف دولتی داشت ، پیدا خواهد کرد. سرانجام با نهایت نارضایی از طرف مادرم که نمی خواست آقا رضا ، آشپزی به آن خوبی و دستیاری به آن مناسبی ، را از دست بدهد، شغلی برای آقا رضا دریکی از ادارات وزارت دادگستری ، که یکی از دوستان برادرم رئیس آن جا بود، پیدا شد و آقا رضا با سلام و صلوات به استخدام دولت در آمد و در آن اداره پیشخدمت شد. این انتخابی بجا و وصلتی مناسب بود. چون تا آخرین روزهای خدمت او درآن اداره ، هم آقا رضا از کارش در آن اداره و از رئیسش راضی بود ، هم آن طورکه از خودش می شنیدیم و بعد ها ازدیگران، روسای او هم ازو و خلق خوشش و وفاداریش راضی و خشنود بودند وتعریف می کردند .

 آقا رضای ما پس از استخدام دولتی، خانه ای هم برای خود و همسرش خریداری کرده، به جای جدید نقل مکان کرد. تا آن جا که می دانم ، آقا رضا عمری طولانی نکرد وآن دو صاحب فرزندی هم نشدند.

آقا رضا مردی بود با پشتی ناهموار ولی با قلبی بسیارپاک و هموار.

 

مهوش شا

۱۳ سپتامبر سال کرونائی

 

1- The Help, (2011) Directed by Tate Taylor, winner of Academy Award for best actress in a supporting role.

   2-  تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی -  سعدی ، گلستان ، باب اول، در سیرت پادشاهان

3 – خیال حوصله ی بحرمی پزد هیهات / چه هاست در سر این قطره ی محال اندیش – حافظ ، غزل شماره ۲۹۰