خاطرات روزهای کرونایی

 

کوروش یغمایی، جشن های شاهنشاهی و آرزویی که برباد رفت...

فیروزه خطیبی



در یکی از این روزهای کرونایی که نمی دانم سه شنبه بود یا چهارشنبه، جایی خواندم که کوروش یغمایی که در سال های پیش از انقلاب خواننده معروف و محبوبی بود و بعد از انقلاب به مدت 17 سال ممنوع الکار شد و بعد هم فقط بطور مستقل به کار موسیقی پرداخت زمانی می خواست مملکت را ترک کند اما نتوانست گذرنامه بگیرد. بعدهم تصمیم گرفت همانجا بماند. اما بتازگی برخی از سازمان های توریستی برای جلب مسافر در جزیره کیش  از کوروش یغمایی دعوت کرده اند تا در کلاب های  آنجا به اجرای برنامه بپردازد اما او این دعوت را نپذیرفت و درواقع گوشه خلوت و تنهایی خودش را به ریختن آب در آسیاب رژیم ترجیح داد. کوروش یغمایی یک باردیگر خاطره ای از زمان های دور را در ذهنم زنده کرد...

.........

مهرماه بود و من بعد از دو سال درس ویولون بی نتیجه در"مدرسه عالی موسیقی" خوشحال بودم که ازرفتن به این مدرسه معاف شده ام و حالا می توانم با دوستان هم محلی ام به دبیرستانی در خیابان پاستور روبروی آب فرمانفرما بروم که اسم آن را متاسفانه فراموش کرده ام.

مدتی پیش از آن، یعنی زمانی که تصدیق کلاس چهارم دبستان را گرفتم ، مادرم پیشنهاد کرد که به "مدرسه عالی موسیقی" بروم ودر آنجا درس پیانو بخوانم. بخصوص که  کارمن و سودابه ، دو دختر دوستان قدیمی پدرم، مصطفی و مهین اسکویی - از چهره های سرشناس و مطرح تئاتر آن دوران که بتازگی تئاتر مستقلی بنام "آناهیتا" را در یوسف آباد تاسیس کرده بودند هم در همان مدرسه اسم نوشته بودند. من در آن زمان هنوز"کارمن" و "سهیلا" را نمی شناختم اما بعدها درکلاس پنجم با هم همکلاس شدیم و سر زنگ ناهار، با هم تئاتر می دادیم  و نمایش های تک پرده ای خودمان را برای بچه ها اجرا می کردیم. در آن زمان بزرگترین آرزوی یادگیری نوازندگی پیانو بود و عالم بچگی اغلب خودم را مجسم می کردم که روی صحنه وسیعی در یک تالاربزرگ برای جمعیت زیادی درحال اجرای کنسرت هستم. 

به این صورت بود که دریک روز آخر تابستان به همراه مادرم برای شرکت در امتحان ورودی هنرستان عالی موسیقی، از جمله آزمایش "گوش موسیقی" به محل مدرسه رفتیم که در آن روزها وسط باغ بزرگی بود که بعدها تبدیل به تالار رودکی شد وهنرستان هم  به محل دیگری در پیچ شمیران منتقل شد.

آن روز، تاکسی ما را در خیابان شاه و سر چهار راه کالج پیاده کرد. ما وارد خیابان بزرگی با دیوارهای بلند و قدیمی شدیم که رج درختان چنارسربفلک کشیده اش حجم سبز و زرد وهم انگیزی ایجاد کرده بود. سنگفرش خیابان از برگ های خشک اول پائیز پوشیده بود و من  با کفش های لیژدارسورمه ای رنگم ، درطول راه و تا رسیدن به دروازه آهنی باغ مدرسه موسیقی، سعی می کردم عمدا روی برگ های خشک قدم بگذارم تا صدای خش خش فشرده شدن  آن ها را زیر پاهایم حس کنم. 

باغ مدرسه در روزهای پیش از آغاز سال تحصیلی، خالی از شاگرد و آموزگار بود اما فراش پیری که با شن کش پر سر و صدایی، برگ های زرد شده را جمع می کرد ما را به داخل راهروی بزرگ و نیمه تاریک هنرستان راهنمایی کرد. از لحظه اول ورود به آنجا ازحس و حال و فضای هنرستان خوشم آمد. از راهروی خنک  و اطاق های متعددش با درهای بسته که از پشت هر در، می شد صدای سازی را شنید. همانطور که دست در دست مادرم از کنار این درها رد می شدیم، صدای تمرین دل انگیز ویولن و پیانو جای خود را به صدای دل انگیزتر ابوآ، ترومبون و کلارینت می داد. من مثل روح سرگشته ای که ناگهان به سامان رسیده در این راهروی طویل اما گوشنواز، شگفت زده  قدم برمی داشتم تا بالاخره به دری با پنجره های کوچک شیشه ای رسیدیم و وارد شدیم.  تالار وسیعی بود که وسط آن "گراند پیانوی" بزرگی گذشته بودند. در گوشه دیگر سالن، پشت یک میزتحریرچوبی قهوه ای، مرد مسن موقری با کت و شلوار خاکستری نشسته و مشغول مطالعه یک دسته پرونده نامنویسی بود. مردبا دیدن ما از جا برخاست و به استقبالمان آمد، با ما دست داد و بعد از معرفی و چند سئوال و جواب اولیه از روی پرونده ای که در دست داشت، بطرف پیانو رفت، روی نیمکت چرمی کوچک پشت پیانو نشست و تک "نتی" را نواخت و از من خواست که صدای آن نت را تکرار کنم. من با وجود خجالتی بودن صدای نت را تقلید کردم. این کار چندین بار تکرار شد و من صدای نت های مختلف را به صورتی که می شنیدم، تکرار کردم. بعد از چند دقیقه از چهره مرد فهمیدم که از نتیجه کار راضی است و به این صورت بود که من بعنوان دانش آموز در هنرستان عالی موسیقی قبول شدم.

این اولین مدرسه موسیقی ایران در سال 1293 هجری شمسی برای تدریس موزیک نظام و تحت نظارت معارف وقت افتتاح شد. چند سال بعد "علینقی خان وزیری" به سمت رئیس مدرسه انتخاب شد و تحولی درروش های تدریس موسیقی بوجود آورد و در نهایت هم در سال 1312 بعد از اضافه کردن یک دوره عالی به دوره پنج ساله اولیه، این مدرسه به هنرستان موسیقی تغییرنام داد.

بعدها با پیگیری و تلاش بدون وقفه بزرگانی چون روح الله خالقی / رئیس انجمن موسیقی ملی وقت – در سال 1328 هنرستان موسیقی ملی  تاسیس شد که شرط ورود به آن داشتن استعداد موسیقی و کارنامه قبولی سال چهارم ابتدایی بود. بعدها نام هنرستان موسیقی ملی به هنرستان عالی موسیقی ملی تغییر پیدا کرد. در دوره ابتدایی هنرستان، علاوه بر تدریس برنامه های دبستان های دولتی، بعد از ظهرها یک دوره کامل سلفژ، تئوری های مقدماتی و یک ساز انتخابی هم تعلیم داده می شد که من در آن زمان یعنی اوایل دهه چهل در آنجا مشغول به تحصیل و آموختن پیانو شدم.

درهمان ماه های اول یادگیری، مربی پیانو متوجه شد که انگشتان من بی اندازه باریک و شکننده اند و قدرت فشار لازم روی کلیدهای پیانو را ندارند.  از طرفی بخاطر نداشتن پیانو در خانه و محدود بودن وقت تمرین در مدرسه، زمان کافی برای تمرین های لازم را نداشتم. در آن روزها، تعداد کمی از خانواده های مرفه و اشراف و خاندان سلطنتی تنها کسانی بودند که در خانه هایشان پیانو داشتند. در نتیجه ، درپایان سال اول، شورای مربیان تشخیص دادند که بهترین راه حل این است که من برای قوی شدن انگشتانم برای مدت حداقل دوسال بجای پیانو ویولون بزنم که هم در دسترس و قابل حمل است و هم درخانه می شود با آن تمرین کرد.

به این صورت بود که آرزوهای من برای پیانیست کنسرت شدن نقش برآب شد و درنتیجه من به نواختن ویولون کلاسیک پرداختم. اما هر بار که با جعبه مخصوص ویولون از خانه راهی مدرسه می شدم، درطول راه بچه ها توی کوچه و خیابان از کوچک و بزرگ مسخره ام می کردند. برخی ها مطرب صدایم می کردند و خلاصه با وجود آنکه دو سال پیاپی شاگرد اول کلاس استاد خادمیثاق بودم این رفت و آمدها تبدیل به تجربه وحشتناکی برای من ده – یازده ساله شد و هربار با چشم های اشک آلود از مدرسه به خانه برمی گشتم.   

بالاخره همه این مسائل دست به دست هم دادند و من بالاخره از ادامه تحصیل درمدرسه عالی موسیقی انصراف دادم و کلاس هفتم را دریک مدرسه دولتی در نزدیکی محله "باغشاه" که در آن زندگی می کردیم شروع کردم.  هرصبح که ازخانه به طرف مدرسه راه می افتادم، پسر آقای یغمایی  را می دیدم که با یک جعبه گیتار از یکی از خانه های آنطرف خیابان بیست متری بیرون می آید و بطرف خیابان اصلی می رود و خدا را شکر می کردم که از شر جعبه ویولن خلاص شده ام.

آن روزها مدرسه از هرلحاظ برایم جذابیت داشت، حتی راهروهای خاکستری و دیوارهای سفیدی که روی آن برای رشد کتابخوانی عکس کتاب هایی با بال پرواز چسبانده بودند که زیر آن نوشته بود: "حال خوش خواندن". آن سال در کلاس هفتم ما تعلیم خیاطی و آشپزی هم گرفتیم و من یک دامن کلوش از روی الگوی "بوردا" دوختم و طرزتهیه سالاد "مارگریتا" با مایونزخانگی راهم یادگرفتم. در همان سال بیاد کارمن و سودابه اسکویی، نمایشنامه ای به نام "اکابر" نوشتم که با شرکت چند نفر از همکلاسی ها برای بچه های دیگر اجرا شد.  سال بعد در کلاس هشتم عضو گروه "کر" یا همخوانان مدرسه شدم. همان سال قرار شد مدرسه ما هم به دستور دولت جشنی به مناسبت جشن های تاجگذاری آبان 1346 تدارک ببیند. در آن زمان همه جا صحبت ازمراسم تاجگذاری بود و شاه که بعنوان ولیعهد در مجلس شورای ملی سوگند پادشاهی خورده بود تصمیم داشت طی یک مراسم رسمی در تالار گلستان، رسما تاجگذاری کند و به شکل یکی از نقاشی های دوران ناپلئون بناپارت، به دست خود تاج بر سر خود و شهبانو بگذارد. به دستور شهرداری همه محله های تهران از جمله محله ما به کمک همسایه ها چراغانی شد و گاه ما برای تماشای این چراغانی های باشکوه به محله های دیگرمی رفتیم.

صبح یکی از این روزها که در کلاس ورزش بودم،  ناظم مدرسه مرا از میان جمع به گوشه ای صدا زد و گفت: "تو که پدرت توی رادیو نمایش می نویسه و خودتم مدرسه موسیقی رفتی می توانی یک برنامه ای برای روی صحنه برای جشن های تاجگذاری مدرسه تهیه کنی؟"  آن روزها چند سالی از پیدایش گروه "بیتل ها" و انقلاب موسیقی راک و پاپ انگلیس و آمریکا می گذشت و من هم مثل  اغلب هم سن و سال های خودم شیفته این موسیقی بودم وبرنامه های رقص تلویزیون آمریکا را دنبال می کردم تصمیم گرفتم با تقلید از گروه هایی چون "بیچ بویز" ، یک گروه موسیقی راک پسرانه  را روی صحنه مدرسه  تماما دخترانه مان بیاورم و دوازده دختر "پام پام " به دست هم با دامن های کوتاه و چکمه های ورنی سفید در اطراف این گروه چهارنفره به رقص دستجمعی بپردازند. فکر کاملا انقلابی بود و وقتی ناظم مدرسه از آن استقبال کرد من واقعا تعجب کردم. حالا مشکل این بود که من این گروه راک را از کجا پیدا کنم؟

همان روز بعد از مدرسه به در خانه آقای یغمایی رفتم و زنگ در را بصدا درآوردم و از خدمتکار خواستم آقا کوروش را صدا کند. کوروش یغمایی که یک جوان برازنده و بی نهایت خوشقیافه و محجوب و چند سالی بزرگ تر از من بود دم در با خوشرویی از من استقبال کرد. به او گفتم ما یک گروه چهارنفره راک اندرول واقعی با جاز و گیتار و این چیزها لازم داریم. او از من پرسید برای چه تاریخی؟ و بعد قرارشد که درهمان روز برنامه کمی زودتر به محل مدرسه بیایند تا با دخترهای رقصنده ازجمله خود من چند بار تمرین کنیم. آن روز موقع برگشتن به خانه  سر از پا نمی شناختم. باورم نمی شد که کوروش یغمایی نوجوان که در آن زمان هنوز وارد کار موزیک حرفه ای نشده بود و فقط در خانه و با دوستانش موسیقی می نواخت تقاضای من را قبول کرده باشد. به هرحال برنامه  به مدت سه ربع ساعت با شور و هیجانی بی نظیر توسط  کوروش یغمایی و سه نفر از دوستان نوازنده اش اجرا شد و ما دخترها که در دو طرف ارکستر با پام پام یا منگوله های رنگارنگ می رقصیدیم هم یکی از بهترین برنامه های سال تاجگذاری مدارس را اجرا کردیم. امروز هنوزهم از این همه لطف و مهربانی کوروش یغمایی درعجبم.  اما قبول می کنم که شخصیت هنری یک هنرمند "واقعی" از شخصیت فردی اش دور نیست.