خفه شو کار کن

مرتضی سلطانی

 

امروز اولین روز بود که رفتیم به سالن کشتارگاه. در این سالن جگر مرغ را بسته بندی می کنند و چربی های سنگدان مرغ را می گیرند بعد کثافتهای داخل سنگدان را در می آورند و بسته بندی اش می کنند. ده تا کارگر مرد دارد و بیست تا زن.

اینجا در و دیوارش بوی خون میدهد و بوی تعفنِ چربی و کثافت. چون تابستان است. نیم ساعت نشده چربی سنگدان ها می شود یک توده عفونت که بوی گندش قابل تحمل نیست، بویی که درست تا مغز استخوانت نفوذ می کند. اما کارگرها به این شرایط عادت کرده اند.

کف سالن هم جابه جا جوی های کوچکی از خون و شیرابه یِ چربی و کثافت درست شده. همه مجبوریم در این گرما پوتین به پا کنیم و پیش بند و دستکش استفاده کنیم و هوا چنان گرم است که عرق از هفت چاک آدم راه می افتد. کولر هم که ندارد. باور کنید اگر یک رمه گوسفند را اینجا ول می کردی یکساعت دوام نمی آوردند! 

هر کدام مان بر اساس آن باری که خودمان قبول کردیم حقوق می گیریم. و اگر فرز باشی که زود از شر باری که قبول کردی تمیز کنی خلاص شوی در واقع از شر چندین لشگرِ سمج مگس هم خلاص شده ای. گویا از چربی سنگدان ها هم روغن می گیرند.

ظهر که داشتیم میرفتیم نهار، یک موشِ قوزیِ درشت دیدم - اندازه یک بچه گربه - که تا من را دید رفت تویِ لوله گنداب رو! قوزی که میگویم یعنی توده عجیبی از کمرش زده بیرون و قلمبه شده بود احتمالا با سنگی چیزی زده اند کمرش را شکسته اند و چه بسا همینطور کج و کوله استخوان هایش جوش خورده است.

از فکرم گذشت که اینجا براحتی میتواند شبیه کابوس هایِ یک هنرمند سوررئالیست باشد! خلاصه کثافت سرایی ست که دومی ندارد. اما خب اگر بخواهی دائم به این شرایط فکر کنی یک روز هم اینجا بند نمی شوی، و من به پولش احتیاج دارم. بنابراین باید یا خفه شوم و کار کنم یا کار کنم و خفه شوم! یا اینکه بشینم توی خانه و سماق بمکم!