داستان های کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

سركار ابوتراب به آمریکا میرود

رسول نفیسی


شاید كمتر كسی به اندازه ای كه سركار ابوتراب در عرض نه ماه عوض شد، عوض شده باشد؛ و این طول دورهٌ آموزشی هوا نیروز بود كه سركار در فلوریدای آمریکا گذرانده بود.

بعد از طی دوره، سركار دیگر نه در وطن زیبایی می دید، و نه كسی را به جز آنها كه مثل او دوره دیده بودند آدم حساب می كرد. سركار دائماً بر وضع اسف بار مملكت افسوس می خورد، و از این كه خدا این همه باران به فلوریدا داده و یك قطرهٌ آن بر دشت ابرقو نمی بارد، در عدل او شك می كرد:

"آخه چطورشد پدران ما آمدند وسط این برهوت خانه ساختند؟ جا قحط بود؟ من حرفی ندارم ولی عقل هم چیز خوبیه."

سركار دربدو ورود به آمریکا شیفته ی آن شد. هنوز دو هفته در آمریکا نگذرانده بود كه در نامه ای برای خواهرش "نوبخت" توضیح داد كه آمریکا همان ارض موعود است و اقیانوس اطلس همان پل صراط: «فقط كافی است دستت را بالا كنی و سیب و پرتقال بیاید توی دستت، و بغلت را واكنی و حور و پری بیاید توی بغلت».

برای اثبات ادعای خود، سركار عكس فرستادن آغاز كرد، كه نوبخت از دیدن برادرش در مایوی باریك و درازكشیده در میان دخترهای  مایو پوشیده، شرم می كرد و غرق عرق می شد، هر چند او همیشه در تبی آرام می سوخت و چشمانش از ته كاسه چشم مثل دو تكه ذغال سیاه در حال سوختن بود.

سركار عكسهای پولارویدی  مختلف با ژستهای مختلف در كنار دختران، و در كنار ماشین موستانگ قرمز، در كنار در استیك فروشی و همبرگر فروشی، و حتی در كنار بار می فرستاد.

كم كم برادر شروع به نصیحت خواهر كرد كه مواظب خودش باشد و ویتامین بخورد. نوبخت چندین سال بود كه «رنج باریك» گرفته بود. گونه ها بیرون زده، صدای او گویی از ته چاه بیرون می آمد. گاه گاه وقت صحبت كردن تك سرفه صدایش را قطع می كرد و شبها روی متكا باریكهٌ كمرنگ صورتی بجا می ماند و هر وقت كه هم سن وسال هایش به «قاعدگی» اشاره می كردند او سر در نمی آورد او در ته قلبش می دانست که آفتاب لب بام است و جوان و ناكام می میرد.

سركار در یكی از نامه ها كه توسط همكاری كه به ایران بر می گشت فرستاده بود، مقادیری ویتامین و اووالتین فرستاد  و عكسهای پولارویدی بیشتر از دریا و مرغهای دریایی و همبرگر فروشی. همكار برادر ضمناً به پدر نوبخت گفت كه سركار ابوتراب خیلی مایل است كه نوبخت را ببرند شیراز برای معالجه.

البته این به پدر برخورد، چون او نمی خواست كه اسرار خانواده و به خصوص ناخوشی دختر اورا دیگران بدانند، و گذشته از این، او به حكیم باشی اعتقاد داشت. حتی یك بارخود نوبخت با شرمساری از پدر خواست كه او را بفرستند شیراز معالجه.

پدر باحوصله به او نصیحت كرد كه دواهای شهری آدم كش است، و اگر دورهٌ مرض سر برسد، خود به خود خوب می شود. نوبخت جوابش را كه آماده كرده بود  خورد و تحویل نداد. رسم نبود كه دخترها جلوی پدر بایستند، اضافه بر این كه پدر وضعیتی نداشت كه مخارج معالجهٌ شیراز او را تامین كند. نوبخت می خواست بگوید «همسایه ها می گویند دواهای حكیم باشی نه كوركن است نه شفا بده».

درست است كه دواهای حكیم باشی كسی را نمی كشت، ولی در دوره ای كه «با یك آمپول» مردم شفا پیدا می كردند، دواهای حكیم باشی بی خاصیت شده بود. حكیم باشی طب یونانی را قبول داشت و می گفت كتاب قانون بوعلی همه چیز را گفته. طبیب وظیفه ندارد كه مرض را از بین ببرد، بلكه باید به نفس كمك كند خودش خودش را شفا دهد.

حكیم باشی از سلالهٌ اطبای یهودی بود كه اجدادش در دورهٌ شاه طهماسب به لحاظ امر سلطنتی، تغییر مذهب داده و مسلمان شده بودند. به جدّ بزرگ او گفته بودند كه یا دین نو اختیار كند، یا دربار را ترك، و البته او واقع بین تر از آن بود كه دربار را ترك كند. اما هنوز پس از سیصد سال، ایرقوییها خانواده او را نومسلمان می دانستند و معتقد بودند كه آنها اعتقادات درست و حسابی ندارند.

حكیم باشی واقع بینی اجداد را به ارث برده بود. نه این كه او از طب جدید بی اطلاع باشد، بلكه قلباً طب جدید را مضر احوال مریض تشخیص می داد. بیست و پنج سال پیش از این هنگامی كه دكتر «كانزلمان» آلمانی كه با اسب سفر می كرد از ابرقو می گذشت در منزل حكیم باشی توقف كرده و او را تشویق كرده بود كه طب جدید را آزمایش كند و به همین منظور دو دوره «سالوارسن» در اختیارش گذاشته بود كه سفلیسی ها را درمان كند.

حكیم باشی آمپولها را بر اساس دستورات دكتر كانزل مان به میثم امنیه كه این مرض را در بندر گرفته بود و كمالی كارمند ریشه كنی مالاریا كه اهل سبزوار بود  تزریق كرد و هر دو شفا پیدا كردند. منتهی پس از مداوا، هر دو دچار اوهام و خیالات شدند و شبها كابوسهای وحشتناك خواب از چشمانشان می ربود. میثم  بالاخره تفنگ برنو را توی كلهٌ خودش خالی كرد، و كمالی هم دچار جنون شد. 

این تجربه حكیم باشی را متقاعد كرد كه دواهای فرنگی فقط شفای موقتند و از آن به بعد حتی مردم را حتی از خوردن قرصهای مسكن برحذر می داشت چون معتقد بود كه توازن طبایع را بهم می زند. مردم البته معتقد بودند كه چون او به طب جدید وارد نیست با آن ضدیت می كند، ولی واقعیت این است كه او زبان فرانسه را با مكافات یاد گرفته و اكنون در خفا كتب طبی فرانسوی و نیز رمان ممنوعهٌ «كنت دومونت كریستو» را به زبان اصلی می خواند.

تصادفاً مطالعهٌ همین كتاب ها او را قانع كرده بود كه طب جدید نسل بشر را منقطع می كند چون همهٌ دواها دارای عوارض جنبی بودند و هم این كه سابقهٌ  به كاربردن آنها محدود به همین نسل بود. چطور بشر می توانست به این دواهای فوق العاده كه هیچ سابقه ای در طب قدیم ندارند متكی شود؟ «امراض جدید مزمن شده  همان امراض ساده قدیمی است. دواهای جدید موقتاً مرض را دفع می كنند تا دور بعدی كه همان كسالت با شدت و وخامت برگردد. هیچ كدام از این  امراض نه در طب یونانی آمده است نه در قانون و انموذج حكیم و غیره.»

به لحاظ این كه حكیم باشی طبع زنان را علی الاصول سرد تشخیص می داد و مرض نوبخت را هم «عسر النفس» تشخیص داده بود، برای رفع خلط غلیظ حب افلاطون، بذركتان بو داده، عسل، زنجبیل شامی،  موسیر، زعفران مشهدی، افشره سیاهنگ و رازیانه تحویز كرد. پدر همت كرد و چند قلم از دواها را هم كه در ابرقو پیدا نمی شود از یزد وارد كرد. ولی دواها افاقه نمی كرد، و اصلاً نوبخت آنها را هم درست مطابق دستور مصرف نمی كرد.

ولی حكیم باشی دورهٌ دیگری تجویز كرد، چون شك برد كه شاید طبع او گرم باشد. این بار شنبلیله، گاودانه، مغز پنبه دانه، ریشهٌ متك (شیرین بیان) مخلوط با روغن بادام و عسل، سپستان، ریشهٌ سوسن و سیاوشان تجویز كرد. ولی دواها باز افاقه نمی كرد. فقط جوشانده پوست بید گاهی تب او را تخفیف می داد، ولی كلاً چیزی درون سینه او را مثل موش می جوید و تكه تكه می كرد و به پیش می رفت.

نوبخت حس می كرد كه مرض مثل موریانه لایه لایه ریه اش را مثل ژاكت كاموایی باز می كند و به جای آن خلط و خون باقی می گذارد.  ولی اینها باعث نمی شد كه او جواب نامه های برادر را ندهد. نوبخت با تفصیل از مرگ ها و  عروسی ها و تولدهای ابرقو برای برادر می نوشت ولی هیچ گاه از وخامت حال خودش چیزی نمی گفت چون طبیعتش به او می گفت كه به مردهای خانه اعتمادی نیست، برای مریضی خودش خودش باید فكری كند.

سرانجام سركار توصیه كرد كه از این قبیل مسائل دیگر چیزی ننویسد، چون جز ملال خاطر نتیجه ای ندارد. ضمناً آدرس برگشت را هم ابرقو ننویسند چون ممكن است همكارها ببینند و آبرویش برود. سركار خود را همه جا شیرازی معرفی می كرد و به لهجهٌ شیرازی وارفته ای حرف میزد.

خواهر اطاعت كرد. در نامه های بعدی فقط حال و احوال برادر را می پرسید و از قول همه به او سلام می رساند. سركار هم در نامه ای نوشت كه مرتب از او نپرسد كه كی بر می گردد، چون نمی خواهد راجع به آن فكر كند، و نوبخت هم چون مطلب دیگری نمانده بود، نامه نویسی را قطع كرد.

سركار یك ماه مانده به پایان دوره به دست و پا افتاد  كه یك جوری دوره را تمدید كند، ولی بی فایده بود. صاف و صریح گفتند كه مطابق موافقتنامه با ارتش آمریکا او به هیچ وجه نمی تواند در آمریکا بماند.

سركار ابوتراب بهشت را ترك كرد، و با مقادیری پوتین و یونیفورم آمریکایی، مجلهٌ پلی بوی، خرت و پرتهای «كی مارتی»،  و ویتامین و اووالتین، وارد فرودگاه مهرآباد شد و در اولین نظر، برای اولین بار خشكی و بی درختی تهران دل او را زد. ازآن به بعد «ایران صد سال دیگر هم به پای آمریکا نمی رسد» ورد زبان او شد.

بمجرد رسیدن بخانه اولین کار ابوتراب اعتراض به وضع نوبخت بود. چطور او را تا به حال پهلوی یك دكتر حسابی نفرستاده اند؟ نوبخت در آن زمان مثل شبحی در حركت بود و از وضعیت خود احساس شرمساری می كرد. سركار به جای هر چیز به پدر گفت كه نوبخت را فوری به خرج او به شیراز بفرستند. پدر مختصر آب و ملكی داشت كه به زحمت خرج خانه را می داد، و از آن گذشته، او به حكیم باشی اعتقاد داشت. معهذا نوبخت عازم شیراز شد،  و وقتی از مطب دكتر درآمد، تنها یك ورقه  كه روی آن "سل مزمن" نوشته شده بود به همراه داشت. نوبخت البته نمیدانست که آن ورقه سند زنده بگوری اوست.

خبر مسلولی نوبخت كه به سركار رسید پای او را از ابرقو قطع كرد. به این لحاظ اطاق سركار كه نوبخت آن را تمیز كرده و برق انداخته بود خالی ماند. بعد از بازگشت از مأموریت آمریکا سركار وسواس پیدا كرده بود و در همه چیز ناپاكی و مرض و میكرب می دید. او حتی از دست دادن حذر میکرد و اگرناغافل یکی با او دست میداد، سرکار در اولین فرصت دستش را می شست. حالا همین یكی مانده بود كه با آدم مسلول هم در یك خانه باشد.

نوبخت در مدت غیبت برادر پرده های ملیله دوزی برای اطاق درست كرده بود، و بر پردهٌ بخاری كه بر بالای آن عكس سركار با كلاه یونیفورم و دستی كه به زیر چانه زده شده بود و ساعت وستندواچی را نمایش می داد، نوبخت خرمنی از گل، سه مرغ و یك بند شعر گلدوزی كرده بود:

یوسف گم گشته باز آید به كنعان غم مخور
كلبهٌ احزان شود روزی گلستان غم مخور

ولی اطاق خالی ماند تا زمانی كه سركار و پدر توافق كردند كه نوبخت را در خانهٌ متروكهٌ عمه جا بدهند که دادند و عذرا هم مایحتاجش را میرساند. هر وقت سركار ابرقو می رفت، اگر می رفت، یك سر می رفت سراغ خانهٌ عمهٌ پدرشان. نوبخت از قبل دم خانه را آب و جارو كرده و كندر و اسفند می سوزاند. سركار همان جا روی طقّای خانه دستمال پهن می كرد و می نشست و پاكت پرتقال و موز و ویتامین و اووالتین را برای خواهر كنار در می گذاشت. دستی خشك و خوار از پشت در بیرون می آمد، پاكت را تو می برد. از پشت در حال خواهر پرسیده می شد. نوبخت اطمینان می داد كه در حال بهبود است و دواها اثر كرده است. بعد سكوت برقرار می شد.

سپس سركار از سختیهای زندگی در تهران، آلودگی هوای تهران، بی نظمی و بدی ترافیك می گفت. او افسوس می خورد كه باید در ایران زندگی كند «ایران صد سال بلكه هزار سال دیگر هم به پای آمریکا نمی رسد». به نظرش میرسید که فاصله ی زمانی و تاریخی کشور زادگاهش با آمریکا از فاصله ی جغرافیای دو کشور بیشتر باشد. او خدا و طبیعت را مقصر می دانست، ولی اشاره ای به حكومت نمی كرد ولی می شد فهمید كه حكومت را هم مقصر می داند.

او شرمسار بود كه ایرانی است و ابرقویی است. او شرمسار بود كه خانه اش هنوز قالی یك تیكه ندارد و خواهرش را به موقع به دكتر نرسانده اند. به قول مظفر آقا: "سفر آمریکا نفعی که برای ابوتراب پسر ابوالقاسم نداشت به کنار، اون رو از خودش هم بیزار کرده بود."

نوبخت ولی، از پشت در، از این كه برادرش این همه وقت با او صرف می كند و این قدر او را آدم حساب می كند و مسائل مهم را با او مطرح می كند به طور گنگی احساس خوشحالی می كرد.