مسابقه انشای ایرون

بخشی از وظیفه ی  هر شیفتِ کاریم چک کردنِ سلامتِ جنین زنانِ بارداری بود که در بخش‌هایِ دیگه ی بیمارستان به دلایلی غیر از بارداری بستری بودند. این ممکن بود چند بار طول یه شیفتِ کاری پیش بیاد. از بخشِ  زایمان که خارج میشدم با آسانسور از طبقه ی پنجم واردِ طبقه ی دوم میشدم، و جایی که بخشِ کودکان بود. با عبور از راهرو بخشِ کودکان، از انتهایِ بخش واردِ ساختمانِ قدیمی ترِ بیمارستان که بخش‌هایِ عمومی‌ و CCU و ICU اونجا بود میشدم. تو بخشهایِ مختلف صدایِ قلب و حرکاتِ جنین و وضعیتِ مادر رو چک می‌کردم، در پرونده ثبت می‌کردم و همون مسیر رو برایِ برگشتن به بخش زایمان طی می کردم.

نتیجه ی عبورِ چند باره از این مسیرِ شبانه، گذشتن از برابر تمامی‌ اتاق‌هایِ بخشِ کودکان، دیدنِ کودکانِ مریض و مادارنِ همراهشون و دوستی‌ نزدیکم با نرس‌هایِ بخش کودکان و قاعدتا صحنه‌هایی‌ بود که هرگز یادم نمیره. بخش کودکان یکی‌ از سخت‌ترین بخش‌هایِ بیمارستانی برایِ کار کردن است. اعصابِ فولادین، و وجدانی بینهایت لازم داره.

تویِ دلِ بخشِ کودکان بخشِ دیگری هم بود: NICU؛ بخشِ مراقبت‌هایِ ویژه ی نوزادان! سمتِ چپ ، اتاقِ اولِ بخشِ کودکان در واقع بخشِ مراقبت‌هایِ ویژه ی نوزادان بود. شاملِ چند انکوباتورِ خیلی‌ مجهز و وسایلِ حرفه‌ای این کار و یه نرسِ تربیت شده ی مخصوصِ این بخش. یه نرس خیلی‌ وارد و حرفه ای!  خدارو شکر به واسطه ی هزینهِ بسیار بالا در یک بیمارستانِ خصوصی و آمارِ پایین، زایمان‌هایِ منجر به داشتن نوزادان دچار مشکل، اغلب کم مریض بود ولی‌ به واسطه ی پرسنلِ وارد و تجهیزاتِ خوب معروف بود.

یک هفته بود که هر بار که از اون مسیر میگذشتم، یه برگه پشتِ در NICU بود که بخش برایِ نصب تجهیزاتِ جدید تعطیله. هر بار که از اونجا رد میشدم یه خانمِ جوونی‌ و یه آقائی رو میدیدم که مشغولِ نصبِ انکوباتور‌هایِ جدید بودن. یه شب چند لحظه‌ای وایسادم و سلام و علیکی کردم. هر دو مهندسِ تجهیزات پزشکی‌ بودند. انکوباتور‌هایِ جدید خیلی‌ شیک و مجهز بودند، حتی بهتر از قبلی‌ ها. سه تا بود. گفتم: "چه انکوباتور‌هایِ خوبی‌!"  آقاهه گفت : "دیگه از این بهتر هیچ جا نیست!" اون خانمِ جوان باردار بود. خندیدم و بهش گفتم: "شما چند ماه دیگه میایین بخشِ من." اونم خندید و گفت: "نه دکترم بیمارستانِ دیگه است . اینجا نمیام. " 

گذشت! دو ماه بیشتر گذشت!

یه شب دو ماه بعدِ اون شب، ساعتِ یکِ نصفِ شب سوپروایزر زنگ زد به من گفت: "فرهمند آماده باش، همه چیو آماده کن، دکتر و اتاقِ عمل رو هم خبر کن. یه مریض دوقلو حامله داره از یه بیمارستانِ دیگه اورژانسی اعزام می‌شه اینجا، چون بچه‌ها دارن زودتر دنیا میان و هیچ بیمارستانی تختِ خالی‌ NICU نداشته غیر از ما. آماده باش!" بیست دقیقه بعد  من درِ اتاقِ زایمان زنِ دو قلو بارداری رو رویِ برانکار پذیرش کردم که خونریزی شدید و درد داشت و از لحظه‌ای که اومده بود هی‌ با گریهٔ تکرار میکرد: "منو یادته؟؟ من همونی هستم انکوباتور‌ها رو وصل کردم. "  یادم بود! همون خانمِ جوونِ مهندسی‌ پزشکی‌ بود. سعی‌ کردم آرومش کنم. باید عجله هم می‌کردم. خیلی‌ خونریزی داشت. قلب بچه‌ها کند میزد. تو این موارد یک ثانیه هم یک ثانیه است. من و بهیارِ بخش مثلِ فرفره میدویدیم. ولی‌ هی‌ مریض دستمو وسط کار می‌کشید و میگفت: "منو یادته؟؟ من انکوباتور‌ها رو وصل کردم. بچه‌هایِ منو نذارین تو انکوباتور ِ شماره ی دو. اون اکسیژن رسانیش خوب کار نمیکنه. من یادم رفت درستش کنم. فکر نمیکردم بیام اینجا."  نمیدونستم چی‌ بگم. بهش گفتم نگران نباش، میگم اونجا نزارن. ولی‌ هی‌ میگفت. باور نمیکرد. ده دقیقه‌ای همه کارا رو کردیم و داشتیم مریض رو بدو رو برانکار میبردیم اتاقِ عمل. خانوادش هم دنبالِ ما میدویدن. از دمِ آسانسور تا اتاقِ عمل دیگه فقط من بودم و بیمار و کارگرِ بخش. بیمار هی همون جمله رو میگفت. جلو چشمش با تلفنِ پرتابل اتاق زایمان زنگ زدم نرسِ NICU و سوپروایزر و گفتم ماجرا رو. همه تعجب کردن ولی‌ چیزی نگفتن فقط گفتن باشه، به مریض بگو نگران نباش.

بیمار تا دمی که بیهوش شد، هی‌ تکرار کرد که انکوباتورِ شماره دو خوب اکسیژن  رسانی نمیکنه و اون یادش رفته که درستش کنه و فکر نمیکرده که مهم باشه و بیاد اینجا و هی‌ خواهش میکرد تو اون انکوباتور بچه‌ها رو نذاریم.

دو تا پسر دنیا آورد. خیلی‌ نارس و ضعیف بودن. اختلالاتِ شدیدِ ریوی داشتن. بهترین متخصصِ بیهوشیمون و بهترین نرس NICU از لحظه ی اول بالایِ سرِ نوزادن بودند. با انکوباتورِ سیار منتقل شدن. تا صبح سوپر وایزر و متخصصِ بیهوش و نرس بالا سرِ بچه‌ها بودن. بچه‌ها تو انکوباتورِ شماره دو نبودن. یکی‌ از نوزاد‌ها دمِ صبح مرد. و یکی‌ چند روز بعد. واقعا کاری نمی‌شد کرد. همه ی تلاششون رو همه کرده بودن.

بیمار خیلی‌ بیقراری میکرد. همه بهش توضیح میدادن که بچه‌ها خیلی‌ نارس بودن. و تقصیر اون یا کسی‌ نیست. کاری نمی‌شد کرد، ولی‌ بیمار آروم نمی‌شد. 

شیفتِ بعد که از اون مسیرِ همیشگی‌ میگذشتم تا برایِ چکِ ضربانِ قلبِ جنین یه بیمارِ بستری برم، نمیدونم کی‌ یه برگه زده بود رو انکوباتورِ شماره ی دو: "اکسیژن رسانی مختل / استفاده نشود."  و یه مردِ جوونی‌ داشت رو انکوباتور کار میکرد. وایسادم: "سلام دارین درستش می‌کنین؟"

--بله. مشکلش جزیه"

--شما ازدواج کردین؟

با تعجب نگاهم کرد: "بله. چطور مگه؟ "

--خانمتون بارداره؟

فکر کنم فکر کرد من دیونه م. اخماشو کشید تو هم و جواب نداد و  پشتشو کرد بهم و مشغولِ کارش شد.

دلم می‌خواست بهش بگم: هر چه کنی‌ به خود کنی‌....

ولی‌ سرمو انداختم پایین و رد شدم و رفتم. به خودم گفتم: "اون که نمیدونه من به چه شکلِ ترسناکی دیدم که دنیا چقدر گرده. خیلی‌ گرد!"

حقیقتِ ترسناکیست!

 

#مژگان

April 28,  2018