داستان های کتاب «حضرنامه ی ابرقو»

 

هجرانی

رسول نفیسی
 


در آن سال ها، پیش از برق کشی ابرقو و پیش از آنکه فرنگی ها با پوتین های گنده شان روى ماه راه بروند و آن جا را هم مثل همه جاى بكر دیگر دنیا با قوطى خالى كنسرو و دستمال توالت و امواج كوتاه رادیویى آلوده كنند، خدا به مردم ابرقو نزدیك بود.

در آن روزگاران در شب آسمان به زمین چندان نزدیك مى شد و جهان را چندان روشن مى كرد كه عشاق جسور بتوانند از بامى بر بامى جهند و یا در كوچه باغها دوبیتى هائى چندان شورانگیز از دل پر ملال بخوانند كه هر نغمه اى قلبى را آماج كند.

زمین بارور بود. كاریزهاى مانده از عهد پیشدادیان آب حیات به قلب تشنهٌ كویر سرازیر مى كرد و باغهاى سرسبز و جالیز و حوضخانه ها از نعمت آب بهره ور مى شدند. آفات انسان و نبات نایاب بود و مردم نامیرا بودند و اگر كسى مى مرد، همهٌ مردم در پرسهٌ او جمع مى شدند و آن را فاجعه اى جبران ناشدنى مى پنداشتند.

از پسین تا شامگاه تا شب، آسمان و زمین از سه بهرهٌ جداگانه مى گذشت. در نخستین بهره، خورشید عالمتاب با عظمتى در خور، دردشت و كوهستانهاى فلزنماى كویر به خاك مى نشست و دنباله اى هزار رشته از ارغوان و مس گداخته را تدریجاً با خود به دنبال مى برد و ارغوان خورشید به نحوى سنجیده  آسمان را مى پوشاند كه نیلى آن نیز فرصت خودنمایى یابد.

در بهرهٌ دوم، نسیمى شمالى وزیدن مى گرفت، از كوهستانهاى برنزی، دشت كویر، باغ ها و كوچه باغ ها مى گذشت و سرانجام بادگیرها، تنبى ها (ایوان ها) و حیاط خانه ها را پر مى كرد. در آن بهره بهائم و وحوش و خروسان و دواب، در یك هماهنگى آگاهانه دم در دم و آوا در آوا انداخته شامگاه پرجلال را به نحوى شایسته تجلیل مى كردند.

در بهرهٌ سوم شب فرو مى افتاد. آواهاى طبىعت همچنان كه بى مقدمه آغاز شده بود بناگهان خاموش مى شد و آن گاه نجواى خانواده ها كه در پشت بام ها با هم حرف مى زدند و حدّ آن از زندگى روزانه فراتر نمى رفت به همهمه اى خواب آلود راه مى داد. رطوبت مرغوب كویرى خود را جمع مى كرد و متراكم مى شد و در صورت قطره اى شبنم بر بالین برگهاى چرب انار و سپیدارهاى رسته بر لبهٌ جویبارها مى نشست.

هنگامى كه شهابى دنباله دار بر كوىر فرو مى افتاد، آنها كه نیّت كرده بودند به تناسب تركش شهاب برآورده شدن یا نشدن نیّت خود را در مییافتند. گاه قبور نیكان و مومنان نورباران مى شد و كسانى كه از جوار آنها مى گذشتند براى رفتگان خاك طلب آمرزش مى كردند.

جوىبارها لبالب از ماهى بود، و چون ماهى گیرى نكبت داشت پس كسى آنان را با قلاب و تور نمى آزرد، و عسكر سالخورده از در و كوچه و سوراخهاى دیوار خورده نان میجست و بخورد ماهیان مى داد. گوشتخوارى از نوادر بود، و در شب  پىش از روزى كه قرار بود گاوى كشته شود، گاو آذین بسته مى شد، به حیوان غذاهاى خوب میدادند، آن را در كوچه ها مى گرداندند و «بره بره گو» مى كردند، و در چهره ها نوعى عذرخواهى غریزی از قصد قتل گاو دیده مى شد، به عذر گرسنگى.

اگر باران باریده بود، كه آن هم از نوادر بود، تخم گلهایى كه از روزگاران دراز پیش در خاك مانده بارور مى شد و زمین را از گلها و گیاهان عجایبى كه هرگز دیده نشده بود پر مى كرد. عطر این گلها دربهرهٌ سوم شب خانه ها را مى آكند و بعدها هنگامى كه گیاهان و گلها مى خشكیدند، كسانى بودند كه مى دانستند هر یك از آن نباتات به چه كار مى آید و چه دردى را درمان مى كند.

در آن روزگار مردم با فرشتگان، ائمه و اجداد خود در ارتباط بودند و هر علامتى دلیلى بود و هركلاغى چه بسا خبر خوش مى آورد، و هر لكه ابر گریخته اى كه بر آسمان ظاهر مى شد چه بسا به باران پائیزی اشارت داشت و یا شبحى از بزرگى ىا عزیزى.

ولى دل شكستگان از فراز آمدن شب دلخون تر مى شدند و دختر سید اذان گو یكى از آنها بود و هنگامى كه بهرهٌ اول شب آسمان را ارغوانى میكرد او به یاد شوهر عربش مى افتاد كه تنها هفت ماه و هفت روز بستر او را گرم كرده و سپس به همان گونه كه پدیدار شده ناپدید شده بود.

مرد عرب كه فارسى را با لهجهٌ خوزستانى حرف مى زد او را در مسجد از پدرش خواستگاری كرده و هفت ماه و هفت روزبعد ناپدید شده بود و دیگر هیچکس از او خبری پیدا نکرد. او در همان مدت هم از این که "سید شجره نامه دار" و عرب بود به خود می بالید و سایر سادات را قلابی میدانست.

از پس ناپدیدی مرد عرب، دختر سید اذان گو در هر پسین او را نفرین مى كرد و از اجداد خود مى خواست كه دودمان او را به باد دهند و ریشه اش را بكنند. او هرگز نفهمید كه چرا آن عرب در زندگى او ظاهر شد و سپس براى ابد او را بیوه گذاشت. زندگى زن بیوه در ابرقو جز ملالى دائم و مبارزه اى تمام ناشدنى با ندارمى (فقر) نبود.

بى بى معصومه هم سرنوشت مشابهى داشت. آن سال سال دهمى بود كه شوهرش او را ترك گفته بود. میرزا قاسم، شوهر كاسب او، ناگهان كار و كاسبى را ول كرده و به نماز و دعا و روزهٌ شبانه روزى پرداخته بود.

میرزا قاسم همیشه از دیگران متفاوت بود. سرش توى كتاب و دعا بود و اهل معاشرت نبود. ولى میرزا قاسم سه ماه قبل از وراكنده (آواره) شدن تمام مدت را به ذکر ادعیه و اوراد گذرانده  و سپس ناگهان ناپدید شده بود و تقریباً نه ماه بعد خبر او از عتبات عالیات آمد. میرزا قاسم در همان جا معتكف شد و در این ده سال حتى دو خط نامه هم براى بى بى معصومه نفرستاد. 

بعضیها وراكنده شدن میرزا قاسم را نتیجهٌ خواندن كتاب امیرارسلان و تاریخ حبیب السیر مى دانستند. ولى او رفته بود و بى بى معصومه با بچه ها مانده بود و معلوم نبود چه كسى آواره تر است.

ولى بى بى معصومه او را نفرین نمى كرد. زمین و زمان و جهان و مهربانى و سرنوشت از فراز سر او میگذشت و با نوارى نامرئى پدری را كه در سودایی جنون آمیز همه چیز را وانهاده و در ولایت غربت معتكف شده بود به بچه ها وصل مى كرد.

زمان بر بى بى معصومه نمى گذشت بلكه سپرى از ادعیه و اوراد و اجداد و فرشتگان و امامان میان او و آنچه در جهان تلخ بیرون مى گذشت فاصله اى امن ایجاد مى كرد و به زندگى او سامانى قدیس وار میبخشید.

بى بى معصومه در بهرهٌ دوم شب براى میرزا قاسم دعا مى كرد و از خداى غربا مى خواست كه او را براى فرزندانش محفوظ نگه دارد. پدر در خانه حضورى نامرئى داشت و در كنار سفره جائى براى او محفوظ مى ماند و لباسهاى او شسته و خشك و آماده بود.

بى بى معصومه به بچه ها كه صبح به مدرسه مى رفتند مى سپرد كه در را از بیرون قفل كنند و خود سراسر روز را با كندى ویژهٌ زنان بیوه مى گذراند و سپس در بهرهٌ اول شب، از فراز سروها به آسمان خیره مى شد. سرو عظیمى كه حضرت زرتشت به دست خود در ابرقو كاشته بود در پسین گاه تلالوی ویژه می یافت و دیدن آن بركت داشت. 

گاه در بهرهٌ سوم شب برادر آخوندش آسید نورعلى پنهانى به دیدن او مى آمد و صله رحم مى كردو براى او  مایحتاجى مى آورد. گاه نیز خواهرزاده اش كه از نیمهٌ بدن لمس (فلج) بود لنگان لنگان به دیدن او مى آمد و او را با اصرار به خانه شان دعوت مى كرد و این دو تنها معاشران بى بى معصومه بودند.

یك سال اول كه از غیبت میرزا قاسم گذشته بود بى بى معصومه تقریباً به مرحله اى رسیده بود كه كفر بگوید و نفرین كند. ولى یك روز پس از آن كه بچه ها به مدرسه رفته بودند یكى در زد. روش بى بى معصومه این بود كه جواب ندهد. قفل بزرگ روى در بیرون به همین منظور بود. ولى در زدن ادامه یافت و بعد مردى با لهجه اى غریب شبیه خراسانیها و افغانها نام او را صدا كرد.

بى بى معصومه به پشت در رفت ولى جواب نداد. مرد اظهار داشت كه مى داند او پشت در است و براى او پیغام دارد. بى بى معصومه كه هیچ وقت با غریبه صحبت نكرده بود، به خیال این كه از میرزاقاسم خبرى رسیده است جواب داد. ولى مرد گفت كه نه پیغام از طرف دیگرى است و حتى او هم صاحب پیغام را نمى شناسد و سپس به شرح ظاهر او پرداخت.

بى بى معصومه مشخصات مادر مرحوم خود را تشخیص داد. مادر به او پیغام داده بود كه دل قوى دارد و نفرین نكند كه نفرین كردن نكبت مى آورد. مادرش گفته بود كه میرزاقاسم آدم خوبى است هر چند که كار بدى كرده و بچه هاى او همه عاقبت به خیر خواهند شد. مادر به او توصیه كرده بود كه از آب "پاكنده" خودشان نخورد و یك نفر را بفرستد كه آب از مصب قنات بیاورند چون آب پاكنده آلوده است. مادر گفته بود كه تمام دعاها و نیازهاى او را مى شنود چون بر شانهٌ چپ او نشسته است. «بر شانهٌ راست هم جدت نشسته و دائماً مراقب احوال توست. ما هر دو نگران و مراقب تو هستیم». 

سپس مرد ادامه داده بود كه بى بى معصومه باید سفارشات آن زن را انجام دهد. او گفته بود «اگر سفارشات مرا انجام ندهى پس تمام این زحمات من به هدر رفته است.» این آخرین جملهٌ مرد غریبه بود و بى بى معصومه هیچ وقت درست معناى آن را نفهمید ولی با همه ی این احوال بى بى معصومه حتى لحظه اى هم درصحت گفتار آن مرد غریبه شك نكرد. او قبلاً مى دانست كه فرشتگان محافظ بر دو شانهٌ او نشسته اند و چه بسا سنگینى آنها را حس مى كرد. حالا مى فهمید كه آن فرشتگان در واقع اجداد او هستند. حالا مى فهمید. پس بى بى معصومه دستانش را صلیب وار بر دوشانه در محل نزول مادر و جدش گذاشت و از ته دل خواست كه خدا و اجدادش بچه ها را عاقبت به خیر كنند:" من که خیری از این زندگی ندیدم، خداوندا هرکار میکنی برای بچه ها بکن." 

دعا مستجاب شد. خداوند در همان لحظه فرشته اى مقرب فرستاد و آنها سرنوشت همهٌ هفت بچه را از پیشانى آنها پاك كردند و سرنوشتهاى جدیدى مقرر داشتند. هفت بچه یكى از دیگرى پیشى گرفت و هر یك به مراد دل خود رسیدند.

از این میان پسر اول و پسر سوم از هممه مشهورتر شدند. پسر اول كه از لاغرى خود در رنج بود ناگهان از فردا قد كشید و عضلات او نمایان شد و با استفاده از سنگها و ابزارهاى خانگى به پرورش اندام پرداخت و سرانجام در تهران باشگاه ورزشى باز كرده و با این كه فرد بزن بهادر محلهٌ مولوى به حساب مى آمد، قلبى پاك داشت. او به یتیم خانه ها مى رفت و بچه هاى مستعد را جمع مى كرد و پرورش جسمى و روحى مى داد و از آنها براى خود نوچه مى ساخت.

پسر سوم از بچگى از این كه همه دنبال منفعت خودشان بودند در عذاب بود. او مى گفت اگر همه درس بخوانند و وكیل و وزیر شوند، پس كى نان مردم را بپزد. او درس و مدرسه را ول کرد و شاگرد نانوا شد. او نان هاى برشتهٌ تخمه رو به مردم مى داد و خورده نانها را براى ماهیان و ماكیان مى برد و یك ذره خورده نان (كه پا گذاشتن بر آن حرمت داشت) در دكان او یافت نمى شد.

بعدها پیراردكان در خواب آن شاطر ابرقویى را دید كه او را مى خواند. او «انا انزلنا» خواند و صبح عازم ابرقو شد. فرسخى مانده به نانوایى آن او نعلین هاى خود را كند و به گردن آویخت و در حالى كه به صداى بلند سورهٌ یوسف مى خواند به دیدن شاطر رفت.

شاطر گفت «دیشب منتظر شما بودم.»

پیراردکان عذر تقصیر خواست. سپس او را به به شامات و عتبات برد تا با او معتکف شود و باعث خیر برای هردو، ولی شاطر حسین عذر تقصیر خواست و از پیر جداشد و عازم ابرقو شد. او گفت که همه کس همه قابلیتی ندارند، او دکان را که گرد و خاک گرفته بود تمیز و نوسازی کرد و به کار خود برگشت و تا آخر عمر نان های اعلا از گندم محلی می پخت.