مسابقه انشای ایرون
یه خانمِ نویسنده ی امریکایی به اسمِ آلکساندرا ریپلی در سالِ 1991 یه رمانِ دو جلدی نوشت به اسمِ "اسکارلت" که در واقعِ ادامه ی رمانِ معروف و جاودانه ی "بر باد رفته" نوشتهِ مارگارت میچل ست. الکساندرا ریپلی به خاطرِ نوشتنِ همین رمان معروف شد.
سالِ 1370در ایران هم خانمِ مریمِ بیات به فارسی با زیبایی تمام ترجمه ش کرد.
همون سال کتابو خوندم، از بس که سرِ آخرِ کتابِ بر باد رفته حرص خورده بودم. شخصیتِ اسکارلت واقعا زیبا و بینظیر و احمق و باهوش و بد شانس ه. اون جمله ی معروفِ "فردا فکری براش میکنم، فردا راهی براش پیدا میکنم." اوجِ شخصیتِ اسکارلته. آدمی که هیچوقت شکست نمیخوره ، هیچوقت ناامید نمیشه. هیچوقت عقب نشینی نمیکنه. واقعا انصاف نبود اونطور آخرِ کتاب بلاتکلیف بمونه.
اون کتاب تا در اومد خوندم که ببینم خانمِ ریپلی تونسته از این بلا تکلیفی درش بیاره. عالی عمل کرده بود. واقعا عالی، چیزی که زیبنده ی اسکارلت بود. از ناامیدیش تا سقوط در الکل، از تلاشش برایِ بازگشت به زندگی و مبارزه، برگشتنش به چارلزستون برایِ به دست آوردن رت باتلر و شکستش و رفتنش به ایرلند، سرزمینِ اجدادیش و ساختنِ و احیایِ دوبارهِ خانه و ملکِ پدریش و مادر شدن و درس عاشفی از دخترش گرفتن.
همونطور که در کتابِ بر باد رفته جنگهایِ داخلیِ آمریکا به زیبایی به تصویر کشیده شده، در کتابِ اسکارلت فضا و نوعِ زندگی در ایرلند و عشقشون به زمین، و مبارزه شون برایِ استقلال خیلی زیبا با کلمات نقاشی شده. خیلی برام جالبه الان که من در آتلانتا و در سرزمینِ اسکارلت هستم، میبینم چقدر امریکاییِ ایرلندی تبار اینجاست. رمانها و واقعیتها از هم دور نیستند. :)
من این کتاب رو دوست دارم، شاید به دلیلِ ترجمه ی خوبِ خانمِ بیات باشه. چون یکی دو تا ترجمه ی دیگه رو از مترجم های دیگه هم دیدم، واقعا باعثِ شرمندگی بودن.
هم بر باد رفته و هم اسکارلت دارای فرازهایِ زیبا و فراموش نشدنی هستند ولی من یه مکالمه ی کوتاه رو در صفحاتِ پایانی کتابِ اسکارلت از همه بیشتر پسندیدم. سالها گذشته، کلمات رو خوب یادم نیست، نقلِ به مضمون میکنم:
اونجا که اسکارلت با دیدنِ قصر و زمینِ سوختش به رت میگه: "دیگه نمیخوام در ایرلند بمونم، اینجا رو و این مزرعه ی سوخته رو برایِ اقوامم میذارم، ایرلندیهایی که عاشقِ زمین هستند، اونا دوباره اونو از اول میسازن. دیگه به اینجا احساسِ تعلق نمیکنم. حتی وقت در تارا هستم خوشحال نیستم. هیچ جا دیگه احساس نمیکنم تو خونه ی خودم هستم. من دیگه نمیدونم به کجا تعلق دارم رت. "
رت میخنده و میگه: "آدمهایی مثلِ ما، اونها که صف شکن هستند، اونا که عاشق هستند، اونایی که دنبالِ ساختن و تغییر هستند، به جایی تعلق ندارند. این آدمها دنیا نیومدن که به داشتنِ خونه ای و کنار ِ یک اجاق نشستن دلخوش باشن. این آدمها اومدن که مبارزه کنند. که مثلِ دوندهها بدوند و از موانع بپرند. ما برای مبارزه آفریده شده ایم. بدونِ مبارزه تنها نیمی از وجودِ ما زنده ست. آدمهایی مثلِ ما به جایی از این دنیا تعلق ندارند، دنیا به ما تعلق داره.
تا وقتی که با هم هستیم، دنیا متعلق به ماست، ولی ما مالِ دنیا نیستیم. این کارِ مردمانِ دیگر ست، کارِ ما نیست."
به نظرم خیلی درست گفته. آزادگان، عاشقان، دوستانِ خوب، مبارزان، صف شکنان به جایی متعلق نیستند. همه ی دنیا مالِ اوناست تا وقتی که با هم هستند.....
همونطور که مولویِ عاشق میگه:
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا می رویم.....
#مژگان
August 24, 2015
@boukhtar
نظرات